تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

آن را که جفا جوست نمی باید خواست

سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست

 

مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست

از دوست به جز دوست نمی باید خواست

ای جلوهٔ برق آشیان سوز تو را

ای روشنی شمع شب‌افروز تو را

 

زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست

ای کاش ندیده بودم آن روز تو را

یا عافیت از چشم فسونسازم ده

یا آن که زبان شکوه پردازم ده

 

یا درد و غمی که داده‌ای بازش گیر

یا جان و دلی که برده‌ای بازم ده

جانم به فغان چو مرغ شب می آید

وز داغ تو با ناله به لب می آید

 

آه دل ما از آن غبار آلود است

کاین قافله ازدیار شب می آید

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

 

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

 

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز

کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

 

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا

من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

 

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست

می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

 

گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی

بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

 

از دیار خواجه شیراز میآید رهی

تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

 

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب

تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

شاعر : رهی معیری

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید

چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

 

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد

که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

 

به رهگذار طلب آبروی خویش مریز

که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

 

ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی

که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید

شاعر : رهی معیری

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

 

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

 

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

 

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

 

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

 

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

 

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

 

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام

شاعر : رهی معیری

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

 

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

 

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

شاعر : فاضل نظری

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

 

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است

که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

 

مرگ؛آن قسمت دوری که به ما نزدیک است

عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

 

چشم در چشم من انداخته ای می دانی

چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

 

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست

چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

 

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟

ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست...

شاعر : مهدی فرجی