تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم


ندارم وحشتی از شیر وببر و حمله گرگان

از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم


مرا با جوفروشان سربازار کاری نیست

من از گندم نمایان ارادت کیش می ترسم


ندارم وحشت از جنگ ونفاق وقتل وخونریزی

من از این آتش افروزان صلح اندیش می ترسم


به شیخی گفت کسی, از چه می تر سی زمی ؟ گفتا

ز می خوردن ندارم بیم از مستیش می ترسم


مرا باخانقاه وخرقه وکشکول کاری نیست

من از اعمال زشت خلق نادرویش می ترسم


چه خوش گفت این سخن مرد سخن سنجی که می گوید

مراازمرگ باکی نیست از سختیش می ترسم


من ژولیده را نبود هراسی از سخن گفتن

ولیکن از زبان خویش بیش از پیش می ترسم

شاعر : ژولیده نیشابوری 

گفتمش

شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من


گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست

 

گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خواب شان


گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان

گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش


گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست

گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست


گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد


کارون زچشمه خشکید البرز لب فروبست

حتی دل دماوند آتشفشان ندارد


دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت

رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد


روز وداع خورشید زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد


برنام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیرو کمان ندارد


دریای مازنی ها برکام دیگران شد

نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد


دارا کجای کاری دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد


آئیم به دادخواهی فریادمان بلنداست

اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد


سرخ و سپید وسبز است این بیرق کیانی

اما صدآه و افسوس شیر ژیان ندارد


کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد


هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد

شاعر : مهدی آرام  ( سورنا )