هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟
گفتمش سر به سوی آسمان برداشت گفت می کشد افسون شب در خواب شان
گفت
گفت
گفت لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟ تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟ تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟ تو از کدام سبو؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه! که ذره های وجودم تو را که می بینند، به رقص می آیند، سرود میخوانند!
مرا همین بگذارند یک سخن با تو: به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر! به من بگو که برو در دهان شیر بمیر! بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف! ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست همه وجود تو مهر است و جان من محروم چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است. |
شاعر : فریدون مشیری |
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاکِ غمناکش سازِ او باران، سرودش باد جامه اش شولای عریانیست ور جز،اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
باغبان و رهگذران نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛ باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن پادشاه فصلها ، پائیز |
شاعر : مهدی اخوان ثالث |
حریق خزان بود... همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد درختان همه دود پیچان به تاراج باد و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد من از جنگل شعله ها می گذشتم غبار غروب به روی درختان فرو می نشست و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت و سر در پی برگ ها می گذاشت...
و برگی که دشنام می داد و برگی که پیغام گنگی به لب داشت لبریز می کرد، و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت... نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...
من از جنگل شعله ها می گذشتم، همه هستی ام جنگلی شعله ور بود که توفان بی رحم اندوه به هر سو که می خواست می تاخت، می کوفت، می زد، به تاراج می برد و جانی که چون برگ می سوخت، می ریخت، می مرد و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد... شب از جنگل شعله ها می گذشت
من آهسته در دود شب رو نهفتم و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم مسوز این چنین گرم در خود، مسوز مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ که گر دست بیداد تقدیر کور تو را می دواند به دنبال باد مرا می دواند به دنبال هیچ |
شاعر : |
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
|
شاعر : اخوان |
هان ای شب شوم وحشت انگیز یا چشم مرا زجای برکن یا باز گذار تا بمیرم
عمری به کدورت و الم رفت نه بختِ بدِ مراست سامان
بس وقت گذشت و تو همانطور تاریخچۀ گذشتگانی
یا دشمن جانِ من شدستی؟ بگذار مرا به حالت خویش
وقتی ست خوش و زمانه خاموش شد محو یکان یکان ستاره
یکدم کمتر به یاد آرم بگذار که چشمها ببندد |
شاعر : نیمایوشیج |
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان که چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهٔ مهجور قرار از دست داده، شاد می شنگید و میخوانید ؟
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، میدانید ؟ کدامین جام و پیغام ؟ اوه بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوهها شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد، جنبش بدرود زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش بهار آنجاست ، ها، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعلهای در دود بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرینتر خبرپویان و گوش آشنا جویان تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر در این دهکور دور افتاده از معبر چنین غمگین و هایاهای
|
شاعر :اخوان |
دیوانگی کردیم عاشق ها همینند! دیوانه ها عاشق ترین های زمینند!
ای جان،مراقب باش بعضی ها نبینند
چشمان نامحرم ترین ها در کمینند
این غنچه ی خوشرنگ وخوشبورا بچینند
ایمان به کفر آوردم ازبس نازنینند
دستان تو با هر چه زیبایی عجینند
این واژه ها فصل الخطاب آخرینند |
شاعر : مجتبی سپید |
در باغی رها شده بودم
سهراب سپهری |
شاعر : سهراب سپهری |
آنجا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزونست خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمالست صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد مرغی چو من ، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند شهزاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم |
شاعر : رحیم معینی کرمانشاهی |
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من گیسوان تو شب بیپایان جنگل عطر آلود، شکن گیسوی تو، موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من ،بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم کاش بر این شط مواج سیاه، همه عمر سفر میکردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور چشم من، چشمه زاینده اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب، در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بیباران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بیباران دلگیر است و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد تنهایی افسوس، سخت دلگیرتر و ای باران، باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی مهر تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ میپرد مرغ نگاهم تا دور و ای باران، باران پر مرغان نگاهم را شست خواب، رویای فراموشیهاست خواب را دریاب که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم و ندایی که به من میگوید: «گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحرنزدیک است» دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند. مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا میچیند تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو بهاری؟ -نه! بهاران از توست هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو سیل سیال نگاهت همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان میکاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه عاقبت هستی خود را خواهم داد آه سرگشتگی ام در پی مقصود چرا؟ در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟ - در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار! کاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بیرون کن بازکن پنجره را ... تو اگر باز کنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذر از زیور و آراستگی ... من ترا با خود به خانه دلم خواهم برد. باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز بهتراست که غفلت نکنیم از آغاز بازکن پنجره را ... صبح دمید! چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه شاد از لبان تو شنید: «زندگی رویا نیست زندگی زیباییست میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت میتوان از دلها فاصله ها را برداشت.» قصه شیرینیست کودک چشم من از قصه تو میخوابد. باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و خواب روم. تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن دارد که مرا زندگانی بخشد چشمان تو به من میبخشد شور و عشق و مستی و تو، چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگانی من هستی. دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست باخود میاندیشم: من چه دارم که تو را درخور؟ -هیچ... من چه دارم که سزاوار تو؟ -هیچ... این منم که ترا تمنا میکنم. تو همه هستی من هستی من کاهش جان من این شعر من است آرزو میکردم که تو خواننده شعرم باشی... -راستی شعر مرا میخوانی؟ چه کسی خواهد دید مردنم بی تو؟ گاه میاندیشم: خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی روی تو را کاشکی میدیدم... «چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش عشق تو خاکستر کرد؟» من صدا میزنم: «آی بازکن پنجره را من آمده ام در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام...» با من اکنون چه نشستنها خاموشیها با تو اکنون چه بیتفاوتی هاست در من این جلوه اندوه ز چیست؟ در تو این قصه پرهیز که چه؟ در من این شعله وفا... در تو دم سردی پاییز... سخن از مهر و جور نیست سخن از... سینه ام آیینه ایست با غباری از غم آشیان تهی دستانم را مرغ دستان تو پر میسازد مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد مگذار که مرغان سپید دستت دست پرمهر مرا سرد و تهی بگذارد تو مپندار که خاموشی من هست برهان ... |
شاعر : حمید مصدق |
من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم من صبورم اما چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند من صبورم اما آه، این بغض گران صبر چه می داند چیست |
شاعر : حمید مصدق |
پرکن پیاله را این جام ها
پر کن پیاله را... |
شاعر :فریدون مشیری |
این عشق ماندنی |
شاعر : حمید مصدق |
دشت ها آلوده است در لجنزار گل لاله نخواهد رویید در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
|
شاعر : حمید مصدق |
کاش آن آینه ای بودم من
گل صد بوسه ناب |
شاعر : حمید مصدق |
ریخته سرخ غروب
|
شاعر :سهراب سپهری |
در این شبگیر که چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور
کدامین جام و پیغام؟ آه شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعلهای در دود بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
|
شاعر : اخوان |
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا |
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی |
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من من در این گوشه که از دنیا بیرون است ارغوانم آنجاست ارغوان پنجه خونین زمین |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
دو تا کفتر
|
شاعر : اخوان ثالث |
بی مرغ آشیانه چه خالیست
|
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
|
شاعر :فریدون مشیری |
گیرم که این درخت تناور
|
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی |
نه تو می پایی و نه کوه افتد گل، بویی تو این لاله هوش ، از ساقه بچین و خدا از تو نه بالاترنی ، تنهاتر ، تنهاتر بالاها، پستی ها یکسان بین
اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند
مرگ آمد، در بگشا |
شاعر : سهراب سپهری |
شب سردی است و من افسرده
مثل این است که شب نمناک است |
شاعر :سهراب سپهری |
سایه شدم، و صدا کردم:
شرق اندوه |
سهراب سپهری ( شرق اندوه ) |
خانه دل تنگ غروبی خفه بود |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید ، نتواند که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛ که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین ! هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگزارم فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه زمستان است . |
شاعر : اخوان |
