تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۴ مطلب با موضوع «هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

گفتمش

شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من


گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست

 

گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خواب شان


گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان

گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش


گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست

گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست


گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن


به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن


دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن


ز روزگار میاموز بی وفایی را

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن


بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست

تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن


شکایت شب هجران که می تواند گفت

حکایت دل ما با نی کسایی کن


بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن


نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست

بیا و با غزل سایه همنوایی کن

شاعر :هوشنگ ابتهاج 

شب های ملال آور پاییز است

هنگام غزل های غم انگیز است


گویی همه غم های جهان امشب

در زاری این بارش یکریز است


ای مرغ سحر ناله به دل بشکن

هنگامه ی آواز شباویز است


دورست ازین باغ خزان خورده

آن باد فرح بخش که گلبیز است


ساقی سبک آن رطل گران پیش آر

کاین عمر گران مایه سبک خیز است


خاکستر خاموش مبین ما را

باز آ که هنوز آتش ما تیز است


این دست که در گردن ما کردند

هش دار که با دشنه ی خونریز است


برخیز و بزن بر دف رسوایی

فسقی که در این پرده ی پرهیز است


سهل است که با سایه نیامیزند

ماییم و همین غم که خوش آمیز است

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم


مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می‌سپارندم


مگر در این شب دیر‌انتظار عاشق‌کش

به وعده‌های وصال تو زنده دارندم


غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم


سری به سینه فرو‌برده‌ام مگر روزی

چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم


چه باک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه

غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم


من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم


چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم


هنوز دست نشُسته‌ست غم ز خون دلم

چه نقش‌ها که ازین دست می‌‌نگارندم


کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

و گر دوباره بر آیی هزار چندانی


چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی


ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی


خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی


روندگان طریق تو راه گم نکنند

که نور چشم امید و چراغ ایمانی


هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

تویی که درد جهان را یگانه درمانی


چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

ببند پنجره را باد سرد می آید


دریغ باغ گل سرخ من که در غم او

همه زمین و زمان زار و زرد می آید


نمی رود ز دل من صفای صورت عشق

و گر بر آینه باران گرد می آید


به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی

که راه با قدم رهنورد می آید


تو مرد باش و میندیش از گرانی درد

همیشه درد به سروقت مرد می آید


دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند

دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نیانداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

شاعر :هوشنگ ابتهاج 

بی مرغ آشیانه چه خالیست
خالی تر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست


آه ... ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

شاعر  ‌: هوشنگ ابتهاج 

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این

آهن که نیست جان من آخر دل است این

 

من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش مگوی که بی حاصل است این

 

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این

 

گفتم طبیب این دل بیمار آمده‌ست

ای وای بر من و دل من، قاتل است این

 

منت چرا نهیم که بر خاک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این

 

اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این

 

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه‌ام من و بر ساحل است این

شاعر : هوشنگ ابتهاج

خانه دل تنگ غروبی خفه بود 
 مثل امروز که تنگ است دلم 
 پدرم گفت چراغ 
 و شب از شب پر شد 
 من به خود گفتم یک روز گذشت 
 مادرم آه کشید 
 زود بر خواهد گشت 
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد 
 که گمان داشت که هست این همه درد 
 در کمین دل آن کودک خرد ؟
 آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور 
من نمی دانستم 
 معنی هرگز را
 تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
 آه ای واژه شوم
 خو نکرده ست دلم با تو هنوز 
 من پس از این همه سال 
 چشم دارم در راه 
که بیایند عزیزانم آه 

شاعر :هوشنگ ابتهاج 

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

 

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

 

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

 

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علّت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

 

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

 

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی

چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی

 

به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم

برو که کام دل از دور آسمان بستانی

 

گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم

به کام من که نماندی به کام خویش بمانی

 

بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش

که چون همیشه بهار  ایمن از گزند خزانی

 

تو را چه غم که کسی پایمال عشق تو گردد

که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی

 

چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی

چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی

 

کنون غبار غمم برفشان ز چهره که فردا

چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی

 

چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم

که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی

 

تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم

کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی

 

به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم

هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی

 

چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم

چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی

 

خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب

ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

شاعر : هوشنگ ابتهاج

 

چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ای است زندگی

 در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته

به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب
در کبود دره ‌های آب  غرق شد
 هوا بد است
 تو با کدام باد میروی

چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی شود

 تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست

در این درشت نای دیو لاخ
ز هر طرف طنین گامهای ره گشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست

 چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند
 نگاه کن هنوز ان بلند دور

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

 چه فکر میکنی
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
 که راه بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست
 زنده باش

شاعر :هوشنگ ابتهاج 

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهیی که زبان من وتوست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من وتوست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من وتوست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس وتمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقشئ ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هر کجا نامه عشق است نشان من وتوست

 

سایه ز اتشکده ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

شاعر :هوشنگ ابتهاج(سایه)

