یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن |
شاعر : سجاد سامانی |
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن |
شاعر : سجاد سامانی |
این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست
صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست
جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست |
شاعر : فاضل نظری |
به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را ز خاطر میبرد این رود وحشی بستر خود را
که ناغافل رها کردهست دست مادر خود را
عرق میریزم و پایین می اندازم سر خود را
مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را
ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را |
شاعر : محمد مهدی سیار |
سرودمت نه به زیبایی خودت شاید که شاعر تو یکی چون خود تو می باید
شنیدنت عطش روح را می افزاید
تو را پسند غزل های من می آراید
رسیده ایم به می آید و نمی آید
که آفتاب از این بیشتر نمی پاید |
شاعر : محمد علی بهمنی |
می تواند که تو را سخت زمینگیر کند درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند
قسمت این است بنا نیست که تغییر کند
قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند
خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند
نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند
بشود مثل تو را آینه تکثیر کند |
شاعر : سید تقی سیدی |
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟ تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟ تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟ تو از کدام سبو؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه! که ذره های وجودم تو را که می بینند، به رقص می آیند، سرود میخوانند!
مرا همین بگذارند یک سخن با تو: به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر! به من بگو که برو در دهان شیر بمیر! بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف! ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست همه وجود تو مهر است و جان من محروم چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است. |
شاعر : فریدون مشیری |
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
حکایت دل ما با نی کسایی کن
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
بیا و با غزل سایه همنوایی کن |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
پاییز آمدست که خود را ببارمت پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت
وقتی که در میان خودم می فشارمت
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!! |
شاعر : سید مهدی موسوی |
حریق خزان بود... همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد درختان همه دود پیچان به تاراج باد و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد من از جنگل شعله ها می گذشتم غبار غروب به روی درختان فرو می نشست و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت و سر در پی برگ ها می گذاشت...
و برگی که دشنام می داد و برگی که پیغام گنگی به لب داشت لبریز می کرد، و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت... نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...
من از جنگل شعله ها می گذشتم، همه هستی ام جنگلی شعله ور بود که توفان بی رحم اندوه به هر سو که می خواست می تاخت، می کوفت، می زد، به تاراج می برد و جانی که چون برگ می سوخت، می ریخت، می مرد و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد... شب از جنگل شعله ها می گذشت
من آهسته در دود شب رو نهفتم و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم مسوز این چنین گرم در خود، مسوز مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ که گر دست بیداد تقدیر کور تو را می دواند به دنبال باد مرا می دواند به دنبال هیچ |
شاعر : |
لبخند تو خلاصهی خوبیهاست لختی بخند، خندهی گل زیباست
صبحی که انتهای شب یلداست
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
از پشت شیشهی دل تو پیداست
سرچشمهی تو سورهی اعطیناست
آرامشت تلاوت یک دریاست
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست |
شاعر : قیصر امین پور |
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت |
شاعر : فاضل نظری |
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن |
شاعر :سجاد سامانی |
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!
چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!
بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان
تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان |
شاعر :فاضل نظری |
به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش" تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش
درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش... |
شاعر : حسین زحمتکش |
خبر خیر تو از نقل رفیقان سخت است حفظ حالات من و طعنه ی آنان سخت است
در دل ابر نگهداری باران سخت است
جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است
شهره ی شهر شدن با تو چه آسان... سخت است
بی محلی سر این کوچه دوچندان سخت است
فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است
دیدن حجله ی من اول آبان سخت است |
شاعر : کاظم بهمنی |
دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است
به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟ زمانه خاطره های مرا کجا برده است
چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان که مرگ ، دلخوشی غنچه های پژمرده است پرنده ی دل من بی سبب زمین خورده است چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است |
شاعر : فاضل نظری |
عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد
حتی سؤالات کتاب تست کنکورت عاشق که باشی بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد |
شاعر : بهمن صباغ زاده |
سرد بودن با مرا دیوار یادت داده است نارفیق بیمروّت ، کار یادت داده است
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است
گردش دنیا فقط آزار یادت داده است
دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟
از وفاداری همین مقدار یادت داده است |
شاعر : سجاد سامانی |
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد |
شاعر : فاضل نظری |
وقتی کنارم نیستی از درد لبریزم باید که از این زخم ها قدری بپرهیزم
شاید که با یک بوسه ات از جای برخیزم
قدری غزل می خوانی و هی اشک می ریزم
ای کاش می شد تا تو را بر گردن آویزم
رد می شوم از روزهایت... مثل پاییزم
با دست های بسته ام ، هر شب گلاویزم
حالم بد است این روزها، از درد لبریزم |
شاعر : امیر وحیدی |
در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام موجم ، به هر طرف که بیایم ، زیادی ام تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام جان مرا مگیر خدایا که بعد ِ مرگ در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام بین برادران خودم هم زیادی ام |
شاعر : فاضل نظری |
ای بی وفای سنگدل قدرناشناس! از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
روزی به امر کردن و روزی به التماس
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس |
شاعر : فاضل نظری |
دستان نوازشگر من گشته وبالم از تهمت سنگی که تو بستی به دو بالم
خندید به حرف تو و گریید به حالم!
همواره همین بوده جوابت به سوالم
هرچند که مردابم و محکوم زوالم
تو تشنه ی خون منی ای ماده غزالم!
این ماده غزالی که نشد صید حلالم! |
شاعر : علیرضا بدیع |
مقابل خودمم بس که منحنی شده ام من شنیدنی امروز دیدنی شده ام
خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام
منی که با من گم کرده ام تنی شده ام منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم گمان کنید گرفتار کودنی شده ام قبول می کنم آری نگفتنی شده ام
و باز متهم نشر روشنی شده ام
تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام |
شاعر :محمد علی بهمنی |
تسلیمم اگر دوست دلش بر سر جنگ است جنگ است، ولی جبههی دشمن دل تنگ است
بردار و بزن، برکه دلش معدن سنگ است
من چشم به در دارم و دل گوش به زنگ است
جلاد من امروز لباسش به چه رنگ است
موی تو به هم ریختهاش نیز قشنگ است |
شاعر : بهمن صباغ زاده |
خاموش لب به هجو جهان باز کرده است این زخم ناگهان که دهان باز کرده است
چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان در این جهان چشم چران باز کرده است
اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم... طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است
این چاکِ پیرهن که از آن شرم داشتیم خود لب به پاک بودنمان باز کرده است
هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است |
شاعر : محمد مهدی سیار |
گر عقل پشت حرف دل، اما نمیگذاشت تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت
میشد گذشت... وسوسه اما نمیگذاشت
شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت
چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
ای کاش عشق سر به سر ما نمیگذاشت |
شاعر : فاضل نظری |
با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها
در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها
آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها
می دمند آوارگانی، بی جهت بر کوس ها
پرده بردارید از پای این طاووس ها
دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!
تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟ |
شاعر : فاضل نظری |
ز سرگذشت چمن دل به درد می آید ببند پنجره را باد سرد می آید
همه زمین و زمان زار و زرد می آید
و گر بر آینه باران گرد می آید
که راه با قدم رهنورد می آید
همیشه درد به سروقت مرد می آید
دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را که یک عمر است عادت کرده ام بی سرپناهی را
به روی شانه هایش فوج کفترهای چاهی را
به یوسف ها که می آموخت رسم بی گناهی را؟
ببند این زخم های کهنه ی مشروطه خواهی را
بکش هموارتر کن پیچ و تاب این دو راهی را
شمیم اشک هایم روی کاغذهای کاهی را؟
چه سازد شرمساری را… چه نالد روسیاهی را
مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را
برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را |
شاعر : حامد عسکری |
به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد |
شاعر : حسین منزوی |
قدرنشناسِ عزیزم، نیمهی من نیستی قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی
عهدهدارِ آن نگاهِ لرزهافکن نیستی
بعدِ من اندازهی یک عشق روشن نیستی
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی
هر چه گوید عاشقم، میگویی: «اصلاً نیستی»
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی! |
شاعر : کاظم بهمنی |
بچه ها صبحتان بخیر ، سلام ! درس امروز ، فعل مجهول است فعل مجهول چیست می دانید ؟ نسبت فعل ما به مفعول است …
در تهیگاه زنگ ، می لغزید . صوت ناسازام آنچنان که مگر شیشه بر روی سنگ می لغزید
حق گفتار را ادا کردم تا ز اعجاز خود شوم آگاه ژاله را زان میان صدا کردم :
پاسخ من سکوت بود سکوت … ” د جواب بده ! کجا بودی ؟ رفته بودی به عالم هپروت ؟…”
ریخت بر فرق ژاله ، چون باران لیک او بود غرق حیرت خویش غافل از اوستاد و از یاران
بچه ها گوش ژاله سنگین است دختری طعنه زد که :” نه خانم ! درس در گوش ژاله یاسین است ”
تند و پیگیر می رسید به گوش زیر آتشفشان دیده من ژاله آرام بود و سرد و خموش
آن دو میخ نگاه خیره او موج زن ، در دو چشم بی گنهش رازی از روزگار تیره او
قصه غصه بود و حرمان بود ناله ای کرد و در سخن آمد با صدایی که سخت لرزان بود
که دلم را ز درد پر خون کرد خواهرم را به مشت و سیلی کوفت مادرم را ز خانه بیرون کرد
خواهر شیر خوار من نالید سوخت در تاب تب ، برادر من تا سحر در کنار من نالید
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود مادرم را دگر نمی دانم که کجا رفت و حال او چون بود
هق هق گریه بود و ناله او شسته می شد به قطره های سرشک چهره همچو برگ لاله او
که : ” غلط بود آنچه من گفتم درس امروز ، قصه غم توست تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟
که تو را بی گناه می سوزد آن حریق هوس بود که در او مادری بی پناه ، می سوزد … “ |
شاعر : سیمین بهبهانی |
آنجا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزونست خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمالست صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد مرغی چو من ، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند شهزاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم |
شاعر : رحیم معینی کرمانشاهی |
ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟ هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم
چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم
ستاره می شمارم سال های انتظارم را : هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم
نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟ چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟ نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!
|
شاعر : قیصر امین پور |
هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست ابری درآسمان جهانم نبود و نیست
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست
در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست
|
شاعر : صادق فغانی |
ناز با لحن زیر و بم داری باز گفتی که دوستم داری
از سر سادگی ندانستم سر جور و سر ستم داری
تو هم آری دل مرا بشکن مگر از دیگران چه کم داری؟
تو بیا و سر از تنم بردار بیش از این حق به گردنم داری
من سراسیمه میشوم، تو بخند تا تو داری مرا چه غم داری؟
راستی چیز حیرتانگیزی است این دل آدمی... تو هم داری؟! |
شاعر : محمد مهدی سیار |
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است
در آسمان خبری از ستاره ی من نیست که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنید دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است
شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است
اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است |
شاعر : فاضل نظری |
پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
|
شاعر : عبدالجبار کاکایی |
چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟ شب فراق به پایان مگر نمی آید؟
جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد ولی ز گمشده من خبر نمی آید
شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر فغان هم از دل سنگم به در نمی آید
تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد که در تصور از این خوبتر نمی آید
طریق عقل بود ترک عاشقی دانم ولی ز دست من این کار برنمی آید
بسر رسید مرا دور زندگانی و باز بلای محنت هجران بسر نمی آید
منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش که ناله در دل گُل کارگر نمی آید
ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد ولی ز دست من این کار برنمی آید
دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی که هر که رفت از این ره دگر نمی آید
|
شاعر : رهی معیری |