تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

 

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

 

سرای خانه بدوشی حصار عافیت است

صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟

 

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟

 

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟

 

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما

به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟

 

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست

تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟

 

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

شاعر: رهی معیری

 

چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ای است زندگی

 در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته

به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب
در کبود دره ‌های آب  غرق شد
 هوا بد است
 تو با کدام باد میروی

چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی شود

 تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست

در این درشت نای دیو لاخ
ز هر طرف طنین گامهای ره گشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست

 چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند
 نگاه کن هنوز ان بلند دور

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

 چه فکر میکنی
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
 که راه بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست
 زنده باش

شاعر :هوشنگ ابتهاج 

مرا تا پای مسلخ برد و با لبخند آبم داد

نگاهم کرد...گفتم: عشق! با نفرت جوابم داد

 

پرستو ها که رفتند از کنارم تازه فهمیدم

سفر رسم است! اما باز تنهایی عذابم داد

 

مداری ساختم دور سرش یکریز چرخیدم

زنی از دور با گرداندن چشمش شتابم داد

 

مرا بی تاب در رفتار آهوهای دشت انداخت

مرا در باغهای جاودان گرداند و تابم داد

 

تمام مست های کوچه گرد شوش میدانند

که او خواباند در جوی لجن اما شرابم داد

 

من آن پیغمبری بودم که قومم نا امیدم کرد

سواد چشمهای آیه گردانش کتــــــــابم داد

 

پرستوها...پرستو ها...پرستو ها سفر کردند

صدا کردم فقط پژواک در کوهی جوابم داد...

شاعر : مهدی فرجی

مجویید در من زشادی نشانه

من و تا ابد این غم جاودانه

 

من آن قصه تلخ درد افرینم

که دیگر نپرسند از من نشانه

 

نجوید مرا چشم افسانه جویی

نگوید مرا قصه گوی زمانه

 

من آن مرغ غمگین تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

 

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال مرا بی بهانه

 

من آن تک درختم که دژخیم پاییز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

 

که خفتست در من فروغ جوانی

که مردست در من امید جوانه

 

نه دست بهاری نوازد تنم را

نه مرغی به شاخم کند آشیانه

 

من آن بیکران کویرم که در من

نیفشانده جز دست اندوه دانه

 

چه میپرسی از قصه غصه هایم؟

که از من تورا خود همین بس فسانه

 

که من دشت خشکم که در من غنودست

کران تا کران حسرتی بی کرانه 

شاعر : حسین منزوی

روی این دیوار غم، چون دود رفته بر زبر

دائما بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر

گه سرش می جنبد، از بس فکر غم دارد به سر

 

پنجه هایش سوخته

زیرخاکستر فرو

خنده ها آموخته

لیک، غم بنیاد او

 

هر کجا شاخی ست برجا مانده بی برگ و نوا

دارد این مرغ گذر، بر رهگذار آن صدا

درهوای تیره ی وقت سحرسنگین بجا

 

او، نوای هرغمش برده از این دنیا بدر

از دلی غمگین دراین ویرانه می گیرد خبر

گه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر

 

هیچکس اورا نمی بیند،  نمی داند که چیست !

بر سر دیوار این ویرانه جا فریاد کیست

و بجز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست

 

می کشد این هیکل غم، ازغمی هر لحظه ، آه

می کند در تیرگی های نگاه من نگاه

او مرا در این هوای تیره می جوید به راه

 

آه سوزان می کشم هر دم در این ویرانه من

گوشه بگرفته منم،  دربند خود، بی دانه من

شمع چه ؟ پروانه چه ؟ هرشمع، هرپروانه من

 

من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها

بر سرخطی سیه چون شب نهاده دست و پا

دست و پائی می زنم چون نیمه جانان بی صدا

 

پس براین دیوارغم، هر جاش بفشرده بهم

می کشم تصوی های زیر و بالاهای غم

می کشُد هردم غمم ، من نیز غم را می کشُم

 

تا کسی ما را نبیند

تیرگی های شبی را

که به دل ها می نشیند

می کنم ازرنگ خود وا

 

زانتظار صبح با هم حرف هائی می زنیم

با غباری زرد گونه پیله بر تن می تنیم

من به دست ، او با نکُ خود، چیز هائی می کنیم 

شاعر : نیمایوشیج

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه دل ما در گلو شکست

 

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

 

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

 

"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت

"آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست

 

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا....در گلو شکست

شاعر : قیصر امین پور

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم

عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه آب گرفت؟!

