تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

همه می پرسند

چیست در زمزمه مبهم آب

چیست در همهمه دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد

اینگونه به ژرفای خیال

 

چیست در خلوت خاموش کبوترها

چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خندهء جام

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

نه به این آتش سوزنده که

لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم

 

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم

می بینم

 

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها

تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر تو ببند تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش 

شاعر : فریدون مشیری

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن

آب، آیینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

شاعر : فریدون مشیری

تـو را گـم مـی‌کـنـم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بـدیـنـسـان خـواب‌هـا را با تو زیبا می‌کنم هر شب

 

تـبـی ایـن کـاه را چـون کـوه سـنـگین می‌کند آنگاه

چـه آتـش‌هـا کـه در ایـن کوه برپا می‌کنم هر شب

 

تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من

کـه پـیـچ و تـاب آتـش را تـمـاشـا می‌کنم هر شب

 

مـرا یـک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چـگـونـه بـا جـنـون خـود مـدارا مـی‌کـنـم هر شب

 

چـنـان دسـتـم تـهـی گـردیـده از گـرمـای دست تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب

 

تــمــام ســایـه‌هـا را مـی‌کـشـم بـر روزن مـهـتـاب

حـضـورم را ز چـشـم شهر حاشا می‌کنم هر شب

 

دلـم فـریـاد مـی‌خـواهـد ولـی در انـزوای خـویـش

چــه بــی آزار بــا دیـوار نـجـوا مـی‌کـنـم هـر شـب

 

کـجـا دنـبـال مـفـهـومـی بـرای عـشـق می‌گردی؟

کـه مـن ایـن واژه را تـا صبح معنا می‌کنم هر شب

شاعر : محمد علی بهمنی

از خــانــه بـیـرون مـی‌زنـم امـا کـجـا امـشـب

شـایـد تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

 

پـشـت سـتـون سـایـه‌هـا روی درخـت شـب

مـی‌جـویـم امـا نـیـسـتـی در هـیچ جا امشب

 

مــی‌دانــم آری نــیــســتــی امــا نـمـی‌دانـم

بـیـهـوده مـی‌گـردم بـه دنـبالت، چرا امشب؟

 

هـر شـب تـو را بـی جـسـتـجـو مـی‌یافتم اما

نگذاشت  بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

هـا... سـایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کـاش مـی‌دیـدم به چشمانم خطا امشب

 

هـر شـب صـدای پـای تـو مـی‌آمـد از هر چیز

حــتـی ز بـرگـی هـم نـمـی‌آیـد صـدا امـشـب

 

امــشـب ز پـشـت ابـرهـا بـیـرون نـیـامـد مـاه

بـشـکـن قـرق را مـاه مـن بـیـرون بـیا امشب

 

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست

شـایـد کـه بـخـشـیـدنـد دنـیـا را به ما امشب

 

طـاقـت نـمـی آرم، تـو که می‌دانی از دیشب

بـایـد چـه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

 

ای مـاجـرای شـعـر و شـب‌هـای جـنـون مـن

آخـر چـگـونـه سـر کـنـم بـی مـاجـرا امـشـب

شاعر : محمد علی بهمنی

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟

کجا باید صدا سر داد ؟

در زیر کدامین آسمان

روی کدامین کوه ؟

که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد

کجا باید صدا سر داد ؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .

دلم با صد هزاران رشته با این خلق

با این مهر با این ماه

با این خاک با این آب ...

پیوسته است .

مراد از زنده ماندن امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .

جهان بیمار و رنجور است .

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم بیفروزم

خرد را مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی چه دنیائی

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم ای خدا

ای آسمان

ای شب

نمی خواهم

نمی خواهم

نمی خواهم

مگر زور است ؟

شاعر : فریدون مشیری

از پیش من برو که دل آزارم

ناپایدار و سست و گنه کارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

 

قلب تو پاک و دامن من ناپاک

من شاهدم به خلوت بیگانه

تو از شراب بوسه من مستی

من سر خوش از شرابم و پیمانه

 

چشمان من هزار زبان دارد

من ساقیم به محفل سرمستان

تا کی ز درد عشق سخن گوئی

گر بوسه خواهی ازلب من بستان

 

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجن زاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنه کاری

 

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

برجانم، ای فروغ سعادتبخش

دیر است این زمان، که تو تابیدی

 

دیر آمدی و دامنم از کف رفت

دیر آمدی و غرق گنه گشتم

از تند باد ذلت و بدنامی

افسردم و چو شمع تبه گشتم

شاعر : فروغ فرخزاد

سر کرده در برف غبارآلود پیری

آموخته از کبک ، رسم سر به زیری

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

با او که خورشیدی جوان است

با او که سر بر

می کشد چون پیچک تر

از خاک خشک هستی من

خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟

آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟

آیا نخواهد گفت با من

بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر

تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست

آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟

آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟

از آن که یک شب هم ندیدی

رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟

آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من

بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟

در شعر من چون آرزوی مرگ بیند

در دل نخواهد گفت : آمین ؟

آیا نگاه من تواند خواست از او

حرمت نهان موی برفین پدر را ؟

آیا نگاهش را تواند داد پاسخ

چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟

با من چهخواهد گفت آن روز؟

چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم

با پنجه های

گریه بفشارد گلویم

بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه

از تابش خورشید رویش ، برف مویم

او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من

نقشی تواند دید از بیزاری خویش

من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟

گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
شاعر : نادر نادرپور

در ایـن زمـانهٔ بی های و هوی لال پرست

خـوشـا بـه حال کلاغان قیل و قال پرست

 

چـگـونـه شـرح دهـم لـحظه لحظهٔ خود را

بــرای ایـن هـمـه نـابـاور خـیـال پـرسـت؟

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچنگ‌های مردابی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهی زلال پرست؟

