شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی!
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را به جادوی بهار خنده هایت میشکوفانی
بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد که تنها بر لب نوش تو میزیبد، گل افشانی
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من اگر پیمانهای از آن به چشمانم بنوشانی
یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند سخن ها بر لب «سعدی»، قلم ها در کف «مانی»
نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که میبینی امیدِ من! چرا قدر نگاهت را نمیدانی؟ |
شاعر : حسین منزوی |