تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلچین زیباترین شعرهای فارسی» ثبت شده است

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا
 زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بیپایان
جنگل عطر آلود، شکن گیسوی تو، موج دریای خیال


کاش با زورق اندیشه شبی
 از شط گیسوی مواج تو من ،بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه، همه عمر سفر میکردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
چشم من، چشمه زاینده اشک
 گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب، در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بیباران پوشانده آسمان را یکسر
ابر خاکستری بیباران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد تنهایی افسوس، سخت دلگیرتر


و ای باران، باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی مهر تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
و ای باران، باران پر مرغان نگاهم را شست
خواب، رویای فراموشیهاست
خواب را دریاب که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من میگوید:
 «گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحرنزدیک است»


دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا میچیند
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو بهاری؟
-نه! بهاران از توست
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سیل سیال نگاهت
همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان میکاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه عاقبت هستی خود را خواهم داد


آه سرگشتگی ام در پی مقصود چرا؟
در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟
- در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بیرون کن
بازکن پنجره را ...
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی ...
من ترا با خود به خانه دلم خواهم برد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتراست که غفلت نکنیم از آغاز
بازکن پنجره را ...
صبح دمید!


چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه شاد
از لبان تو شنید:
«زندگی رویا نیست
زندگی زیباییست
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
میتوان از دلها فاصله ها را برداشت.»
قصه شیرینیست
کودک چشم من از قصه تو میخوابد.
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و خواب روم.
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمان تو به من میبخشد
شور و عشق و مستی
و تو،
چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
باخود میاندیشم:
من چه دارم که تو را درخور؟
-هیچ...
من چه دارم که سزاوار تو؟
-هیچ...
این منم که ترا تمنا میکنم.
تو همه هستی من
هستی من
کاهش جان من این شعر من است
آرزو میکردم
که تو خواننده شعرم باشی...
-راستی شعر مرا میخوانی؟
چه کسی خواهد دید مردنم بی تو؟


گاه میاندیشم:
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی
روی تو را کاشکی میدیدم...
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا،
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»
من صدا میزنم:
«آی بازکن پنجره را
من آمده ام
در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام...»
با من اکنون چه نشستنها
خاموشیها
با تو اکنون چه بیتفاوتی هاست
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله وفا...
در تو دم سردی پاییز...
سخن از مهر و جور نیست
سخن از...
سینه ام آیینه ایست با غباری از غم
آشیان تهی دستانم را مرغ دستان تو پر میسازد
مگذار که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد
مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرد و تهی بگذارد
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان ...
شاعر : حمید مصدق

اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است

 

گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

 

گل محمدی من ، مپرس حال مرا

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

 

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

 

بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم

اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است.

شاعر : فاضل نظری

جز همین دربه در دشت و صحاری بودن

ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

 

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکیست

از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

 

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی

در قفس عاشق آواز قناری بودن

 

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین

این یهودا صفتان را ز حواری بودن

 

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

 

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است

دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

 

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش

آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

 

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال

همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

 

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند

تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

 

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی

زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

شاعر : حسین منزوی

روزی که ارغوان به تو نفروخت گلفروش

پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

 

از یاد بردن غم عالم میسر است

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

 

گیرم که مثل موری از این سنگ بگذری

کوهیست پشت سنگ،ازین بیشتر مکوش

 

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است

در شور نیز ناله ما می رسد به گوش

 

آتش بزن به سینه آتش گرفته ام

آتش گرفته را مگر آتش کند خموش

 

شاعر : فاضل نظری

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده ی پاییز دیگری

 

ویرانه های خانه ی من ایستاده اند

چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری

 

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری؟

 

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من چیز دیگری

 

تهران و تلخ کامی من مانده است، کاش

تبریز دیگری و شکر ریز دیگری

 

شاعر : فاضل نظری

پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد...


من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد


پر کن پیاله را
هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد


در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب... آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را...

