خواندم دروغ از چشمهای راستگویت وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
آه از تو حتی باوفاتر بود بویت
یک یادگار ساده قدر تار مویت
کاری که حالا کرده با من آرزویت
حتی اگر یک روز برگردد به سویت
ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت |
شاعر : مهدی فرجی |
خواندم دروغ از چشمهای راستگویت وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
آه از تو حتی باوفاتر بود بویت
یک یادگار ساده قدر تار مویت
کاری که حالا کرده با من آرزویت
حتی اگر یک روز برگردد به سویت
ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت |
شاعر : مهدی فرجی |
دیوانگی کردیم عاشق ها همینند! دیوانه ها عاشق ترین های زمینند!
ای جان،مراقب باش بعضی ها نبینند
چشمان نامحرم ترین ها در کمینند
این غنچه ی خوشرنگ وخوشبورا بچینند
ایمان به کفر آوردم ازبس نازنینند
دستان تو با هر چه زیبایی عجینند
این واژه ها فصل الخطاب آخرینند |
شاعر : مجتبی سپید |
دارم تظاهر می کنم که: بردبارم هرچند تاب روزگارم را ندارم
من هم یکی از جرم های روزگارم
…گاهی خودم را از شمایان می شمارم
با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم
سر روی حس شانه هاتان می گذارم
تنهایی جمع شما را می نگارم
شاید به وهم باورم امید وارم
می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم |
شاعر : محمد علی بهمنی |
در باغی رها شده بودم
سهراب سپهری |
شاعر : سهراب سپهری |
به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را که یک عمر است عادت کرده ام بی سرپناهی را
به روی شانه هایش فوج کفترهای چاهی را
به یوسف ها که می آموخت رسم بی گناهی را؟
ببند این زخم های کهنه ی مشروطه خواهی را
بکش هموارتر کن پیچ و تاب این دو راهی را
شمیم اشک هایم روی کاغذهای کاهی را؟
چه سازد شرمساری را… چه نالد روسیاهی را
مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را
برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را |
شاعر : حامد عسکری |
به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد |
شاعر : حسین منزوی |
قدرنشناسِ عزیزم، نیمهی من نیستی قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی
عهدهدارِ آن نگاهِ لرزهافکن نیستی
بعدِ من اندازهی یک عشق روشن نیستی
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی
هر چه گوید عاشقم، میگویی: «اصلاً نیستی»
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی! |
شاعر : کاظم بهمنی |
بچه ها صبحتان بخیر ، سلام ! درس امروز ، فعل مجهول است فعل مجهول چیست می دانید ؟ نسبت فعل ما به مفعول است …
در تهیگاه زنگ ، می لغزید . صوت ناسازام آنچنان که مگر شیشه بر روی سنگ می لغزید
حق گفتار را ادا کردم تا ز اعجاز خود شوم آگاه ژاله را زان میان صدا کردم :
پاسخ من سکوت بود سکوت … ” د جواب بده ! کجا بودی ؟ رفته بودی به عالم هپروت ؟…”
ریخت بر فرق ژاله ، چون باران لیک او بود غرق حیرت خویش غافل از اوستاد و از یاران
بچه ها گوش ژاله سنگین است دختری طعنه زد که :” نه خانم ! درس در گوش ژاله یاسین است ”
تند و پیگیر می رسید به گوش زیر آتشفشان دیده من ژاله آرام بود و سرد و خموش
آن دو میخ نگاه خیره او موج زن ، در دو چشم بی گنهش رازی از روزگار تیره او
قصه غصه بود و حرمان بود ناله ای کرد و در سخن آمد با صدایی که سخت لرزان بود
که دلم را ز درد پر خون کرد خواهرم را به مشت و سیلی کوفت مادرم را ز خانه بیرون کرد
خواهر شیر خوار من نالید سوخت در تاب تب ، برادر من تا سحر در کنار من نالید
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود مادرم را دگر نمی دانم که کجا رفت و حال او چون بود
هق هق گریه بود و ناله او شسته می شد به قطره های سرشک چهره همچو برگ لاله او
که : ” غلط بود آنچه من گفتم درس امروز ، قصه غم توست تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟
که تو را بی گناه می سوزد آن حریق هوس بود که در او مادری بی پناه ، می سوزد … “ |
شاعر : سیمین بهبهانی |
آنجا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزونست خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمالست صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد مرغی چو من ، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند شهزاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم |
شاعر : رحیم معینی کرمانشاهی |
کسانی از سرزمینمان سخن به میان آوردند
آزادی من به من لبخند زد
|
شاعر : اکتاویوپاز ، ترجمه :احمد شاملو |
میرسد یک روز، فصل بوسهچینی در بهشت روی تختی با رقیبان مینشینی در بهشت
تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت
صاحب عشق زمینی را به دوزخ میبرند جا ندارد عشقهای این چنینی در بهشت
گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند دوزخیها را برای شبنشینی در بهشت
با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ میروی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت
من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین» خلق میکردم به نامت سرزمینی در بهشت، |
شاعر : کاظم بهمنی |
