تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزلهای عاشقانه» ثبت شده است

نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر

نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر


اگر چه از غم هر آدمی خبر دارم

خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر


چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ

به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر


چو شمع،گریه از این می کنم که غیر از رنج

نبوده است سرم گرم عالمی دیگر


برای مست شدن کافی است اما کاش

برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر

شاعر : سجاد سامانی 

به تازه کردن اندوه من می‌آیند، آه...

مسافران که هر از گاه می رسند از راه


نمانده است تو را هیچ یاد یار و دیار

نمانده است مرا هیچ غیر آه و نگاه


نشسته است به راهت هزار چشمِ سپید

تو دل به راه‌ ندادی هزار سال سیاه


من آه می‌کشم و باز بیشتر شده است

مه زمین و دم آسمان و هاله ماه


حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست

تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه


گمان مبر که دگر بی‌ تو زنده خواهم ماند

به عزت و شرف لا اله الا الله...

شاعر : محمد مهدی سیار

به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم


دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است

که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم


که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ

به دست دشمنم افتاده است شمشیرم


به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز

یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم


بهار ، بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف

اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم

شاعر : سجاد سامانی

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را


شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم

که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را


پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین

عرق می‌ریزم و پایین می‌اندازم سر خود را‌


زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان

مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را


زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم

ولی بالش نخواهم کرد بال پرپر خود را

شاعر : محمد مهدی سیار

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

شاعر : سجاد سامانی 

این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست

این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست


ای حسنت از تکلّف آرایه بی نیاز

اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست


در فکر دلبری ز من بینوا مباش

صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست


شب های مه گرفته ی مرداب بخت من

ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست


گمراهی مرا به حساب تو می نهند

این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست


ای عمر! چیستی که  به هر حال عاقبت

جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست

شاعر : فاضل نظری

پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها

ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها


این برکه ها برای تو بسیار کوچک اند

جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها


آراسته ست ظاهر رنگین کمان ولی

چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها


یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری

دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها


من چند روز پیش دلی را شکسته ام

من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!

شاعر : علیرضا بدیع 

سرودمت نه به زیبایی خودت شاید

که شاعر تو یکی چون خود تو می باید


لبم عطش زده ی بوسه نیست ، حرف بزن!