چه فکر میکنی؟ در این خراب ریخته به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی زمین و آسمان ز هم گسیخت و آفتاب چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را تو از هزاره های دور آمدی در این درشت نای دیو لاخ بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود که استوار ماند در هجوم هر گزند آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز چه فکر میکنی زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج امید هیچ معجزی ز مرده نیست |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
مرغ آمین، درد آلودی ست، کآواره بمانده رفته، تا آنسوی این بیداد خانه بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری، نه سوی آب و دانه نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما ) جُور دیده مردمان را با صدای هردم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد می دهد پیوندشان درهم می کند از یأس خُسران بار آنان کم می نهد نزدیک با هم ، آرزوهای نهان را
|
باید از رود گذشت باید از رود اگر چند گل آلود گذشت بال افشانی آن جفت کبوتر را در افق می بینی که چنان بالابال دشت ها را با ابر آشتی دادند ؟ راستی ایا می توان رفت و نماند راستی ایا می توان شعری در مدح شقایق ها خواند ؟ |
شاعر : شفیعی کدکنی |
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟ کجا باید صدا سر داد ؟ در زیر کدامین آسمان روی کدامین کوه ؟ که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد کجا باید صدا سر داد ؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر آسمان کور است نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . به دوشم گرچه بار غم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختی هاست نمی خواهم از این جا دست بردارم تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . دلم با صد هزاران رشته با این خلق با این مهر با این ماه با این خاک با این آب ... پیوسته است . مراد از زنده ماندن امتداد خورد و خوابم نیست توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . جهان بیمار و رنجور است . دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم بمانم تا عدالت را برافرازم بیفروزم خرد را مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردائی چه دنیائی جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... نمی خواهم بمیرم ای خدا ای آسمان ای شب نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زور است ؟ |
شاعر : فریدون مشیری |
از پیش من برو که دل آزارم ناپایدار و سست و گنه کارم در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک من شاهدم به خلوت بیگانه تو از شراب بوسه من مستی من سر خوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد من ساقیم به محفل سرمستان تا کی ز درد عشق سخن گوئی گر بوسه خواهی ازلب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست تابیده بی خبر به لجن زاری باران رحمتی است که می بارد بر سنگلاخ قلب گنه کاری
من ظلمت و تباهی جاویدم تو آفتاب روشن امیدی برجانم، ای فروغ سعادتبخش دیر است این زمان، که تو تابیدی
دیر آمدی و دامنم از کف رفت دیر آمدی و غرق گنه گشتم از تند باد ذلت و بدنامی افسردم و چو شمع تبه گشتم |
شاعر : فروغ فرخزاد |
مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت با نطفه ای که در دل او می تپید گفت زهدان آهکین من ای تخم چشم من زندان تیره نیست سرشار از فروغ زلال سپیده است پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان خورشید در سپیده ی آن آرمیده است شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت |
شاعر : نادر نادرپور |
آسمان همچو صفحه دل من روشن از جلوه های مهتابست امشب از خواب خوش گریزانم که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید میخزم در سکوت بستر خویش باز دنبال نغمه ای دلخواه می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه می رقصد در بلور ظریف آوایم لذتی ناشناس و رؤیا رنگ می دود همچو خون به رگهایم
آه گوئی ز دخمه دل من روح شبگرد مه گذر کرده یا نسیمی در این ره متروک دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو می شکوفد چو لاله گرم نیاز در خیالم ستاره ای پر نور می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من پنجه بر چنگ و رود می ساید همره نغمه های موزونش گوئیا بوی عود می آید
آه باور نمی کنم که مرا با تو پیوستنی چنین باشد نگه آندو چشم شورافکن سوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رؤیائی زهره بر من فکنده دیده عشق می نویسم بروی دفتر خویش جاودان باشی ای سپیده عشق |
شاعر : فروغ فرخزاد |
اگر ماه بودم بهرجا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم بهرجا که بودی سر رهگذار تو جا می گرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من می نشستی وگر سنگ بودی بهرجا که بودم مرا می شکستی مرا می شکستی |
شاعر : فریدون مشیری |
کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشگ هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله می زد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دل های خسته پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم |
شاعر : فروغ فرخزاد |
در کتاب چار فصل زندگی صفحه ها پشت سرِ هم می روند هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند لحظه ها با شادی و غم می روند...
گریه، دل را آبیاری می کند خنده، یعنی این که دل ها زنده است... زندگی، ترکیب شادی با غم است دوست می دارم من این پیوند را گر چه می گویند: شادی بهتر است دوست دارم گریه با لبخند را |
شاعر : قیصر امین پور |