تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۹۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلچین زیباترین اشعار ایران و جهان» ثبت شده است

کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان

که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور

غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهٔ مهجور

قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید ؟


خوشا ، دیگر خوشا حال شما، اما

سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می‌دانید ؟

کدامین جام و پیغام ؟ اوه

بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق

تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها
پیداست

شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد، جنبش بدرود

زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش

بهار آنجاست ، ها، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله‌ای در دود

بهار اینجاست ، در دل‌های ما ، آوازهای ما

و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود

هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر خبرپویان و گوش آشنا جویان

تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر

در این دهکور دور افتاده از معبر

چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟


اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک 

شاعر :اخوان 

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است

این زخم ناگهان که دهان باز کرده است

 

چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان

در این جهان چشم چران باز کرده است

 

اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...

طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است

 

این چاکِ پیرهن که از آن شرم داشتیم

خود لب به پاک بودنمان باز کرده است


من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار

هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است

شاعر : محمد مهدی سیار 

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت


از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت


این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت


دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت


شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت


گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت


ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت


ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

شاعر : فاضل نظری 

همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

و گر دوباره بر آیی هزار چندانی


چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی


ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی


خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی


روندگان طریق تو راه گم نکنند

که نور چشم امید و چراغ ایمانی


هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

تویی که درد جهان را یگانه درمانی


چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها


کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها


آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها


جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگانی، بی جهت بر کوس ها


پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها


دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!


انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

شاعر : فاضل نظری 

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

ببند پنجره را باد سرد می آید


دریغ باغ گل سرخ من که در غم او

همه زمین و زمان زار و زرد می آید


نمی رود ز دل من صفای صورت عشق

و گر بر آینه باران گرد می آید


به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی

که راه با قدم رهنورد می آید


تو مرد باش و میندیش از گرانی درد

همیشه درد به سروقت مرد می آید


دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند

دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

خواندم دروغ از چشمهای راستگویت

وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت


یکروز و یکشب دستِ کم در بسترم ماند

آه از تو حتی باوفاتر بود بویت


در خاطراتت سخت غرقم کرد هر شب

یک یادگار ساده قدر تار مویت


غم، شهریاری ساخت از مردی دهاتی

کاری که حالا کرده با من آرزویت


در آن دل دیوانه آن دیوانگی مُرد

حتی اگر یک روز برگردد به سویت


عیب است عاشق باشی و اشکی نریزی

ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت

شاعر : مهدی فرجی

دیوانگی کردیم عاشق ها همینند!

دیوانه ها عاشق ترین های زمینند!


ناگفته بوسیدی مرا در عین پاکی

ای جان،مراقب باش بعضی ها نبینند


حس میکنم وقتی کنارم ایستادی

چشمان نامحرم ترین ها در کمینند


لبهای رژگون را بپوشان تا مبادا

این غنچه ی خوشرنگ وخوشبورا بچینند


چشمان تو آیات شیطانند و آگاه

ایمان به کفر آوردم ازبس نازنینند


دستان تو زیباترین مضمون عشقند

دستان تو با هر چه زیبایی عجینند


بانو خدا از من نگاهت را نگیرد

این واژه ها فصل الخطاب آخرینند

شاعر : مجتبی سپید 

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق” بنی آدم…” ببخشید

…گاهی خودم را  از شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم



شاعر : محمد علی بهمنی

در باغی رها شده بودم
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟


ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود
انسانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم

سهراب سپهری

شاعر : سهراب سپهری 

به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را

که یک عمر است عادت کرده ام بی سرپناهی را


منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می بیند

به روی شانه هایش فوج کفترهای چاهی را


زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی کردند

به یوسف ها که می آموخت رسم بی گناهی را؟


سواری خسته ام از کوه پایین آمدم دختر!

ببند این زخم های کهنه ی مشروطه خواهی را


تفنگ و اسب را دادم به جای شانه ی نقره

بکش هموارتر کن پیچ و تاب این دو راهی را


چه می فهمند سربازان مست روس و عثمانی

شمیم اشک هایم روی کاغذهای کاهی را؟


سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان

چه سازد شرمساری را… چه نالد روسیاهی را


سپیده سر زده آهو به آغوشم قدم بگذار

مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را


رهاتر از سر زلف بخند امشب پریشانم

برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را

شاعر : حامد عسکری

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد


سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد


لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد


نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد


به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد


یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم

که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد


چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟


همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت

که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد


غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

شاعر : حسین منزوی 

قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی


من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست

عهده‌دارِ آن نگاهِ لرزه‌افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعدِ من اندازه‌ی یک عشق روشن نیستی


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی


چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی

هر چه گوید عاشقم، می‌گویی: «اصلاً نیستی»


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!

