چقدر ساده به هم ریختی روان مرا بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا
قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد به هر زبان بنویسند داستان مرا
گذشتی از من و شب های خالی از غزلم گرفته حسرت دستان تو جهان مرا
سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا
تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا
چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی تمام کن غم و اندوه سالیان مرا |
شاعر : امید صباغ نو |