شاعر : فاضل نظری

چشـمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست

جای گلایه نیـست کـه ایـن رسم دلبریست

 

هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست

تــنـــها گنــاه آیــنــه هـا زود بـــاوریـسـت

 

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

ســهـــم بـــرابـــر همـــگان نـــابرابریست

 

دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست

ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره پـروریست

 

ساحـــل جـــواب ســرزنــش مـــوج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست

شاعر : فاضل نظری

مرغ آمین، درد آلودی ست، کآواره بمانده

رفته، تا آنسوی این بیداد خانه

بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری، نه سوی آب و دانه

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده

 

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما )

جُور دیده مردمان را

با صدای هردم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد

می دهد پیوندشان درهم

می کند از یأس خُسران بار آنان کم

می نهد نزدیک با هم ، آرزوهای نهان را

 

روح الله حیدری

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جاتو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر : محمدعلی بهمنی

غنچه با دل گرفته گفت :

 زندگی لب ز خنده بستن است...

گوشه ای درون خود نشستن است!

 

گل به خنده گفت:

 زندگی شکفتن است... با زبان سبز راز گفتن است!

 

گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد !

 

تو چه فکر می کنی... کدام یک درست گفته اند...؟

من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است !

هر چه باشد او گل است ،

گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است...

شاعر : قیصر امین پور

پیش بیا‌! پیش بیا‌! پیش‌تر !

تا که بگویم غم دل بیش‌تر

 

دوسترت دارم از هر‌چه دوست

ای تو به من از خود من خویش‌تر

 

دوست‌تر از آن که بگویم چه‌قدر

بیش‌تر از بیش‌تر از بیش‌تر

 

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویش‌تر

 

هیچ نریزد به‌جز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر

 

فوت وفن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه ‌اندیش‌تر

شاعر : قیصر امین پور

لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،

شکسته ناله های موج بر سنگ

مگر دریا دلی داند که ما را،

چه توفانها ست در این سینه تنگ !

 

تب و تابی ست در موسیقی آب

کجا پنهان شده ست این روح بیتاب

فرازش، شوق هستی، شور پرواز،

فرودش غم؛ سکوتش  مرگ ومرداب!

 

سپردم سینه را بر سینه کوه

غریق بهت جنگل های انبوه

غروب بیشه زارانم در افکند

به جنگل های بی پایان اندوه !

 

لب دریا، گل خورشید پرپر !

به هر موجی، پری خونین شناور !

به کام خویش پیچاندند و بردند،

مرا گرداب های سرد باور !

 

بخوان، ای مرغ مست بیشه دور،

که ریزد از صدایت شادی و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

 

لب دریا، غریو موج و کولاک،

فرو پیچده شب در باد نمناک،

نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛

نگاه ماهی افتاده بر خاک !

 

پریشان است امشب خاطر آب،

چه راهی می زند آن روح بی تاب!

سبکباران ساحل ها چه دانند،

شب تاریک و بیم موج و گرداب!

 

لب دریا، شب از هنگامه لبریز،

خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز  ،

در آن توفان که صد فریاد گم شد؛

چه بر می آید از وای شباویز ؟!

 

چراغی دور، در ساحل شکفته

من و دریا، دو همراز نخفته!

همه شب، گفت دریا قصه با ماه

دریغا حرف من، حرف نگفته!

شاعر : فریدون مشیری

از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟

آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!

 

خون می چکد از بوسه گرمت .. چه بگویم؟

ای نشتر جانسوز به این سینه چه گفتی؟!

 

چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار

با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟

 

ای کاش که از رستم پیروز نپرسند

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

ازخویش مکدر شدوچشم از همگان بست

ای آه جگرسوز!... به آیینه چه گفتی!

شاعر : فاضل نظری

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

آیینه چون شکست

قابی سیاه و خالی

از او به جای ماند

با یاد دل که آینه ای بود

در خود گریستم

بی آینه چگونه درین قاب زیستم

شاعر : فریدون مشیری