تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزلهای عاشقانه» ثبت شده است

آن‌جا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم

مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم

 

این‌جا که منم ، حسرت از اندازه فزون‌ست

خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم

 

آن‌جا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی

تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم

 

این‌جا که منم ، عشق به سرحد کمال‌ست

صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم

 

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ندارد

مرغی چو من ، آشفته و افسانه‌سرا هم

 

این‌جا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع

غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم

 

آن‌جا که تویی جمله سر شور و نشاطند

شه‌زاده و شه ، باده به دستند و گدا هم

 

این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ست

گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم

شاعر : رحیم معینی کرمانشاهی

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم

حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

 

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟

هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم

 

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو

ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

 

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم

چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

 

ستاره می شمارم سال های انتظارم را :

هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟

چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟

نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!

 

شاعر : قیصر امین پور

هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست

هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

 

پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند

یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست

 

رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است

که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست

 

گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست

ابری درآسمان جهانم نبود و نیست

 

انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام

درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

 

در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من

چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

 

قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام

حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست

 

شاعر : صادق فغانی

ناز با لحن زیر و بم داری

باز گفتی که دوستم داری

 

از سر سادگی ندانستم

سر جور و سر ستم داری

 

تو هم آری دل مرا بشکن

مگر از دیگران چه کم داری؟

 

تو بیا و سر از تنم بردار

بیش از این حق به گردنم داری

 

من سراسیمه می‌شوم، تو بخند

تا تو داری مرا چه غم داری؟

 

راستی چیز حیرت‌انگیزی است

این دل آدمی... تو هم داری؟!

شاعر : محمد مهدی سیار

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است

نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

 

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست

که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است

 

به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است

 

شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست

کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است

 

اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم

شب خجالت من از لب تو در راه است

شاعر : فاضل نظری

اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است

 

گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

 

گل محمدی من ، مپرس حال مرا

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

 

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

 

بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم

اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است.

شاعر : فاضل نظری

جز همین دربه در دشت و صحاری بودن

ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

 

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکیست

از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

 

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی

در قفس عاشق آواز قناری بودن

 

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین

این یهودا صفتان را ز حواری بودن

 

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

 

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است

دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

 

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش

آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

 

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال

همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

 

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند

تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

 

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی

زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

شاعر : حسین منزوی

روزی که ارغوان به تو نفروخت گلفروش

پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

 

از یاد بردن غم عالم میسر است

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

 

گیرم که مثل موری از این سنگ بگذری

کوهیست پشت سنگ،ازین بیشتر مکوش

 

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است

در شور نیز ناله ما می رسد به گوش

 

آتش بزن به سینه آتش گرفته ام

آتش گرفته را مگر آتش کند خموش

 

شاعر : فاضل نظری

از کنار من افسرده تنها تو مرو

دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

 

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان

موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو

 

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز

قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

 

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من

بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

 

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش

به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

 

ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک

از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم

 

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

 

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

 

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

 

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

 

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

 

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

شاعر : علیرضا قزوه

تو هم شبیه خودم ، در دلت تَرَک داری

وچون شبیه منی ، ارزشِ محک داری!

 

شنیده ام که درختان کوچه می گویند

که با بهار و خزان ، حس مشترک داری

 

نیاز نیست که چیزی به صورتت بزنی!

به لطف حضرت حق ، تا ابد بزک داری

 

به عشق چشم تو آرام و رام می خوابم

دو چشم قهوه ای تلخ و با نمک داری

 

همیشه گلّه به دنبال توست ، شک دارم!

درون حنجره ی خویش نی لبک داری؟

 

تمام مسئله حل است ، پس چرا دیگر

به من، به سبزیِ چشمم، به عشق شک داری؟

شاعر : امید صباغ نو

با آنکه بی‌دلیل رها می‌کنی مرا

آنقدر عاشقم که نمی‌پرسمت چرا؟

 

در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست

رودی ز رود دیگر اگر می‌شود جدا

 

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم

ما عاشق توایم همین است ماجرا

 

خوش باد روح آنکه به ما کنایه گفت

گاهی به‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا

 

حق با تو بود هر چه بکوشد نمی‌رسد

شیر نفس‌بریده به آهوی تیزپا

 

ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!

