نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
نبوده است سرم گرم عالمی دیگر
برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر |
شاعر : سجاد سامانی |
نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
نبوده است سرم گرم عالمی دیگر
برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر |
شاعر : سجاد سامانی |
به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم |
شاعر : سجاد سامانی |
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاکِ غمناکش سازِ او باران، سرودش باد جامه اش شولای عریانیست ور جز،اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
باغبان و رهگذران نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛ باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن پادشاه فصلها ، پائیز |
شاعر : مهدی اخوان ثالث |
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت |
شاعر : فاضل نظری |
در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام موجم ، به هر طرف که بیایم ، زیادی ام تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام جان مرا مگیر خدایا که بعد ِ مرگ در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام بین برادران خودم هم زیادی ام |
شاعر : فاضل نظری |
مپرس حال مرا روزگار یارم نیست جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است که هرچه هست ندارم که هرچه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست |
شاعر : فاضل نظری |
بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما
زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...
بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی به پشت شیشه در تنگی گلم پژمرده بود اما
هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما
خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما… |
شاعر : اخوان |
دو تا کفتر
|
شاعر : اخوان ثالث |
بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم بیچاره من, اگر نشناسی مرا تو هم!
دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود!؟ آخر شدی شهید در این کربلا تو هم
آیینه ای مکدرم از دست روزگار آهی بکش به یاد من٬ ای بیوفا تو هم
چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم
ای زخم کهنهای که دهان باز کردهای چون دیگران بخند به غمهای ما تو هم
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم |
شاعر : فاضل نظری |
گیرم که این درخت تناور
|
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی |
یک رود و صد مسیر، همین است زندگی با مرگ خو بگیر! همین است زندگی
با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه ای رود سربه زیر! همین است زندگی
تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!
برگِرد خویش پیلهتنیدن به صد امید این «رنج» دلپذیر همین است زندگی
پرواز در حصار، فروبسته حیات آزاد یا اسیر، همین است زندگی
چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن «لبخند» ناگریز، همین است زندگی
دلخوش به جمعکردن یک مشت «آرزو» این «شادی» حقیر همین است زندگی
با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو از ما به دل مگیر، همین است زندگی
|
شاعر: فاضل نظری |
قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند سیل وقتی خانهای را برد از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد
|
شاعر: فاضل نظری |
تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن
آن روز که من دل به سر زلف تو بستم دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن
ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن
من سایهی پنهان شده در پشت غبارم آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن
|
شاعر : فاضل نظری |
پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اَش بامن سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانه اش با من
که می گوید که می نتوان زدن بی جام و پیمانه شراب از لعل گلگونت بده پیمانه اش با من
مگر نشنیده ای گنجینه در ویرانه دارد جای عیان کن گنج حسنت ای پری ویرانه اش با من
زسوزعشق لیلی درجهان مجنون شد افسانه تو مجنونم بکن در عشق خود افسانه اش بامن
بگفتم صیدکردی مرغ دل نیکو نگهدارش سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من
زترک می اگر رنجید از من پیر میخانه نمودم توبه زین پس رونق میخانه اش با من
پی صید دل ان بلبل دستان سرا حامد به گلزار از غزل دامی بگستردانه اش با من |
شاعر : حمید تقوی |
بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است
کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟ به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است
اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است
در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است
نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم: بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است
|
شاعر : سجاد سامانی |
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی.. اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار! هشدار! که آرامش ما را نخراشی..
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی.. |
شاعر : علیرضا بدیع |
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست |
شاعر : فاضل نظری |
مرا تا پای مسلخ برد و با لبخند آبم داد نگاهم کرد...گفتم: عشق! با نفرت جوابم داد
پرستو ها که رفتند از کنارم تازه فهمیدم سفر رسم است! اما باز تنهایی عذابم داد
مداری ساختم دور سرش یکریز چرخیدم زنی از دور با گرداندن چشمش شتابم داد
مرا بی تاب در رفتار آهوهای دشت انداخت مرا در باغهای جاودان گرداند و تابم داد
تمام مست های کوچه گرد شوش میدانند که او خواباند در جوی لجن اما شرابم داد
من آن پیغمبری بودم که قومم نا امیدم کرد سواد چشمهای آیه گردانش کتــــــــابم داد
پرستوها...پرستو ها...پرستو ها سفر کردند صدا کردم فقط پژواک در کوهی جوابم داد... |
شاعر : مهدی فرجی |
چشـمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست جای گلایه نیـست کـه ایـن رسم دلبریست
هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست تــنـــها گنــاه آیــنــه هـا زود بـــاوریـسـت
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است ســهـــم بـــرابـــر همـــگان نـــابرابریست
دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره پـروریست
ساحـــل جـــواب ســرزنــش مـــوج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست |
شاعر : فاضل نظری |
مرغ آمین، درد آلودی ست، کآواره بمانده رفته، تا آنسوی این بیداد خانه بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری، نه سوی آب و دانه نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما ) جُور دیده مردمان را با صدای هردم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد می دهد پیوندشان درهم می کند از یأس خُسران بار آنان کم می نهد نزدیک با هم ، آرزوهای نهان را
|
از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟ آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!
