آنجا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزونست خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمالست صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد مرغی چو من ، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند شهزاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم |
شاعر : رحیم معینی کرمانشاهی |