شنیدنت عطش روح را می افزاید


یکی قرینه تنهائی ام ،نفس به نفس

تو را پسند غزل های من می آراید


من من!آی...من من!دقائق گنگی است

رسیده ایم به می آید و نمی آید


همیشه عشق مرا تا غروب ها برده است

که آفتاب از این بیشتر نمی پاید

شاعر : محمد علی بهمنی

می تواند که تو را سخت زمینگیر کند

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 


آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت

قسمت این است بنا نیست که تغییر کند


گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست 

قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند 


گفت دکتر: من و تو مشکلمان کم خونیست

خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند


در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم

که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند


خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم

نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند


مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید

بشود مثل تو را آینه تکثیر کند

شاعر : سید تقی سیدی

باید شبی به قبله ی حاجات رو کنم 

تا از خدای خویش تو را آرزو کنم


کارم رسیده است به جایی که روز و شب

در عالم مجاز تو را جستجو کنم


کندوی تازه ی منی و تا بنوشمت

باید به نیش اینهمه زنبور خو کنم


آنان که پیش ازین به مصاف تو رفته اند

گفتند در طواف تو با خون وضو کنم


چون کوزه گر سبو کند از کاسه ی سرم

بگذار پیش از آن سر خود در سبو کنم


چندان عجیب نیست که از رشک بشکند

آن دم که با تو آینه را روبرو کنم


دنیا به دل شکستگی ام حکم داده است

باید برای او ورقی تازه رو کنم

شاعر : علیرضا بدیع

لبخند تو خلاصه‌ی خوبی‌هاست

لختی بخند، خنده‌ی گل زیباست


پیشانی‌ات تنفس یک صبح است

صبحی که انتهای شب یلداست


در چشمت از حضور کبوترها

هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست


رنگین‌کمان عشق اهورایی

از پشت شیشه‌ی دل تو پیداست


تو امتداد کوثر جوشانی

سرچشمه‌ی تو سوره‌ی اعطیناست


فریاد تو تلاطم یک توفان

آرامشت تلاوت یک دریاست


با ما بدون فاصله صحبت کن

ای آن‌که ارتفاع تو دور از ماست

شاعر : قیصر امین پور 

نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت

با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت


زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت


زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت


در تمام سال های رفته بر ما ، روزگار

شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت


من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها

گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت

شاعر : فاضل نظری 

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

شاعر :سجاد سامانی 

به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"

تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش


تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی

درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!


به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...

بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!


به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری

نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش


گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند

همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش


به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست

چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش


چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم

شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش... 

شاعر : حسین زحمتکش 

خبر خیر تو از نقل رفیقان سخت است

حفظ حالات من و طعنه ی آنان سخت است


لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

در دل ابر نگهداری باران سخت است


کشتی کوچک من هر چه که محکم باشد

جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است


ساده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا

شهره ی شهر شدن با تو چه آسان... سخت است


ای که از کوچه ی ما می گذری ، معشوقه!

بی محلی سر این کوچه دوچندان سخت است


زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است


کوچه ی مهر  سر نبش ، کماکان باران...

دیدن حجله ی من اول آبان سخت است

شاعر : کاظم بهمنی 

ساده از دست ندادم دل پر مشغله را

تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!


 من "برادر" شده بودم و "برادر" باید

وقت دیدار، رعایت بکند  "فاصله" را

 

دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق

خواست تا خرج کند این کوپن باطله را


عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ

دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را


و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم

با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!


عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست

خواستم باز کنم با تو سر این گله را

شاعر : عبدالجبار کاکایی 

دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است

چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است

 

به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟

زمانه خاطره های مرا کجا برده است

 

چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان

که مرگ ، دلخوشی غنچه های پژمرده است

 
اگر سقوط بهای بلند پروازیست

پرنده ی دل من بی سبب زمین خورده است

 
از این به بعد به رویم در قفس مگشای

چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است

شاعر : فاضل نظری 

عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد

 

دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد

 

حتی سؤالات کتاب تست کنکورت

عاشق که باشی بیت‌های محشری دارد

 

با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد

 

حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد

شاعر : بهمن صباغ زاده 

ولی سری سر راهت به این دچار بزن...

دمی چو باران بنشین، دم از بهار بزن


بیا و حوصله کن دست بر دلم بگذار

دوباره زخمه بر این تار بیقرار بزن

 
مدام، این پا آن پا کن و بگو دیر است

شبیه عقربه‌ها حرف نیش دار بزن!
 

«بهار می ‌گذرد بیصدا... بهار منم!...»

