تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک

فردوس به چشمی‌ که ترا دید مبارک

 

جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم

بخت اینقدر از من نپسندید مبارک

 

در نرد وفا برد همین باختنی بود

منحوس حریفی‌که نفهمید مبارک

 

هر سایه‌که‌گم‌گشت رساندند به نورش

گردیدن رنگی که نگردید مبارک

 

ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید

دولت نبود بر همه جاوید مبارک

 

صبح طرب باغ محبت دم تیغ است

بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک

 

ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست

مجنون مرا سایه این بید مبارک

 

بربام هلال ابروی من قبله‌نما شد

کز هر طرف آمد خبر عید مبارک

 

دل قانع شوقیست به هر رنگ‌که باشد

داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک

 

در عشق یکی بود غم و شادی بیدل

بگریست سعادت شد و خندید مبارک

شاعر : بیدل دهلوی

ای بکر ترین برکه! هلا سوره ی صافی

پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی

 

مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم

بد نام که هستیم به اندازه ی کافی

 

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را

صد شکر، شکرپاش لبت کرده تلافی

 

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

 

چندیست که سردم شده دور از دم گرمت

بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی

شاعر: علیرضا بدیع

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است
تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.


تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تو را این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند

تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،

تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،

تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!


من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!
شاعر: فریدون مشیری

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

 

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

 

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

 

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

 

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

 

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

شاعر : محمد علی بهمنی

شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش

منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش

 

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی

که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

 

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی

مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش

 

نوایی تازه از ساز محبت در جهان سرکن

کزین آوا بیاسایی ز گردش های گردونش

 

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن

که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش

 

ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی

که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

 

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین

همه شادی است فرمانش همه یاری است قانونش

 

غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند

که غمهای دگر را کرد ازین خانه بیرونش

 

غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن

به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش

شاعر : فریدون مشیری

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد ! چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

شاعر : فاضل نظری

دنبال من میگردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کاربا ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم،داغ دوری! پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تواما سرد، گفتی :

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

 

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق میشود ساحل ندارد

شاعر : مهدی فرجی

ﺷﺪﻡ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ، ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﯾﺎﻥ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺼﺐ ﻫﺎ، ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺎ!

 

ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ،ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﺍﯾﯽ

ﯾﮑﯽ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﺵ ﻣﺎﻧﯽ،ﯾﮑﯽ ﺩﯾﻨﺶ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ

 

ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺍﺳﺖ،ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻧﺼﺮﺍﻧﯽ!

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺴﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ .

 

ﺧﺪﺍ،ﯾﮑﯽ... ﻭﻟﯽ... ﺍﻣﺎ... ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ....

 

ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺧﺎﻟﻖ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺍﻥ ﺍﺩﯾﺎﻧﯿﻢ!

ﺗﻌﺼﺐ ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ؟!ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ؟!

 

ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﺳﺖ...ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﻣﻔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ...

ﺳﺘﯿﺰ ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ!ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ؟

 

ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢﻭﻟﯽ ﺍز ﻧﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺸﻨﯽﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﻟﯽ

ﺍﺯ ﺍﺧﺘﻼﻑِ ﻣﻐﺰ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﺮﺍﺳﻢ ، ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦِﺷﻌﻠﻪ ﻭ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻭ ﻫﯿﺰﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥِ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺗﻨﻢ ﺁﺯﺍﺩ؛ ﺍﻣﺎ،ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻡ ﺳﺴﺖ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻼﻕِ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻬﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﮐﻼﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ

ﮐﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻧﯿﺶﻭﻣﯿﺶﻭﺭﯾﺶﻭﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

شاعر : .........

********************

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم


ندارم وحشتی از شیر وببر و حمله گرگان

از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم


مرا با جوفروشان سربازار کاری نیست

من از گندم نمایان ارادت کیش می ترسم


ندارم وحشت از جنگ ونفاق وقتل وخونریزی

من از این آتش افروزان صلح اندیش می ترسم


به شیخی گفت کسی, از چه می تر سی زمی ؟ گفتا

ز می خوردن ندارم بیم از مستیش می ترسم


مرا باخانقاه وخرقه وکشکول کاری نیست

من از اعمال زشت خلق نادرویش می ترسم


چه خوش گفت این سخن مرد سخن سنجی که می گوید

مراازمرگ باکی نیست از سختیش می ترسم


من ژولیده را نبود هراسی از سخن گفتن

ولیکن از زبان خویش بیش از پیش می ترسم

شاعر : ژولیده نیشابوری 

شعر بسیار زیبای دو مرغ بهشتی یکی از زیباترین اشعار استاد شهریار که در واقع ماجرای سفر استاد به زادگاه نیما جهت دیدار با اوست

گفته می شدکه دراین چمن زار

نغمه سازان باغ جنانند

چون تواز آشیان دورمانده

پای در بند دام جهانند

باری از درد و داغ جدایی

با تو همدرد و همداستانند

 

دیگر از رنج غربت ننالی

 

 

میآمدیم و کله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب میکنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

میگشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد

یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

میآمد و بمغز من آهسته میخلید :

تنها شدی پسر .

به خوابم گام میداری...

و در عمق نگاهت....

خوشه ای از عشق می لرزد

سکوتت می زند بر التهاب لحظه ها دامن

کجا رفته است فرهادی...

که عشقش می تراشد....کوه چون آهن

نگاهت می پرد از خواب رویایم

تو گویی که فراموشت شده

قانون دلتنگی....

و یاحتی نمی خواهی بشویی

 از رخ آینه ها ....رنگی

به خواب کودکی سوگند

 که از یادم نخواهی رفت....

همیشه در افق های طلایی رنگ احساسم

بسان چوبی قابی که بر دیوار می خشکد...

عزیز و جاودان هستی....

شاعر : شراره انگالی

گر کسی وصف او زمن پرسد

بیدل از بی نشان چه گوید باز

 

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز

شاعر : سعدی

به شما گفته شده به دوستان خود محبت کنید ولی من میگویم به دشمنان خود هم محبت کنید  هر که شما را لعنت کند برای او دعای برکت کنید . به آنانی که از شما نفرت دارند نیکی کنید و برای آنانی که به شما ناسزا می گویند و شما را آزار می دهند دعای خیر نمایید . . .

اگر فقط به آنانی که شما را دوست می دارند محبت کنید چه برتری به مردمان پست دارید ؟ زیرا ایشان نیز چنین می کنند . اگر فقط با دوستان خود نیکی کنید با کافران چه فرقی دارید ؟ زیرا ایشان نیز چنین می کنند .

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که ازخزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

شاعر: شهریار

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

حتّی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

 

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشت

رودی که در فکرش خیال ماه باشد

 

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد

مردی که بین خنده هایش آه باشد

 

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد

بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

 

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی

زانوی عاشق با سرش همراه باشد

 

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم

تنها خدا از درد من آگاه باشد

 

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

شاعر : فاضل نظری

در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی

او را شناختم

او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود

چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت

در چشم او هزار نوازش به خواب بود

او را شناختم

از نسل ماه بود

اندامش از نوازش مهتابهای دور

رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت

زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود

او را در آن نگاه نخستین شناختم

اما نگاه منتظرم بی جواب ماند

بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت

این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند

او را شناختم

همزاد جاودانی من بود و ، نام او

چون نام من به گوش خدا آشنا نبود

می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان

اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود

شاعر : نادر نادرپور