 

رسـیـده‌هـا چـه غـریـب و نـچـیده می‌افتد

بـه پـای هـرزه عـلـف‌هـای باغ کال پرست

 

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کــمــال، دار بــرای مــن کــمــال پــرسـت

 

هـنـوزم زنـده‌ام و زنـده بـودنـم خاری‌ست

بــه چـشـم تـنـگـی نـامـردم زوال پـرسـت

شاعر : محمد علی بهمنی

شعر بسیار زیبای عقاب ، از مفاخر شعر فارسی  اثر استاد بزرگ و گرانقدر ادبیات ایران مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری ، بدون تردید این شعر از زیباترین و ماندگارترین نمونه های شعر فارسی است با لحن و فضایی بسیار گیرا و جدید سرشار از روح آزادگی و کمال گرایی ، کاش فرهنگ امروز جامعه ما اندکی تمایل به سمت مضمون این شعر داشت . درود بر روان این استاد فرهیخته ادبیات ایران  

گــشــت غــمـنـاک دل و جـان عـقـاب

چــــو ازو دور شــــد ایــــام شـــبـــاب

 

دیـــد کــش دور بــه انــجــام رســیــد

آفـــتـــابـــش بـــه لـــب بــام رســیــد

 

بـــایـــد از هـــســتــی دل بــر گــیــرد

ره ســـوی کـــشـــور دیـــگــر گــیــرد

 

خــواســت تــا چــاره ی نــا چـار کـنـد

دارویــــی جـــویـــد و در کـــار کـــنـــد

 

صــبــحــگــاهــی ز پــی چـاره ی کـار

گــشــت بــربــاد ســبـک سـیـر سـوار

 

گـلـه کـاهـنـگ چـرا داشـت بـه دشت

نـاگـه ا ز وحـشـت پـر و لـولـه گـشـت

 

وان شــبــان بــیــم زده ، دل نــگــران

شـــــد پـــــی بـــــره ی نــــوزاد دوان

 

کـــبـــک در دامـــن خـــار ی آویــخــت

مــار پــیــچـیـد و بـه سـوراخ گـریـخـت

 

آهــو اســتــاد و نــگــه کــرد و رمــیـد

دشــت را خــط غــبــاری بــکــشــیــد

 

لـــیـــک صــیــاد ســر دیــگــر داشــت

صــــیــــد را فـــارغ و آزاد گـــذاشـــت

 

چــاره ی مــرگ نـه کـاریـسـت حـقـیـر

زنـــــده را دل نشود از جان سیر

 

صــیــد هــر روزه بــه چــنــگ آمـد زود

مـــگـــر آن روز کـــه صـــیـــاد نـــبــود

 

آشــیــان داشــت بـر آن دامـن دشـت

زاغـکـی زشـت و بـد انـدام و پـلـشـت

 

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم...؟

 

دل پر از شوق رهاییست ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم...

 

چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم...

 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

 

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم

خانه ای را که فروریخته بر پا دارم

شاعر : فاضل نظری

مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت

با نطفه ای که در دل او می تپید گفت

زهدان آهکین من ای تخم چشم من

زندان تیره نیست

سرشار از فروغ زلال سپیده

است

پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان

خورشید در سپیده ی آن آرمیده است

شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد

بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت

زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد

دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد

تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت

شاعر : نادر نادرپور

آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

 

خیره بر سایه های وحشی بید

میخزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر بروی دفتر خویش

 

تن صدها ترانه می رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می دود همچو خون به رگهایم

 

آه گوئی ز دخمه دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

 

بر لبم شعله های بوسه تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله راز

 

ناشناسی درون سینه من

پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش

گوئیا بوی عود می آید

 

آه باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آندو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

بی گمان زان جهان رؤیائی

زهره بر من فکنده دیده عشق

می نویسم بروی دفتر خویش

جاودان باشی ای سپیده عشق

شاعر : فروغ فرخزاد

بمان ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمان

 

به ماندن تو عاشقم ، به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو ، بریده ام  ولی بیا

 

چه گیج حرف میزنم ،چه ساده درد می کشم

اسیر قهر و آشتی ، میانِ آب و آتشم

 

ببین چه سرد و بیصدا ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشتم ، به دست باد داده ام

 

چه عاشقانه زیستم ، چه بی صدا گریستم

چه ساده باتو هستم و چه ساده بی تو نیستم

 

تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم ، چه دیرتر شناختم

شاعر : عبدالجبار کاکائی

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟

چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟!

 

مگر سرنوشت منی اینقدَر

غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟

 

مرا دوست داری ولی تا کجا؟

مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

 

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم

جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

 

تو هم مثل باران که نفرین شدست

بیایی زیادی، نیایی کمی

 

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلیست

بگو باز باران! بگو نم‌نمی…… 

شاعر : مژگان عباسلو

اگر ماه بودم بهرجا که بودم

 سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم بهرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی بهرجا که بودم

مرا می شکستی مرا می شکستی

شاعر : فریدون مشیری

کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم

شاعر : فروغ فرخزاد

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت میطلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر بیتی

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

شاعر : فرامرز عرب عامری

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

 

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

 

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

 

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

 

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا

 

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

 

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا

شاعر : فاضل نظری

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی

یکباره به روی همه در بستی و رفتی

 

هر لحظه‌ی همراهی ما خاطره ای بود

اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

 

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من

پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

 

چون خاطره‌ی غنچه‌ی پرپر شده در باد

در حافظه‌ی باغچه ها هستی و رفتی

 

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ی من! آه!

این آینه را آه که نشکستی و رفتی

شاعر : فاضل نظری