شاعر :فریدون مشیری 

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست

 

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست

 

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست

 

بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست

 

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست

 

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست

 

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست

روشن شود، دلایل این باوری که نیست

 

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست

 

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

شاعر : حسین جنتی

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار

چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

 

زمین از آمدن برف تازه خشنود است 

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

 

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

 

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر، من از شما بیزار

 

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم

دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

 

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده 

اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

 

به خانه‌ام بروم؟خانه از سکوت پر است 

سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

 

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

 

شاعر : فاضل نظری

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

 

شاعر : فاضل نظری

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم

من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم

 

خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است

آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم

 

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام

دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم

 

گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم

چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم

 

خلق می گویند:ابری تیره درپیراهنی ست

شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم

 

مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک

هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم

شاعر : فاضل نظری

با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا

شرمندگی نمی‌کشد این فرش نخ‌نما

 

بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار

خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما

 

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق

کشتی‌شکسته را چه نیازی به ناخدا

 

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست

ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

 

فرق میان طعنه و تعریف خلق نیست

چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها

 

شاعر: فاضل نظری

جای تو خالیست
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانند 

 

جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را

                                به تبعید می برند


جای تو خالی ست 
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند 

جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی که منم ... 

شاعر : حمید مصدق 

گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود

موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود

 

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر

بسکه هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

 

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما

خواستن ها همه موقوف توانستن بود

 

کاش از روز ازل هیچ نمیدانستم

که هبوط ابدم در پی دانستن بود

 

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت

همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود

 

شاعر : قیصر امین پور

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا 
‌ای بهار ژرف 
به دیگر روز و دیگر سال 
تو می‌آیی و باران در رکابت 
 مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت 
 شمیم و شرم شبگیران 
 و لبخند جوانه‌ها 
که می‌رویند از تنواره‌ی پیران 
تو می‌آیی و در باران رگباران 
صدای گام نرمانرم تو بر خاک 
سپیداران عریان را 
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت 
تو می‌خندی و 
در شرم شمیمت شب 
بخور مجمری خواهد شدن 
در مقدم خورشید 
نثاران رهت از باغ بیداران 
شقایق‌ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را 
 در رهگذر خود 
 نخواهی دید

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی 

بی مرغ آشیانه چه خالیست
خالی تر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست


آه ... ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

شاعر  ‌: هوشنگ ابتهاج 

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

 

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

زناله سحر و گریه شبانه ما

 

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

 

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

زسوز سینه بود گرمی ترانه ما

 

چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما

 

به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما

شاعر : رهی معیری

در فراسوی مرزهای تنت
تو را دوست می‌دارم


آینه‌ها و شب‌پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده‌ی پل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده‌ای که می‌زنی مکرر کن.


در فراسوی مرزهای تن‌ام 
تو را دوست می‌دارم

در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد.
و شعله و شور تپش‌ها وداع خواهش‌ها
به تمامی 
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی‌گذارد
چنان چون روحی 
که جسد را در پایان سفر٬
تا به هجوم کرکس‌های پایان‌اش وانهد...

در فراسوهای عشق٬ 
تو را دوست می‌دارم


در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده‌ی دیداری بده...

شاعر :احمد شاملو

بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود

بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود

 

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟

اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود

 

گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد

تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

 

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد

بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود

 

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز

دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود

 

در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه

در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود

 

شاعر: فاضل نظری

طاووس من! حتی ٰتو هم در حسرت رنگی

حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی

 

یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر

امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی ...

 

از "خود" گریزانی چرا ای سنگ، باور کن

حتی اگر در کعبه باشی ، باز هم سنگی

 

عمریست در نِی شور شادی میدمی اما

از نی نمی‌آید به جز اندوه آهنگی

 

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی

در فکر سوی دیگری! آوخ چه آونگی

شاعر : فاضل نظری

 

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد

هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

 

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار

گاه مثل نوعروسان،بیخبرکِل می کشد

 

کجرویهای "فُضیل"این نکته را معلوم کرد

عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

 

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ

عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

 

دوست مست وچشم من مست است ومیدانم دریغ

دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد!

