تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزلهای عاشقانه» ثبت شده است

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

 

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

 

ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

 

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

 

گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

 

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

 

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت

 

شاعر : حسین منزوی

دست به دست مدعی شانه به شانه میروی

آه که با رقیب من جانب خانه میروی

 

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم

گرم تر از شراره آه شبانه میروی

 

من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو

بر سر آتش دلم همچو زبانه میروی

 

در نگه نیاز من موج امیدها تویی

وه که چه مست و بیخبر سوی کرانه میروی

 

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد

تا به مراد مدعی همچو زمانه میروی

 

حال که داستان من بھر تو شد فسانه ای

باز بگو به خواب خوش با چه فسانه میروی؟

شاعر : شفیعی کدکنی

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی

چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی

 

به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم

برو که کام دل از دور آسمان بستانی

 

گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم

به کام من که نماندی به کام خویش بمانی

 

بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش

که چون همیشه بهار  ایمن از گزند خزانی

 

تو را چه غم که کسی پایمال عشق تو گردد

که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی

 

چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی

چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی

 

کنون غبار غمم برفشان ز چهره که فردا

چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی

 

چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم

که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی

 

تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم

کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی

 

به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم

هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی

 

چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم

چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی

 

خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب

ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

شاعر : هوشنگ ابتهاج

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

 

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

 

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

شاعر : فاضل نظری

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

 

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

 

سرای خانه بدوشی حصار عافیت است

صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟

 

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟

 

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟

 

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما

به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟

 

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست

تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟

 

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

شاعر: رهی معیری

مرا تا پای مسلخ برد و با لبخند آبم داد

نگاهم کرد...گفتم: عشق! با نفرت جوابم داد

 

پرستو ها که رفتند از کنارم تازه فهمیدم

سفر رسم است! اما باز تنهایی عذابم داد

 

مداری ساختم دور سرش یکریز چرخیدم

زنی از دور با گرداندن چشمش شتابم داد

 

مرا بی تاب در رفتار آهوهای دشت انداخت

مرا در باغهای جاودان گرداند و تابم داد

 

تمام مست های کوچه گرد شوش میدانند

که او خواباند در جوی لجن اما شرابم داد

 

من آن پیغمبری بودم که قومم نا امیدم کرد

سواد چشمهای آیه گردانش کتــــــــابم داد

 

پرستوها...پرستو ها...پرستو ها سفر کردند

صدا کردم فقط پژواک در کوهی جوابم داد...

شاعر : مهدی فرجی

مجویید در من زشادی نشانه

من و تا ابد این غم جاودانه

 

من آن قصه تلخ درد افرینم

که دیگر نپرسند از من نشانه

 

نجوید مرا چشم افسانه جویی

نگوید مرا قصه گوی زمانه

 

من آن مرغ غمگین تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

 

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال مرا بی بهانه

 

من آن تک درختم که دژخیم پاییز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

 

که خفتست در من فروغ جوانی

که مردست در من امید جوانه

 

نه دست بهاری نوازد تنم را

نه مرغی به شاخم کند آشیانه

 

من آن بیکران کویرم که در من

نیفشانده جز دست اندوه دانه

 

چه میپرسی از قصه غصه هایم؟

که از من تورا خود همین بس فسانه

 

که من دشت خشکم که در من غنودست

کران تا کران حسرتی بی کرانه 

شاعر : حسین منزوی

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه دل ما در گلو شکست

 

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

 

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

 

"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت

"آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست

 

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا....در گلو شکست

شاعر : قیصر امین پور

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم

عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه آب گرفت؟!

شاعر : فاضل نظری

چشـمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست

جای گلایه نیـست کـه ایـن رسم دلبریست

 

هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست

تــنـــها گنــاه آیــنــه هـا زود بـــاوریـسـت

 

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

ســهـــم بـــرابـــر همـــگان نـــابرابریست

 

دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست

ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره پـروریست

 

ساحـــل جـــواب ســرزنــش مـــوج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست

شاعر : فاضل نظری

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جاتو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر : محمدعلی بهمنی

از کــنــارم رد شــدی بــی اعــتــنــا، نــشـنـاخـتـی

چـشـم در چـشـمـم شـدی امـا مـرا نـشـنـاخـتـی

 

در تـــمـــام خـــالــه بــازی هــای عــهــد کــودکــی

هـمـسـرت بـودم هـمـیـشـه بـی وفـا نـشـناختی؟

 

لـی لـه بـاز کـوچـه ی مـجـنـون صـفـت هـا فـکـر کن

جـنـب مـسـجـد، خـانـه ی آجـرنـمـا، نـشـنـاخـتی؟

 

دخــتـر هـمـسـایـه! یـاد جـرزنـی هـایـت بـه خـیـر

ایــن مــنــم تـک تـاز گـرگـم بـرهـوا، نـشـنـاخـتـی؟

 

اسـم مـن آقـاسـت امـا سـال هـا پـیـش ایـن نـبود

مــاه بــانــو یــادت آمـد؟ مـشـتـبـا! نـشـنـاخـتـی؟

 

کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است

آه! آری تـــازه فــهــمــیــدم چــرا نــشــنــاخــتــی

شاعر : مجتبی سپید