به عطر خویش در این کوچه باز جار بزن
 

بدون پلک زدن سال‌هاست منتظرند

سری به ثانیه‌های سر قرار بزن

شاعر : محمد مهدی سیار 

سرد بودن با مرا دیوار یادت داده است

نارفیق بی‌مروّت ، کار یادت داده است


توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت

آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است


دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی

گردش دنیا فقط آزار یادت داده است


عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو

دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟


عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار

از وفاداری همین مقدار یادت داده است

شاعر : سجاد سامانی 

در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش

دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش


آسوده‌ام از آتش نیرنگ حسودان

از تهمت سودابه بری باد، سیاوش


ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم

جایی که در آن شرط حیات است ، توحش


ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم

این چشمه‌ی خشکیده نمی‌کرد تراوش


من بی تو سرافکنده و دم‌سردم و دلخون

ای عشق سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش

شاعر : فاضل نظری 

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد 

آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد


گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم

به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد


خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند 

تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد


من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد


دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد

شاعر : فاضل نظری 

وقتی کنارم نیستی از درد لبریزم 

باید که از این زخم ها قدری بپرهیزم 


من سال ها در گور خود بی شعر خوابیدم 

شاید که با یک بوسه ات از جای برخیزم 


گاهی تو را می آورم از روزهای دور

قدری غزل می خوانی و هی اشک می ریزم


گم گشته ای در لای تقویم غزل هایم

ای کاش می شد تا تو را بر گردن آویزم


چون گردبادی زخم خورده، گیج و سرگردان

رد می شوم از روزهایت... مثل پاییزم


خوابم نمی آید در این شب های تنهایی

با دست های بسته ام ، هر شب گلاویزم


بیهوده می گردی به دنبالم... گریزانم

حالم بد است این روزها، از درد لبریزم

شاعر : امیر وحیدی 

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!

از من همین که دست کشیدی تو را سپاس


با من که آسمان تو بودم روا نبود

چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس


آیینه ای به دست تو دادم که بنگری

خود را در این جهان پر از حیرت و هراس


پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟

کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس


دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!

روزی به امر کردن و روزی به التماس


مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار

چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

شاعر : فاضل نظری 

دستان نوازشگر من گشته وبالم

از تهمت سنگی که تو بستی به دو بالم


هرکس که خبردار شد از قصه ی قهرت

خندید به حرف تو و گریید به حالم!


پرسیدم از آینده و نشنیده گرفتی

همواره همین بوده جوابت به سوالم


هرچند که فواره ای و رو به صعودی

هرچند که مردابم و محکوم زوالم


من تشنه ی دیدار تو ام جنگل اسرار

تو تشنه ی خون منی ای ماده غزالم!


بعد از من اگر رام شود، باد حرامش!

این ماده غزالی که نشد صید حلالم!

شاعر : علیرضا بدیع

مقابل خودمم بس که منحنی شده ام

من شنیدنی امروز دیدنی شده ام


منی که با همه تردید باورم شده بود

خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام


منی که با من خود نیز ناتنی است هنوز

منی که با من گم کرده ام تنی شده ام
 

منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات

برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام
 

چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم

گمان کنید گرفتار کودنی شده ام

 
وهیچ چیز به جز حیرتم به حافظه نیست

قبول می کنم آری نگفتنی شده ام


عبور کرده ام ازعمق روزنی که نبود

و باز متهم نشر روشنی شده ام


اگر چه منحنی خواستگاه خویشتنم

تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام

 
چه فرق ؟ شعرخروشی است درنهاد سکوت

که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام

شاعر :محمد علی بهمنی 

تسلیمم اگر دوست دلش بر سر جنگ است

جنگ است، ولی جبهه‌ی دشمن دل تنگ است


آرامش این لحظه‌ی من وقفِ تو باشد

بردار و بزن، برکه دلش معدن سنگ است


گور پدر صلح زمانی که نباشی

من چشم به در دارم و دل گوش به زنگ است


در سایه‌ی چشمان توام، تا چه بگویی

جلاد من امروز لباسش به چه رنگ است


خوابی تو و من مستِ تماشای توام باز

موی تو به هم ریخته‌اش نیز قشنگ است

شاعر : بهمن صباغ زاده 

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم


مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می‌سپارندم


مگر در این شب دیر‌انتظار عاشق‌کش

به وعده‌های وصال تو زنده دارندم


غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم


سری به سینه فرو‌برده‌ام مگر روزی

چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم


چه باک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه

غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم


من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم


چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم


هنوز دست نشُسته‌ست غم ز خون دلم

چه نقش‌ها که ازین دست می‌‌نگارندم


کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است

این زخم ناگهان که دهان باز کرده است

 

چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان

در این جهان چشم چران باز کرده است

 

اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...

طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است

 

این چاکِ پیرهن که از آن شرم داشتیم

خود لب به پاک بودنمان باز کرده است


من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار

هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است

شاعر : محمد مهدی سیار 

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت


از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت


این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت


دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت


شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت


گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت


ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت


ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

شاعر : فاضل نظری 

همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

و گر دوباره بر آیی هزار چندانی


چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی


ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی


خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی


روندگان طریق تو راه گم نکنند

که نور چشم امید و چراغ ایمانی


هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

تویی که درد جهان را یگانه درمانی


چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

بگذار پای غنچه به لبخند وا شود

شاید دری به سمت خداوند وا شود


بستیم سیب سرخ به نارنج های دوست

ای کاش بخت این همه پیوند وا شود


سر می رسد دوباره بهار از سفر اگر

از دست و بال چلچله ها بند وا شود


یک استکان چای برای جهان بریز

تا اخم بقچه های پر از قند وا شود


آغوش تو سپیدترین عاشقانه هاست

ای کاش رو به من بگذارند وا شود


بگذار عشق لانه کند کنج سینه ات

وقتش رسیده برف دماوند وا شود

شاعر :عبدالحسین انصاری 

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها


کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها


آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها


جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگانی، بی جهت بر کوس ها


پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها


دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!


انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

شاعر : فاضل نظری 

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

ببند پنجره را باد سرد می آید


دریغ باغ گل سرخ من که در غم او

همه زمین و زمان زار و زرد می آید


نمی رود ز دل من صفای صورت عشق

و گر بر آینه باران گرد می آید


به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی

که راه با قدم رهنورد می آید


تو مرد باش و میندیش از گرانی درد

همیشه درد به سروقت مرد می آید


دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند

دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

خواندم دروغ از چشمهای راستگویت

وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت


یکروز و یکشب دستِ کم در بسترم ماند

آه از تو حتی باوفاتر بود بویت


در خاطراتت سخت غرقم کرد هر شب

یک یادگار ساده قدر تار مویت


غم، شهریاری ساخت از مردی دهاتی

کاری که حالا کرده با من آرزویت


در آن دل دیوانه آن دیوانگی مُرد

حتی اگر یک روز برگردد به سویت


عیب است عاشق باشی و اشکی نریزی

ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت

شاعر : مهدی فرجی

دیوانگی کردیم عاشق ها همینند!

دیوانه ها عاشق ترین های زمینند!


ناگفته بوسیدی مرا در عین پاکی

ای جان،مراقب باش بعضی ها نبینند


حس میکنم وقتی کنارم ایستادی

چشمان نامحرم ترین ها در کمینند


لبهای رژگون را بپوشان تا مبادا

این غنچه ی خوشرنگ وخوشبورا بچینند


چشمان تو آیات شیطانند و آگاه

ایمان به کفر آوردم ازبس نازنینند


دستان تو زیباترین مضمون عشقند

دستان تو با هر چه زیبایی عجینند


بانو خدا از من نگاهت را نگیرد

این واژه ها فصل الخطاب آخرینند

شاعر : مجتبی سپید 

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق” بنی آدم…” ببخشید

…گاهی خودم را  از شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم



شاعر : محمد علی بهمنی

به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را

که یک عمر است عادت کرده ام بی سرپناهی را


منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می بیند

به روی شانه هایش فوج کفترهای چاهی را


زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی کردند

به یوسف ها که می آموخت رسم بی گناهی را؟


سواری خسته ام از کوه پایین آمدم دختر!

ببند این زخم های کهنه ی مشروطه خواهی را


تفنگ و اسب را دادم به جای شانه ی نقره

بکش هموارتر کن پیچ و تاب این دو راهی را


چه می فهمند سربازان مست روس و عثمانی

شمیم اشک هایم روی کاغذهای کاهی را؟


سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان

چه سازد شرمساری را… چه نالد روسیاهی را


سپیده سر زده آهو به آغوشم قدم بگذار

مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را


رهاتر از سر زلف بخند امشب پریشانم

برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را

شاعر : حامد عسکری

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد


سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد


لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد


نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد


به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد


یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم

که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد


چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟


همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت

که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد


غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

شاعر : حسین منزوی 

قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی


من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست

عهده‌دارِ آن نگاهِ لرزه‌افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعدِ من اندازه‌ی یک عشق روشن نیستی


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی


چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی

هر چه گوید عاشقم، می‌گویی: «اصلاً نیستی»


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!

شاعر : کاظم بهمنی