شاعر : حسین جنتی

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد

با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

 

ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند

سیل وقتی خانه‌ای را برد از بنیاد برد

 

عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست

در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد

 

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها

هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد

 

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر

هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد

 

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست

هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد

 

شاعر: فاضل نظری

سکه‌ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است

خونِ ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است!

 

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت:

می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

 

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

 

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

 

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم مکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است

 

شاعر : فاضل نظری

با زبان گریه از دنیا شکایت می‌کنم

از لب خندان مردم نیز، حیرت می‌کنم

 

از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده‌اند

در کنار دیگران احساس غربت می‌کنم

 

بی سبب عمر گرانم را نبخشیدم به عشق

من به هر کس دشمنم باشد محبت می‌کنم

 

سرگذشتم بس که غمگین است حتیٰ سنگ‌ها

اشک می‌ریزند تا از خویش صحبت می‌کنم

 

بهترین نعمت سکوت است و منِ بی همزبان

با زبان واکردنم کفران نعمت می‌کنم!

 

شاعر: سجادسامانی

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا

 

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد

به هر زبان بنویسند داستان مرا

 

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم

گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

 

سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز

شکسته در دل خود صورت جوان مرا

 

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه

خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

 

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

 

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد

بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا

 

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو

بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

 

تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

شاعر : امید صباغ نو

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن 

 

آن روز که من دل به سر زلف تو بستم

دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن

 

ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد

در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن

 

یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم

این‌بار قدم روی قدم سرزنشم کن

 

من سایه‌ی پنهان شده در پشت غبارم

آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن

 

شاعر : فاضل نظری

بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبکبال

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم


خورشید از آن دور، از آن قله ی پر برف

آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز


پرواز به آنجا که نشاط است و امید است

پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح

رویای شرابی است که در جام بلور است


آنجا که سحر، گونه ی گلگون تو در خواب

از بوسه ی خورشید، چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!


من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است

راه دل خود را، نتوانم که نپویم 

هر صبح، در آیینه ی جادویی خورشید 

چون می‌نگرم، او همه من، من همه اویم !


او، روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه ی من نیز، دلی گرم‌تر از اوست

او یک دل آسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می‌دوم اندر طلب دوست


ما هر دو، در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم

ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده ی جان، محو تماشای بهاریم


ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

شاعر : فریدون مشیری 

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را شب ای شب من !

که در محاق تو دیریست تا که ماه من است

شاعر : حسین منزوی

مثل گنجشکی که طوفان لانه‌اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

 

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و

سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

 

ناسزا گاهی پیامِ عشق دارد با خودش

این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است

 

غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند

تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

 

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد

آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است

 

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند

تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است

شاعر : کاظم بهمنی

مرد مصلوب

دیگر بار، به خود آمد

درد

موجاموج از جریحه ی دست و پایش، به درونش می دوید

در حفره ی یخ زده ی قلبش

در تصادمی عظیم

منفجر می شد

و آذرخشِ  چشمک زن گدازه ی ملتهبش

ژرفاهای دور از دسترس درک او از لامتناهی ِحیاتش را

روشن می کرد.

دیگر بار نالید:

پدر! ای مهر بی دریغ

چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی، چنین تنهایم به

خود وا نهاده ای؟

مرا طاقت این درد نیست

آزادم کن! آزادم کن! آزادم کن ای پدر!

