نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
نبوده است سرم گرم عالمی دیگر
برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر |
شاعر : سجاد سامانی |
نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
نبوده است سرم گرم عالمی دیگر
برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر |
شاعر : سجاد سامانی |
به تازه کردن اندوه من میآیند، آه... مسافران که هر از گاه می رسند از راه
نمانده است مرا هیچ غیر آه و نگاه
تو دل به راه ندادی هزار سال سیاه
مه زمین و دم آسمان و هاله ماه
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه
به عزت و شرف لا اله الا الله... |
شاعر : محمد مهدی سیار |
به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم |
شاعر : سجاد سامانی |
پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم
مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم
پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟
حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»
کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم
کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟ |
شاعر : اخوان |
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن |
شاعر : سجاد سامانی |
این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست
صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست
جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست |
شاعر : فاضل نظری |
پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها
جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها
چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها
دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها
من را به رسمیت بشناسید سنگ ها! |
شاعر : علیرضا بدیع |
به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را ز خاطر میبرد این رود وحشی بستر خود را
که ناغافل رها کردهست دست مادر خود را
عرق میریزم و پایین می اندازم سر خود را
مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را
ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را |
شاعر : محمد مهدی سیار |
می تواند که تو را سخت زمینگیر کند درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند
قسمت این است بنا نیست که تغییر کند
قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند
خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند
نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند
بشود مثل تو را آینه تکثیر کند |
شاعر : سید تقی سیدی |
باید شبی به قبله ی حاجات رو کنم تا از خدای خویش تو را آرزو کنم
در عالم مجاز تو را جستجو کنم
باید به نیش اینهمه زنبور خو کنم
گفتند در طواف تو با خون وضو کنم
بگذار پیش از آن سر خود در سبو کنم
آن دم که با تو آینه را روبرو کنم
باید برای او ورقی تازه رو کنم |
شاعر : علیرضا بدیع |
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
حکایت دل ما با نی کسایی کن
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
بیا و با غزل سایه همنوایی کن |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
لبخند تو خلاصهی خوبیهاست لختی بخند، خندهی گل زیباست
صبحی که انتهای شب یلداست
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
از پشت شیشهی دل تو پیداست
سرچشمهی تو سورهی اعطیناست
آرامشت تلاوت یک دریاست
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست |
شاعر : قیصر امین پور |
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت |
شاعر : فاضل نظری |
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن |
شاعر :سجاد سامانی |
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!
چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!
بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان
تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان |
شاعر :فاضل نظری |
به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش" تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش
درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش... |
شاعر : حسین زحمتکش |
خبر خیر تو از نقل رفیقان سخت است حفظ حالات من و طعنه ی آنان سخت است
در دل ابر نگهداری باران سخت است
جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است
شهره ی شهر شدن با تو چه آسان... سخت است
بی محلی سر این کوچه دوچندان سخت است
فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است
دیدن حجله ی من اول آبان سخت است |
شاعر : کاظم بهمنی |
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!
وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را
دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق خواست تا خرج کند این کوپن باطله را
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!
خواستم باز کنم با تو سر این گله را |
شاعر : عبدالجبار کاکایی |
من بهمن ام همواره از کوهی سرازیر تو جاده ای با پیچ و خمهای نفس گیر
میغلطم و میلغزم و میریزم از کوه با سنگها و صخره های راه درگیر
با پا و با سر میدوم بی هیچ تاخیر
تو داده ای دست خودت را دست تقدیر
مغز تو را این حرفها کردند تسخیر
وقتی که می جنگی تو با هر گونه تغییر
بر جای خود باقی است اما جاده پیر! |
شاعر : آرزو نوری |
دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است
به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟ زمانه خاطره های مرا کجا برده است
چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان که مرگ ، دلخوشی غنچه های پژمرده است پرنده ی دل من بی سبب زمین خورده است چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است |
شاعر : فاضل نظری |
عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد
حتی سؤالات کتاب تست کنکورت عاشق که باشی بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد |
شاعر : بهمن صباغ زاده |
ولی سری سر راهت به این دچار بزن... دمی چو باران بنشین، دم از بهار بزن
دوباره زخمه بر این تار بیقرار بزن شبیه عقربهها حرف نیش دار بزن! «بهار می گذرد بیصدا... بهار منم!...» به عطر خویش در این کوچه باز جار بزن بدون پلک زدن سالهاست منتظرند سری به ثانیههای سر قرار بزن |
شاعر : محمد مهدی سیار |
سرد بودن با مرا دیوار یادت داده است نارفیق بیمروّت ، کار یادت داده است
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است
گردش دنیا فقط آزار یادت داده است
دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟
از وفاداری همین مقدار یادت داده است |
شاعر : سجاد سامانی |
در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش
از تهمت سودابه بری باد، سیاوش
جایی که در آن شرط حیات است ، توحش
این چشمهی خشکیده نمیکرد تراوش
ای عشق سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش |
شاعر : فاضل نظری |
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد |
شاعر : فاضل نظری |
وقتی کنارم نیستی از درد لبریزم باید که از این زخم ها قدری بپرهیزم
شاید که با یک بوسه ات از جای برخیزم
قدری غزل می خوانی و هی اشک می ریزم
ای کاش می شد تا تو را بر گردن آویزم
رد می شوم از روزهایت... مثل پاییزم
با دست های بسته ام ، هر شب گلاویزم
حالم بد است این روزها، از درد لبریزم |
شاعر : امیر وحیدی |
در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام موجم ، به هر طرف که بیایم ، زیادی ام تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام جان مرا مگیر خدایا که بعد ِ مرگ در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام بین برادران خودم هم زیادی ام |
شاعر : فاضل نظری |
دستان نوازشگر من گشته وبالم از تهمت سنگی که تو بستی به دو بالم
خندید به حرف تو و گریید به حالم!
