پرسی مرا که «عمر گرانمایه چون گذشت؟ گاهی به غم گذشت وگهی درجنون گذشت
افسانه بود گویی و در گوش ما نماند عمری که جملهجملة آن با فسون گذشت
بیرون ما چو غنچه اگر سبز مینمود از خون دل لباب و گلگون درون گذشت
آویختیم خویشتن از تار لحظهها عمری چو عنکبوت همه سرنگون گذشت
بیش از ستارهای نتوان بود در شبی آن هم ببین ز دور فلک واژگون گذشت
آید صدای تیشه فرهادمان به گوش شبدیز دشمنان مگر از بیستون گذشت؟
دیروز اگر «عبور» سخن تا گلو نبود اینک سرودههای متن از «خطّ خون» گذشت |
شاعر : موسوی گرمارودی |