کودک بوده ام من و، کودک جاودانه بازى مىکند که بخندد من شادى و حظّم سرسام و هذیان شد ? رنج چونان تیغهى مقراضی است در شب خویش اما بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم آسمان، دریا، خاک این جا کسى آرمیده است که زیست بىآن که شک کند خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم. تأمل کن و جنگل را به یاد آر ? آنان را که به قتلم آوردند از یاد مىبرى از من تنها امید و شجاعت من باقى است به تو ایمان داشتم. ما گشادهدست و بلند همتیم
|
شاعر : پل الووار ترجمه احمد شاملو |
ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟ هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم
چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم
ستاره می شمارم سال های انتظارم را : هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم
نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟ چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟ نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!
|
شاعر : قیصر امین پور |
هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست ابری درآسمان جهانم نبود و نیست
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست
در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست
|
شاعر : صادق فغانی |
ناز با لحن زیر و بم داری باز گفتی که دوستم داری
از سر سادگی ندانستم سر جور و سر ستم داری
تو هم آری دل مرا بشکن مگر از دیگران چه کم داری؟
تو بیا و سر از تنم بردار بیش از این حق به گردنم داری
من سراسیمه میشوم، تو بخند تا تو داری مرا چه غم داری؟
راستی چیز حیرتانگیزی است این دل آدمی... تو هم داری؟! |
شاعر : محمد مهدی سیار |
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است
در آسمان خبری از ستاره ی من نیست که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنید دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است
شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است
اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است |
شاعر : فاضل نظری |
پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
|
شاعر : عبدالجبار کاکایی |
چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟ شب فراق به پایان مگر نمی آید؟
جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد ولی ز گمشده من خبر نمی آید
شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر فغان هم از دل سنگم به در نمی آید
تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد که در تصور از این خوبتر نمی آید
طریق عقل بود ترک عاشقی دانم ولی ز دست من این کار برنمی آید
بسر رسید مرا دور زندگانی و باز بلای محنت هجران بسر نمی آید
منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش که ناله در دل گُل کارگر نمی آید
ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد ولی ز دست من این کار برنمی آید
دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی که هر که رفت از این ره دگر نمی آید
|
شاعر : رهی معیری |
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من گیسوان تو شب بیپایان جنگل عطر آلود، شکن گیسوی تو، موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من ،بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم کاش بر این شط مواج سیاه، همه عمر سفر میکردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور چشم من، چشمه زاینده اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب، در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بیباران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بیباران دلگیر است و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد تنهایی افسوس، سخت دلگیرتر و ای باران، باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی مهر تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ میپرد مرغ نگاهم تا دور و ای باران، باران پر مرغان نگاهم را شست خواب، رویای فراموشیهاست خواب را دریاب که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم و ندایی که به من میگوید: «گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحرنزدیک است» دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند. مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا میچیند تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو بهاری؟ -نه! بهاران از توست هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو سیل سیال نگاهت همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان میکاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه عاقبت هستی خود را خواهم داد آه سرگشتگی ام در پی مقصود چرا؟ در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟ - در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار! کاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بیرون کن بازکن پنجره را ... تو اگر باز کنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذر از زیور و آراستگی ... من ترا با خود به خانه دلم خواهم برد. باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز بهتراست که غفلت نکنیم از آغاز بازکن پنجره را ... صبح دمید! چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه شاد از لبان تو شنید: «زندگی رویا نیست زندگی زیباییست میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت میتوان از دلها فاصله ها را برداشت.» قصه شیرینیست کودک چشم من از قصه تو میخوابد. باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و خواب روم. تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن دارد که مرا زندگانی بخشد چشمان تو به من میبخشد شور و عشق و مستی و تو، چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگانی من هستی. دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست باخود میاندیشم: من چه دارم که تو را درخور؟ -هیچ... من چه دارم که سزاوار تو؟ -هیچ... این منم که ترا تمنا میکنم. تو همه هستی من هستی من کاهش جان من این شعر من است آرزو میکردم که تو خواننده شعرم باشی... -راستی شعر مرا میخوانی؟ چه کسی خواهد دید مردنم بی تو؟ گاه میاندیشم: خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی روی تو را کاشکی میدیدم... «چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش عشق تو خاکستر کرد؟» من صدا میزنم: «آی بازکن پنجره را من آمده ام در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام...» با من اکنون چه نشستنها خاموشیها با تو اکنون چه بیتفاوتی هاست در من این جلوه اندوه ز چیست؟ در تو این قصه پرهیز که چه؟ در من این شعله وفا... در تو دم سردی پاییز... سخن از مهر و جور نیست سخن از... سینه ام آیینه ایست با غباری از غم آشیان تهی دستانم را مرغ دستان تو پر میسازد مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد مگذار که مرغان سپید دستت دست پرمهر مرا سرد و تهی بگذارد تو مپندار که خاموشی من هست برهان ... |
شاعر : حمید مصدق |
اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است کدام دسته گل امروز بر مزار من است
گلی که آمده بر خاک من نمی داند هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است
گل محمدی من ، مپرس حال مرا به غم دچار چنانم که غم دچار من است
تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد خود این خلاصه ی غم های روزگار من است
بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است. |
شاعر : فاضل نظری |
جز همین دربه در دشت و صحاری بودن ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن
چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکیست از کبوتر شدن و باز شکاری بودن
دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی در قفس عاشق آواز قناری بودن
چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین این یهودا صفتان را ز حواری بودن
مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن
گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن
عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن
باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "
دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟
آتش عشقی از امروز بتابان تا کی زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟ |
شاعر : حسین منزوی |
روزی که ارغوان به تو نفروخت گلفروش پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش
از یاد بردن غم عالم میسر است اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش
گیرم که مثل موری از این سنگ بگذری کوهیست پشت سنگ،ازین بیشتر مکوش
چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است در شور نیز ناله ما می رسد به گوش
آتش بزن به سینه آتش گرفته ام آتش گرفته را مگر آتش کند خموش
|
شاعر : فاضل نظری |
من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم من صبورم اما چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند من صبورم اما آه، این بغض گران صبر چه می داند چیست |
شاعر : حمید مصدق |
از کنار من افسرده تنها تو مرو دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک از کنار من افسرده ی تنها تو مرو |
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی |
اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری آورده است وعده ی پاییز دیگری
ویرانه های خانه ی من ایستاده اند چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری
تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری؟
آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک باقی نمانده از تن من چیز دیگری
تهران و تلخ کامی من مانده است، کاش تبریز دیگری و شکر ریز دیگری
|
شاعر : فاضل نظری |
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم
چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم
اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم
چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم
سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم |
شاعر : علیرضا قزوه |
پرکن پیاله را این جام ها
پر کن پیاله را... |
شاعر :فریدون مشیری |