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

تا با تو بگویم غم شب های جدایی

 

بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان

من عودم و از سوختنم نیست رهایی

 

تا در قفس بال و پر خویش اسیرست

بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

 

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست

تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

 

عمری ست که ما منتظر باد صباییم

تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

 

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای

بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

 

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع

در آینه ات دید و ندانست کجایی

 

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز

بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

 

در آینه بندان پریخانه ی چشمم

بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

 

بینی که دری از تو به روی توگشایند

هر در که براین خانه ی آیینه گشایی

 

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست

خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

شاعر : هوشنگ ابتهاج(سایه)

باز طوفان شب است

هول بر پنجره میکوبد مشت

 

شعله می لرزد در تنهایی

باد فانوس مرا خواد کشت؟

شاعر : هوشنگ ابتهاج

چه غریب ماندی ایدل نه غمی نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

 

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

 

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری

 

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

 

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

 

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

 

سحرم کشیده خنجرکه چرا شبت نکشتست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

 

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

 

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

از هم گریختیم

و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ

بر خاک ریختیم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت

با آن همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو بازآمدم ولی

هر بار دیر بود

اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به هنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

نـازنـیـن آمـد و دسـتـی بـه دل مـا زد و رفت

پـرده ی خـلـوت ایـن غـمـکده بالا زد و رفت

 

کـنـج  تـنـهـایـی مـا را بـه خیالی خوش کرد

خـواب  خـورشـید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد  بـی عـشـقـی مـا دیـد و دریـغـش آمـد

آتـش شـوق دریـن جـان شـکـیـبا زد و رفت

 

خـرمـن  سـوخـته ی ما به چه کارش می خورد

کـه چـو بـرق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفـت و از گـریـه ی تـوفـانی ام اندیشه نکرد

چـه دلـی داشـت خـدایـا که به دریا زد و رفت

 

بــود  آیــا کـه ز دیـوانـه ی خـود یـاد کـنـد

آن کـه زنـجـیـر بـه پـای دل شـیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش

عـقـل فـریـاد بـرآورد و بـه صـحرا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

امـشـب  به قصه ی دل من گوش می کنی

فـردا  مـرا چـو قـصـه فـراموش می کنی

 

ایـن در هـمـیـشه در صدف روزگار نیست

مـی  گـویـمـت ولی توکجا گوش می کنی

 

دسـتـم نـمـی رسـد که در آغوش گیرمت

ای  مـاه بـا کـه دسـت در آغوش می کنی

 

در  ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هـشـیـار و مست را همه مدهوش می کنی

 

مـی  جـوش مـی زنـد بـه دل خم بیا ببین

یـادی  اگـر ز خـون سـیـاووش مـی کنی

 

گـر گـوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بـهـتـر ز گـوهری که تو در گوش می کنی

 

جـام جـهـان ز خون دل عاشقان پر است

حـرمـت نـگـاه دار اگـرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زیـن  داسـتـان که با لب خاموش می کنی

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

بـه کـویـت بـا دل شـاد آمدم با چشم تر رفتم

بـه  دل امـیـد درمـان داشـتم درمانده تر رفتم

 

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

بـه راه عـشـق اگـر از پا در افتادم به سر رفتم

 

نـیـامـد دامـن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

ز  کـویـت عـاقـبـت بـا دامنی خون جگر رفتم

 

حـریـفان  هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم

 

نـدانـستم  که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

بـه مـن تـا مـژده آوردند من از خود به در رفتم

 

مـرا  آزردی و گـفـتـم که خواهم رفت از کویت

بـلـی  رفـتـم ولـی هـر جا که رفتم دربدر رفتم

 

بـه پـایـت ریـختم اشکی و رفتم در گذر از من

ازین  ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

 

تـو  رشـک آفـتـابی کی به دست سایه می آیی

دریـغـا  آخـر از کـوی تـو بـا غم همسفر رفتم

شاعر : هوشنگ ابتهاج

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

 

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

 

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

هنــــوز چشم مــــرادم رخ تو سیــــر ندیده

هــــوا گرفتی و رفتــــی ز کف چو مرغ پریده

 

تو را به روی زمیــــن دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشتــــه برای من از بهشت رسیده

 

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خــــدای را به کجــــا رفتـی ای فروغ دو دیده

 

هــــزار بار گذشتــــی به ناز و هیــــچ نگفتی

کــــه چــــونی ای به ســـر راه انتظار کشیده

 

چه خواهی از سرمن ای سیاهی شب هجران

سپیــــد کــــردی چشمــــم در انتظار سپیده

 

به دست کــــوته من دامن تو کی رسد ای گل

کــــه پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

 

تــــرانه ی غــــزل دلکشــــم مگــــر نشنفتی

کــــه رام مــــن نشدی آخــــر ای غزال رمیده

 

خمــــوش سایه که شعر تو را دگــــر نپسندم

کــــه دوش گوش دلــــم شعر شهریار شنیده

شاعر : هوشنگ ابتهاج