پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
|
شاعر : عبدالجبار کاکایی |