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت

ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت

 

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم

از اشک روان آینه ای بر سر راهت

 

بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود

در بارگه سلطنت عشق ، گناهت

 

آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم

آینده ی خود در نگه چشم سیاهت

 

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم

بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

 

بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت

ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست

بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

 

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار

باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست

 

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت

کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست

 

خانه‌ای بر سر خود ریخته‌ایم اما عشق

همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

 

باد، پیغام رسان من و او خواهد ماند

گرچه خود بی‌خبر از بوسه ی پنهانی ماست

شاعر : فاضل نظری

ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب‌آور

کنار بستر من قرص‌های خواب‌آور

 

لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی

از این تب، این تبِ مالاریای خواب‌آور

 

منی که منحنی زانوان زاویه‌دار

جدا نمی‌کندم از هوای خواب‌آور

 

همین تجمع اجساد مومیایی شهر

مرا کشانده به این انزوای خواب‌آور

 

زمین رها شده دورِ مدارِ بی‌دردی

و روزنامه پر از قصه‌های خواب‌آور

 

هنوز دفترِ خمیازه‌های من باز است

بخواب شعر! در این ماجرای خواب‌آور

شاعر : نجمه زارع

پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اَش بامن

سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانه اش با من

 

که می گوید که می نتوان زدن بی جام و پیمانه

شراب از لعل گلگونت بده پیمانه اش با من

 

مگر نشنیده ای گنجینه در ویرانه دارد جای

عیان کن گنج حسنت ای پری ویرانه اش با من

 

زسوزعشق لیلی درجهان مجنون شد افسانه

تو مجنونم بکن در عشق خود افسانه اش بامن

 

بگفتم صیدکردی مرغ دل نیکو نگهدارش

سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من

 

زترک می اگر رنجید از من پیر میخانه

نمودم توبه زین پس رونق میخانه اش با من

 

پی صید دل ان بلبل دستان سرا حامد

به گلزار از غزل دامی بگستردانه اش با من

شاعر : حمید تقوی

چنان طنین صدای تو برده از هوشم

که از صدای خود آزرده می شود گوشم

 

من از هراس شبیخون روزگار خبیث

لباس جنگ به هنگام خواب می پوشم

 

چون آفتاب به هر ذره ای نظر دارم

به روی هیچ کسی بسته نیست آغوشم

 

تو در دل منی و دیگران نمی دانند

تو آتشی و من آتشفشان خاموشم

 

غبار آینه ی چشم های مست توام

تو چشم بسته ای و کرده ای فراموشم

شاعر : سجاد سامانی

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان 

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان 

 

هر غزل گرچه خود از دردی و داغی میسوخت 

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

 

گفتی: از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد 

بغضشان شیونشان ضجه‌ی زیر و بمشان 

 

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان 

 

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند 

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان 

 

این غزل‌ها همه جانپاره دنیای منند

لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان

 

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند 

بی‌صدا باد دگر زمزمه‌ی مبهمشان 

 

شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود 

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

شاعر : محمد علی بهمنی

نیمی  از جان مرا بردی ، محبت داشتی

نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

 

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

 

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

 

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

 

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

 

شاعر : سجاد سامانی

در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است..

هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است

 

دائم افول می کنم از خویش، این منم

رودی ک برخلاف مسیرش روانه است

 

اشک روان و موی پریشان و بار غم

چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است

 

آگاهی از درون تو یک آرزوی دور

چون کشف غارهای بدون دهانه است

 

جریان عشق در تو شبیه غزل ثقیل

در من ولی به سادگی یک ترانه است

 

در قلب بی حرارت تو جای عشق نیست

چکش زدن به آهن سرد احمقانه است!!!

شاعر : جواد منفرد

باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن

با من دم از هوای کسِ دیگری بزن

 

پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت

روزی به آشیانه ی من هم سری بزن

 

ای دل به جنگ جمع رقیبان شتاب کن

سرباز نیمه جان! به صف لشگری بزن

 

درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت

ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن

 

شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم

ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن...

شاعر : سجاد سامانی

نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم

که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

 

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه

از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

 

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟

سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

 

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم

نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

 

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت

به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

 

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:

"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

شاعر : سجاد رشیدی پور