مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد ترسم این است که این رود به دریا نرسد
این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد
ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد
پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد
ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد
من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر ترسم این است که این رود به دریا نرسد |
شاعر : عبدالجبار کاکایی |