مجویید در من زشادی نشانه من و تا ابد این غم جاودانه
من آن قصه تلخ درد افرینم که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی نگوید مرا قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم شکستند بال مرا بی بهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفتست در من فروغ جوانی که مردست در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را نه مرغی به شاخم کند آشیانه
من آن بیکران کویرم که در من نیفشانده جز دست اندوه دانه
چه میپرسی از قصه غصه هایم؟ که از من تورا خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من غنودست کران تا کران حسرتی بی کرانه |
شاعر : حسین منزوی |