سرودمت نه به زیبایی خودت شاید که شاعر تو یکی چون خود تو می باید
شنیدنت عطش روح را می افزاید
تو را پسند غزل های من می آراید
رسیده ایم به می آید و نمی آید
که آفتاب از این بیشتر نمی پاید |
شاعر : محمد علی بهمنی |
سرودمت نه به زیبایی خودت شاید که شاعر تو یکی چون خود تو می باید
شنیدنت عطش روح را می افزاید
تو را پسند غزل های من می آراید
رسیده ایم به می آید و نمی آید
که آفتاب از این بیشتر نمی پاید |
شاعر : محمد علی بهمنی |
مقابل خودمم بس که منحنی شده ام من شنیدنی امروز دیدنی شده ام
خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام
منی که با من گم کرده ام تنی شده ام منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم گمان کنید گرفتار کودنی شده ام قبول می کنم آری نگفتنی شده ام
و باز متهم نشر روشنی شده ام
تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام |
شاعر :محمد علی بهمنی |
دارم تظاهر می کنم که: بردبارم هرچند تاب روزگارم را ندارم
من هم یکی از جرم های روزگارم
…گاهی خودم را از شمایان می شمارم
با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم
سر روی حس شانه هاتان می گذارم
تنهایی جمع شما را می نگارم
شاید به وهم باورم امید وارم
می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم |
شاعر : محمد علی بهمنی |
با همهی بی سر و سامانیام
|
شاعر :محمد علی بهمنی |
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
بیتاب از تو گفتنم و آوخ که قرنهاست آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی با این عطش سراب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام حق دارد آفتاب قبولم نمی کند....
|
شاعر : محمد علی بهمنی |
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گرچه خود از دردی و داغی میسوخت دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی: از خستهترین حنجرهها میآمد بغضشان شیونشان ضجهی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخمها خیرهتر از چشم تو را میجستند تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپاره دنیای منند لیک با این همه از بهر تو میخواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند بیصدا باد دگر زمزمهی مبهمشان
شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان |
شاعر : محمد علی بهمنی |
هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من
مگر که خواب و خیالی بنوشدم ورنه که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟
همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من
مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من
به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من
اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من
هوای بی تو پریدن نداشتم آری بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من
تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من! |
شاعر : محمد علی بهمنی |
پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو
آزادگی و شیفتگی مرز ندارد حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟ دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جاتو
پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟ |
شاعر : محمدعلی بهمنی |
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیّاری
چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست "آن" من مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت به شرطی که مرا در آرزوی خویش مگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من! اگر روزی تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک، جان من چه من خود را بیازارم ،چه تو خود را بیازاری
"صدایی از صدای عشق خوش تر نیست"حافظ گفت اگرچه برصدایش زخم ها زد تیغ تاتاری |
شاعر : محمدعلی بهمنی |
گــاهــی چــنــان بــدم کـه مـبـادا بـبـیـنـیـم حـــتـــی اگــر بــه دیــده رویــا بــبــیــنــیــم
مـن صـورتـم بـه صورت شعرم شبیه نیست بــر ایــن گــمـان مـبـاش کـه زیـبـا بـبـیـنـیـم
شاعر شنیدنی ست ولی میل میل ِ توست آمــادهای کــه بــشــنــویام یــا بــبــیــنـیـم
ایــن واژههــا صــراحــت تــنـهـایـی مـن انـد بــا ایــن هــمـه مـخـواه کـه تـنـهـا بـبـیـنـیـم
مـبـهـوت مـیشـوی اگـر از روزن ات شـبی بــی خـویـش در سـمـاع غـزلهـا بـبـیـنـیـم
یــک قــطــرهام و گـاه چـنـان مـوج مـیزنـم در خــود کــه نــاگــزیــری دریــا بــبــیــنــیـم
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست امـــا تـــو بـــا چـــراغ بــیــا تــا بــبــیــنــیــم |
شاعر : محمد علی بهمنی |