افسانه‌ای بساز خود از داستان ما

 

شاعر: فاضل نظری

چه استراحت خوبی است در جوار خودم

خودم برای خودم با خودم کنار خودم

 

همین دقیقه که این شعر را تمام کنم

از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم

 

به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد

به گوش او برسانید رهسپار خودم

 

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی

کنار پنجره باشم در انتظار خودم

 

گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید

خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم

 

اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر

دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم

شاعر : احسان افشاری

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

 ترسم این است که این رود به دریا نرسد

 

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

 

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

 

پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

 

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

 

من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

ترسم این است که این رود به دریا نرسد

شاعر : عبدالجبار کاکایی

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟

که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید

 

تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه 

اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید

 

به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر

شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید 

 

نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو

کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید

 

به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه

بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید

 

نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوشست

که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید

 

ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت

کسی که از دهنت طعم بوسه ای نچشید

 

چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ

چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟

 

چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل

مرا به مهلت اندک تو را به عهد بعید ؟

شاعر : حسین منزوی

غزل زیبای دیگری از زنده یاد افشین یداللهی

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود 

گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند   

در راه هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

 

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

 

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ 

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

 

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

شاعر : افشین یداللهی

شعری بسیار زیبا از زنده یاد افشین یداللهی 

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

 

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

 

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

 

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

شاعر : افشین یداللهی

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

 

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

زناله سحر و گریه شبانه ما

 

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

 

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

زسوز سینه بود گرمی ترانه ما

 

چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما

 

به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما

شاعر : رهی معیری

بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم

بیچاره من, اگر نشناسی مرا تو هم!

 

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود!؟

آخر شدی شهید در این کربلا تو هم

 

آیینه ای مکدرم از دست روزگار

آهی بکش به یاد من٬ ای بی‌وفا تو هم

 

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش

چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

 

ای زخم کهنه‌ای که دهان باز کرده‌ای

چون دیگران بخند به غم‌های ما تو هم

 

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد

چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم

شاعر : فاضل نظری

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این

آهن که نیست جان من آخر دل است این

 

من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش مگوی که بی حاصل است این

 

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این

 

گفتم طبیب این دل بیمار آمده‌ست

ای وای بر من و دل من، قاتل است این

 

منت چرا نهیم که بر خاک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این

 

اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این

 

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه‌ام من و بر ساحل است این

شاعر : هوشنگ ابتهاج

طاووس من! حتی ٰتو هم در حسرت رنگی

حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی

 

یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر

امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی ...

 

از "خود" گریزانی چرا ای سنگ، باور کن

حتی اگر در کعبه باشی ، باز هم سنگی

 

عمریست در نِی شور شادی میدمی اما

از نی نمی‌آید به جز اندوه آهنگی

 

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی

در فکر سوی دیگری! آوخ چه آونگی

شاعر : فاضل نظری

درد یک پنجره را پنجره ها می‌فهمند

معنی کور شدن را گره ها می‌فهمند

 

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می‌فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

شاعر : کاظم بهمنی

سکه‌ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است

خونِ ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است!

 

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت:

می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

 

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

 

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

 

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم مکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است

 

شاعر : فاضل نظری

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!

زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟

 

این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!

اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟

 

دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست

ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

 

از بوسه گلگون تو خون می‌چکد ای تیر!

جان و جگرم سوخت به این سینه چه گفتی؟

 

از رستم پیروز همین بس که بپرسند:

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

شاعر: فاضل نظری

پیش از این دلخوش به این بودم که میخواهی مرا

آه ! می خواهی ولی ... تنها هر از گاهی مرا

 

تو همان عاقل بمان و من همان عاشق ، بس است

عشق از ظن تو این اندیشه ی واهی مرا

 

شاعری یک حسن دارد ... آن هم اینکه از جهان

یک قلم کافی است با یک کاغذ کاهی مرا

 

کاش من هم یک برادر داشتم مثل شغاد

کاش می بلعید ناغافل شبی چاهی مرا

 

آنچه دنیا داده را بگذار تقسیمش کنیم   :

شادی مقصد تو را ... اندوه ِ گمراهی مرا

 

خسته و دلگیرم اما ... باز می گویی برو

بیش از این ها خسته و دلگیر می خواهی مرا

شاعر : علی اکبر آغاسیان

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا

 

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد

به هر زبان بنویسند داستان مرا

 

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم

گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

 

سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز

شکسته در دل خود صورت جوان مرا

 

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه

خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

 

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

 

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد

بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا

 

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو

بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

 

تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

شاعر : امید صباغ نو

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی!

