من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست
در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست
هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم از احتمال آتیه ی بهتری که نیست
بو برده است لشکر من، بس که گفته ام از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست
من! باورم شده ست که در من، فرشته ها پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست
من! باورم شده ست ، که در من رسیده است موسای من، به خدمت جادوگری که نیست
باید ، برای اینهمه ناباوری که هست روشن شود، دلایل این باوری که نیست
هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است دربان گذاشتم به هوای دری که نیست
فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!! |
شاعر : حسین جنتی |