تـو را گـم مـیکـنـم هر روز و پیدا میکنم هر شب بـدیـنـسـان خـوابهـا را با تو زیبا میکنم هر شب
تـبـی ایـن کـاه را چـون کـوه سـنـگین میکند آنگاه چـه آتـشهـا کـه در ایـن کوه برپا میکنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتشها.... خوشا بر من کـه پـیـچ و تـاب آتـش را تـمـاشـا میکنم هر شب
مـرا یـک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چـگـونـه بـا جـنـون خـود مـدارا مـیکـنـم هر شب
چـنـان دسـتـم تـهـی گـردیـده از گـرمـای دست تو که این یخ کرده را از بیکسیها میکنم هر شب
تــمــام ســایـههـا را مـیکـشـم بـر روزن مـهـتـاب حـضـورم را ز چـشـم شهر حاشا میکنم هر شب
دلـم فـریـاد مـیخـواهـد ولـی در انـزوای خـویـش چــه بــی آزار بــا دیـوار نـجـوا مـیکـنـم هـر شـب
کـجـا دنـبـال مـفـهـومـی بـرای عـشـق میگردی؟ کـه مـن ایـن واژه را تـا صبح معنا میکنم هر شب |
شاعر : محمد علی بهمنی |
از خــانــه بـیـرون مـیزنـم امـا کـجـا امـشـب شـایـد تو میخواهی مرا در کوچهها امشب
پـشـت سـتـون سـایـههـا روی درخـت شـب مـیجـویـم امـا نـیـسـتـی در هـیچ جا امشب
مــیدانــم آری نــیــســتــی امــا نـمـیدانـم بـیـهـوده مـیگـردم بـه دنـبالت، چرا امشب؟
هـر شـب تـو را بـی جـسـتـجـو مـییافتم اما نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
هـا... سـایهای دیدم شبیهت نیست اما حیف ای کـاش مـیدیـدم به چشمانم خطا امشب
هـر شـب صـدای پـای تـو مـیآمـد از هر چیز حــتـی ز بـرگـی هـم نـمـیآیـد صـدا امـشـب
امــشـب ز پـشـت ابـرهـا بـیـرون نـیـامـد مـاه بـشـکـن قـرق را مـاه مـن بـیـرون بـیا امشب
گشتم تمام کوچهها را، یک نفس هم نیست شـایـد کـه بـخـشـیـدنـد دنـیـا را به ما امشب
طـاقـت نـمـی آرم، تـو که میدانی از دیشب بـایـد چـه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب
ای مـاجـرای شـعـر و شـبهـای جـنـون مـن آخـر چـگـونـه سـر کـنـم بـی مـاجـرا امـشـب |
شاعر : محمد علی بهمنی |
در ایـن زمـانهٔ بی های و هوی لال پرست خـوشـا بـه حال کلاغان قیل و قال پرست
چـگـونـه شـرح دهـم لـحظه لحظهٔ خود را بــرای ایـن هـمـه نـابـاور خـیـال پـرسـت؟
بـه شـب نـشـیـنـی خـرچنگهای مردابی چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهی زلال پرست؟
رسـیـدههـا چـه غـریـب و نـچـیده میافتد بـه پـای هـرزه عـلـفهـای باغ کال پرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست کــمــال، دار بــرای مــن کــمــال پــرسـت
هـنـوزم زنـدهام و زنـده بـودنـم خاریست بــه چـشـم تـنـگـی نـامـردم زوال پـرسـت |
شاعر : محمد علی بهمنی |
زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد
باور نمی کنم به من این زخم بسته را با چشم باز آن نگه خانه زاد زد
با اینکه در زمانه ی بیداد می توان سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد
یا می توان که سیلی فریاد خویش را با کینه ای گداخته بر گوش باد زد
گاهی نمی توان به خدا حرف درد را با خود نگاه داشت و روز معاد زد |
شاعر : محمد علی بهمنی |
تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت اگرچه سِحر صوتت جذبه ی داوود با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه - دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت |
شاعر : محمد علی بهمنی |
دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی
از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی
می خواستم از تو بنویسم که مدادم خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی
مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی
شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی
نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟ |
شاعر محمد علی بهمنی |
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم. |
شاعر : محمد علی بهمنی |
اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟ اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
من آن زلال پرستم، درآب گند زمان که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم و گشتم غریب تر، اما: دلم خوش است که در غربت وطن بودم |
شاعر : محمد علی بهمنی |
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری در من قفسی هست که میخواهدم آزاد
ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟
میخواهم ازاین پس همه از عشق بگویم یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده غم شود ای دوست این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد |
شاعر : محمد علی بهمنی |
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش بگذار که دل حل کند این مسئله ها را |
شاعر : محمد علی بهمنی |