خون می چکد از بوسه گرمت .. چه بگویم؟ ای نشتر جانسوز به این سینه چه گفتی؟!
چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟
ای کاش که از رستم پیروز نپرسند از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
ازخویش مکدر شدوچشم از همگان بست ای آه جگرسوز!... به آیینه چه گفتی! |
شاعر : فاضل نظری |
شعری بسیار زیبا و سرشار از احساس
اعـــرابـــی ای، خـــدای بـــه او داد دخـــتــری و او دُخـت را بـه سـنّت خـود، نـنگ می شمرد
هـر سـال کـز حـیـات جـگـرگوشه می گذشت شــمــع مــحــبّت دل او بــیــش مــی فـسـرد
روزی به خشم رفت و ز وسواس و عار و ننگ حــکـم خـرد بـه دسـت رسـوم و سُنَن سـپـرد
بـگـرفـت دسـت کـودک مـعـصـوم و بـی خـبـر تـا زنـده اش بـه خـاک کند، سوی دشت بُرد ..
او گـــرم گـــور کـــنـــدن و از جـــامــه ی پــدر طـفـلک، به دست کوچک خود خاک می سترد |
شاعر : دکتر باستانی پاریزی |
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید:
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه، محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن آب، آیینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! |
شاعر : فریدون مشیری |
گــشــت غــمـنـاک دل و جـان عـقـاب چــــو ازو دور شــــد ایــــام شـــبـــاب
دیـــد کــش دور بــه انــجــام رســیــد آفـــتـــابـــش بـــه لـــب بــام رســیــد
بـــایـــد از هـــســتــی دل بــر گــیــرد ره ســـوی کـــشـــور دیـــگــر گــیــرد
خــواســت تــا چــاره ی نــا چـار کـنـد دارویــــی جـــویـــد و در کـــار کـــنـــد
صــبــحــگــاهــی ز پــی چـاره ی کـار گــشــت بــربــاد ســبـک سـیـر سـوار
گـلـه کـاهـنـگ چـرا داشـت بـه دشت نـاگـه ا ز وحـشـت پـر و لـولـه گـشـت
وان شــبــان بــیــم زده ، دل نــگــران شـــــد پـــــی بـــــره ی نــــوزاد دوان
کـــبـــک در دامـــن خـــار ی آویــخــت مــار پــیــچـیـد و بـه سـوراخ گـریـخـت
آهــو اســتــاد و نــگــه کــرد و رمــیـد دشــت را خــط غــبــاری بــکــشــیــد
لـــیـــک صــیــاد ســر دیــگــر داشــت صــــیــــد را فـــارغ و آزاد گـــذاشـــت
چــاره ی مــرگ نـه کـاریـسـت حـقـیـر زنـــــده را دل نشود از جان سیر
صــیــد هــر روزه بــه چــنــگ آمـد زود مـــگـــر آن روز کـــه صـــیـــاد نـــبــود
آشــیــان داشــت بـر آن دامـن دشـت زاغـکـی زشـت و بـد انـدام و پـلـشـت
|
بمان ولی به خاطر غرور خسته ام برو برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمان
به ماندن تو عاشقم ، به رفتن تو مبتلا شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
چه گیج حرف میزنم ،چه ساده درد می کشم اسیر قهر و آشتی ، میانِ آب و آتشم
ببین چه سرد و بیصدا ببین چه صاف و ساده ام گلی که دوست داشتم ، به دست باد داده ام
چه عاشقانه زیستم ، چه بی صدا گریستم چه ساده باتو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم چه دیر عاشقت شدم ، چه دیرتر شناختم |
شاعر : عبدالجبار کاکائی |
پابند کفشهای سیاه سفر نشو یا دست کم به خاطر من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم امشب قشنگتر شده ای بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی اما شکسته ای حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو به به مبارک است دل خوش لباس نو
دارند سور و سات عروسی می آورند از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر مجبور که نیستی بمانی .. ولی نرو.... |
شاعر : مهدی فرجی |
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من
زمن هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من |
شاعر :سیمین بهبهانی |
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم ، که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی! آغوش وا کن که می خواهد این قوی زیبا بمیرد |
شاعر : دکتر حمیدی شیرازی |
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها |
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم که این دیوانه پرپر می کند یک روز گلها را
خیانت قصۀ تلخی است اما از که می نالم؟ خودم پرورده بودم در حواریّون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سرزلف پریشان نیست چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟
نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را |
شاعر:فاضل نظری |
ای مـهـربان تر از برگ در بوسه های باران بـیـداری سـتـاره در چـشـم جـویـباران
آیـیـنـه ی نـگـاهـت پیوند صبح و ساحل لـبـخـنـد گـاه گـاهـت صبح ستاره باران
بـازا کـه در هـوایـت خـامـوشـی جـنونم فـریـاد هـا برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جـویـبار جاری ! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گـفـتـی : به روزگاران مهری نشسته گفتم بـیـرون نـمـی توان کرد حتی به روزگاران