همواره همین بوده جوابت به سوالم
هرچند که مردابم و محکوم زوالم
تو تشنه ی خون منی ای ماده غزالم!
این ماده غزالی که نشد صید حلالم! |
شاعر : علیرضا بدیع |
مقابل خودمم بس که منحنی شده ام من شنیدنی امروز دیدنی شده ام
خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام
منی که با من گم کرده ام تنی شده ام منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم گمان کنید گرفتار کودنی شده ام قبول می کنم آری نگفتنی شده ام
و باز متهم نشر روشنی شده ام
تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام |
شاعر :محمد علی بهمنی |
تسلیمم اگر دوست دلش بر سر جنگ است جنگ است، ولی جبههی دشمن دل تنگ است
بردار و بزن، برکه دلش معدن سنگ است
من چشم به در دارم و دل گوش به زنگ است
جلاد من امروز لباسش به چه رنگ است
موی تو به هم ریختهاش نیز قشنگ است |
شاعر : بهمن صباغ زاده |
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
کوزهی تنهایی روحم سفالی تر شده است
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است |
شاعر : فاضل نظری |
گر عقل پشت حرف دل، اما نمیگذاشت تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت
میشد گذشت... وسوسه اما نمیگذاشت
شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت
چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
ای کاش عشق سر به سر ما نمیگذاشت |
شاعر : فاضل نظری |
همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی و گر دوباره بر آیی هزار چندانی
بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی
که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی
بیا بیا که همان خاتم سلیمانی
که نور چشم امید و چراغ ایمانی
تویی که درد جهان را یگانه درمانی
هنوز در پس پندار سایه پنهانی |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها
در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها
آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها
می دمند آوارگانی، بی جهت بر کوس ها
پرده بردارید از پای این طاووس ها
دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!
تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟ |
شاعر : فاضل نظری |
ز سرگذشت چمن دل به درد می آید ببند پنجره را باد سرد می آید
همه زمین و زمان زار و زرد می آید
و گر بر آینه باران گرد می آید
که راه با قدم رهنورد می آید
همیشه درد به سروقت مرد می آید
دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
خواندم دروغ از چشمهای راستگویت وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
آه از تو حتی باوفاتر بود بویت
یک یادگار ساده قدر تار مویت
کاری که حالا کرده با من آرزویت
حتی اگر یک روز برگردد به سویت
ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت |
شاعر : مهدی فرجی |
به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد |
شاعر : حسین منزوی |
قدرنشناسِ عزیزم، نیمهی من نیستی قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی
عهدهدارِ آن نگاهِ لرزهافکن نیستی
بعدِ من اندازهی یک عشق روشن نیستی
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی
هر چه گوید عاشقم، میگویی: «اصلاً نیستی»
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی! |
شاعر : کاظم بهمنی |
میرسد یک روز، فصل بوسهچینی در بهشت روی تختی با رقیبان مینشینی در بهشت
تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت
صاحب عشق زمینی را به دوزخ میبرند جا ندارد عشقهای این چنینی در بهشت
گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند دوزخیها را برای شبنشینی در بهشت
با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ میروی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت
من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین» خلق میکردم به نامت سرزمینی در بهشت، |
شاعر : کاظم بهمنی |
ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟ هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم
چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم
ستاره می شمارم سال های انتظارم را : هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم
نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟ چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟ نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!
|
شاعر : قیصر امین پور |