 

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می‌شکوفانی

 

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد

که تنها بر لب نوش تو می‌زیبد، گل افشانی

 

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه‌ای از آن به چشمانم بنوشانی

 

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند

سخن ها بر لب «سعدی»، قلم ها در کف «مانی»

 

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می‌بینی

امیدِ من! چرا قدر نگاهت را نمی‌دانی؟

شاعر : حسین منزوی

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را شب ای شب من !

که در محاق تو دیریست تا که ماه من است

شاعر : حسین منزوی

مثل گنجشکی که طوفان لانه‌اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

 

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و

سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

 

ناسزا گاهی پیامِ عشق دارد با خودش

این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است

 

غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند

تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

 

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد

آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است

 

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند

تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است

شاعر : کاظم بهمنی

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

 

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

 

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

 

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

 

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

 

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی

شاعر : حسین منزوی

آرزویم فقط این است زمان برگردد

تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد

 

سالها منتظر سوت قطارم که کسی ...

باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد

 

من نوشتم که تورا دوست ندارم ایکاش

نامه‌ام گم بشود، نامه رسان برگردد

 

روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من

باید امروز ورقهای جهان برگردد

 

پیرمردی به غزل‌های من ایمان آورد

به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد

 

شاعر : مهسا تیموری

نیمی  از جان مرا بردی ، محبت داشتی

نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

 

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

 

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

 

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

 

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

 

شاعر : سجاد سامانی

در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است..

هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است

 

دائم افول می کنم از خویش، این منم

رودی ک برخلاف مسیرش روانه است

 

اشک روان و موی پریشان و بار غم

چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است

 

آگاهی از درون تو یک آرزوی دور

چون کشف غارهای بدون دهانه است

 

جریان عشق در تو شبیه غزل ثقیل

در من ولی به سادگی یک ترانه است

 

در قلب بی حرارت تو جای عشق نیست

چکش زدن به آهن سرد احمقانه است!!!

شاعر : جواد منفرد

نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم

که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

 

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه

از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

 

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟

سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

 

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم

نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

 

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت

به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

 

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:

"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

شاعر : سجاد رشیدی پور

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

 

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

 

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

 

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

 

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

 

شاعر : سجاد سامانی

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

 

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

 

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

 

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علّت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

 

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

 

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

اگر چه دست و دلی سخت ناتوان دارم

تورا نمی دهم از دست، تا توان دارم

 

سری به مستی نیلوفران صحرایی

«دلی به روشنی باغ ارغوان دارم»

 

اگرچه مرده ای، ای عشق! نعش نامت را

هنوز هم که هنوز است بر زبان دارم

 

چراغ یاد تو را در کجا بیاویزم

کز این کبود نفس گیر در امان دارم؟

 

میان سینه من آتشیست چون فانوس

اگرچه خواستم این شعله را نهان دارم

شاعر : عبدالجبار کاکایی

به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن

درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن

 

سعی کن وقتِ بی کسی هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی

فکر فردای پیری ات هم باش، گریه هم می کنی قناعت کن

 

زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمتِ عقب

شده ای عضو تیم یکنفره، پس خودت از خودت حمایت کن

 

بینِ تن های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت

دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن

 

گرچه خو کرده ای به تنهایی، گرچه این اختیار را داری

گاه و بیگاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن

 

شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد

ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن

شاعر : امید صباغ نو

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده

تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

 

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد

کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

 

نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر

درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

 

غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی

که از لبخندهای تلخ استهزاء ، سر خورده

 

شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم

به خاک افتاده ام ، در راه او بر صد نفر خورده

 

هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست

که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده 

شاعر : سید سعید صاحب علم