بـیـگـانـگـی ز حـد رفـت ای آشنا مپرهیز زیـن عـاشـق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند دیـوار زنـدگـی را زیـن گـونـه یـادگاران
ویـن نـغـمه ی محبت بعد از من و تو ماند تـا در زمـانـه بـاقـی ست آواز باد و باران |
شاعر : شفیعی کدکنی |
نـوشـتـم ایـن غـزل نـغـز بـا سـواد دو دیده کـه بـلـکـه رام غـزل گـردی ای غـزال رمیده
سـیـاهـی شـب هـجـر و امـیـد صبح سعادت سـپـیـد کـرد مـرا دیـده تـا دمـیـد سـپـیـده
نـدیـده خـیـر جـوانـی غـم تـو کـرد مـرا پیر بـرو کـه پـیـر شـوی ای جـوان خـیـر نـدیده
بـه اشـک شـوق رساندم ترا به این قد و اکنون بـه دیـگـران رسـدت مـیـوه ای نـهال رسیده
ز مـاه شـرح مـلـال تـو پـرسم ای مه بی مهر شـبـی کـه مـاه نـمـایـد مـلـول و رنگ پریده
بـهـار مـن تـو هـم از بـلبلی حکایت من پرس کـه از خـزان گـلـشـن خـارهـا به دیده خلیده
بـه گـردبـاد هـم از مـن گـرفـتـه آتش شوقی که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده
هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری است که ما را کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریده
فـلـک بـه مـوی سـپید و تن تکیده مرا خواست کـه دوک و پـنـبـه بـرازد بـه زال پشت خمیده
خــبــر ز داغ دل شــهـریـار مـی شـوی امـا در آن زمـان کـه ز خـاکـش هـزار لـالـه دمیده |
شاعر : شهریار |
هی میرویم و جاده به جایی نمی رسد قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد
چون کوه، پای حرف خودم ایستاده ام کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!
دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!
دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!
تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد
ما را برای در به دری آفریده اند هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد |
شاعر : حسین طاهری |
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی نمی بینم تو را، ابری ست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی |
شاعر : مهدی فرجی |
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت |
شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه) |
چـو ابـرویـت نـچـمیدی به کام گوشه نشینی برو که چون من وچشمت به گوشه ها بنشینی
چـو دل بـه زلـف تو بستم به خود قرار ندیدم بـرو کـه چـون سـر زلـفت به خود قرار نبینی
بـه جـان تـو کـه دگر جان به جای تو نگزینم کـه تـا تـو باشی و غیری به جای من نگزینی
ز بـاغ عـشـق تـو هـرگـز گلی به کام نچیدم بـه روز گـلـبـن حـسـنـت گلی به کام نچینی
نـگـیـن حـلـقـه رندان شدی که تا بدرخشد کـنـار حـلـقـه چـشـمـم بـه هر نگاه نگینی
کـسـی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت چـو مـن نـداده چـه داند که غارت دل و دینی
خـوشـم کـه شـعـله آهم به دوزخت کشد اما چـه مـی کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی
خـدای را کـه دگـر آسـمـان بـلـا نـفـرستد تـو خـود بـدیـن قـد و بـالا بلای روی زمینی
تـو تـشـنـه غـزل شهریار و من به که گویم کـه شـعـرتـر نـتـراود بـرون ز طـبع حزینی |
شاعر : شهریار |
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم. |
شاعر : محمد علی بهمنی |
نـازنـیـن آمـد و دسـتـی بـه دل مـا زد و رفت پـرده ی خـلـوت ایـن غـمـکده بالا زد و رفت
کـنـج تـنـهـایـی مـا را بـه خیالی خوش کرد خـواب خـورشـید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بـی عـشـقـی مـا دیـد و دریـغـش آمـد آتـش شـوق دریـن جـان شـکـیـبا زد و رفت
خـرمـن سـوخـته ی ما به چه کارش می خورد کـه چـو بـرق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفـت و از گـریـه ی تـوفـانی ام اندیشه نکرد چـه دلـی داشـت خـدایـا که به دریا زد و رفت
بــود آیــا کـه ز دیـوانـه ی خـود یـاد کـنـد آن کـه زنـجـیـر بـه پـای دل شـیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش عـقـل فـریـاد بـرآورد و بـه صـحرا زد و رفت |
شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه) |
امـشـب به قصه ی دل من گوش می کنی فـردا مـرا چـو قـصـه فـراموش می کنی
ایـن در هـمـیـشه در صدف روزگار نیست مـی گـویـمـت ولی توکجا گوش می کنی
دسـتـم نـمـی رسـد که در آغوش گیرمت ای مـاه بـا کـه دسـت در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست هـشـیـار و مست را همه مدهوش می کنی
مـی جـوش مـی زنـد بـه دل خم بیا ببین یـادی اگـر ز خـون سـیـاووش مـی کنی
گـر گـوش می کنی سخنی خوش بگویمت بـهـتـر ز گـوهری که تو در گوش می کنی
جـام جـهـان ز خون دل عاشقان پر است حـرمـت نـگـاه دار اگـرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع زیـن داسـتـان که با لب خاموش می کنی |
شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه) |
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی صندوقچه ای را که رها گشته در امواج |
شاعر : فاضل نظری |