شاعر : کاظم بهمنی 

بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !

درس امروز ، فعل مجهول است

فعل مجهول چیست می دانید ؟

نسبت فعل ما به مفعول است …


در دهانم زبان چو آویزی

در تهیگاه زنگ ، می لغزید .

صوت ناسازام آنچنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید


ساعتی داد آن سخن دادم

حق گفتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه

ژاله را زان میان صدا کردم :


ژاله از درس من چه فهمیدی ؟

پاسخ من سکوت بود سکوت …

” د جواب بده ! کجا بودی ؟

رفته بودی به عالم هپروت ؟…”


خنده دختران و غرش من

ریخت بر فرق ژاله ، چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یاران


خشمگین ، انتقام جو ، گفتم :

بچه ها گوش ژاله سنگین است

دختری طعنه زد که :” نه خانم !

درس در گوش ژاله یاسین است ”


باز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش

زیر آتشفشان دیده من

ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم ،

آن دو میخ نگاه خیره او

موج زن ، در دو چشم بی گنهش

رازی از روزگار تیره او


آنچه در آن نگاه می خواندم

قصه غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در سخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود


فعل مجهول ، فعل آن پدری است

که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مادرم را ز خانه بیرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالید

سوخت در تاب تب ، برادر من

تا سحر در کنار من نالید


در غم آن دو تن ، دو دیده من

این یکی اشک بود و آن دگر خون بود

مادرم را دگر نمی دانم

که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و نالید و آنچه باقی ماند

هق هق گریه بود و ناله او

شسته می شد به قطره های سرشک

چهره همچو برگ لاله او


ناله من به ناله اش آمیخت

که : ” غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز ، قصه غم توست

تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟


فعل مجهول فعل آن پدری است

که تو را بی گناه می سوزد

آن حریق هوس بود که در او

مادری بی پناه ، می سوزد … “

شاعر : سیمین بهبهانی 

آن‌جا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم

مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم

 

این‌جا که منم ، حسرت از اندازه فزون‌ست

خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم

 

آن‌جا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی

تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم

 

این‌جا که منم ، عشق به سرحد کمال‌ست

صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم

 

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ندارد

مرغی چو من ، آشفته و افسانه‌سرا هم

 

این‌جا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع

غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم

 

آن‌جا که تویی جمله سر شور و نشاطند

شه‌زاده و شه ، باده به دستند و گدا هم

 

این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ست

گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم

شاعر : رحیم معینی کرمانشاهی

کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور


به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ‌کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که در زمان می‌زید
قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبی‌خانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.

آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید


آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود رویای خویشتنیم
به دندان فروبردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و دست‌های زندانی


آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذ‌های سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.
انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیز به پرواز درمی‌آید!

شاعر ‌: اکتاویوپاز ،  ترجمه  :احمد شاملو 

می‌رسد یک روز، فصل بوسه‌چینی در بهشت

روی تختی با رقیبان می‌نشینی در بهشت

 

تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت

یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

 

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می‌برند

جا ندارد عشق‌های این چنینی در بهشت

 

گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند

دوزخی‌ها را برای شب‌نشینی در بهشت

 

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ

می‌روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

 

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»

خلق می‌کردم به نامت سرزمینی در بهشت،

شاعر : کاظم بهمنی

کودک بوده‏ ام من و، کودک
بازى مى‏کند بى‏آن که هیچ
از پیچ و خم‏هاى تاریک عمر پروا کند.

جاودانه بازى مى‏کند که بخندد
بهارش را به صیانت پاس مى‏دارد
جوبارش سیلابه‏یى است.

من شادى و حظّم سرسام و هذیان شد
آخر به نُه ساله‏گى مرده‏ام من

?

رنج چونان تیغه‏ى مقراضی است
که گوشت تن را زنده زنده مى‏درد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گیاه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
دلم تاب آورد
دشنام‏هاى شوربختى و بیداد را
من به روزگارى ناپاک زیستم
که حظّ ِ بسى کسان
از یاد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خویش به بندم کشید.

در شب خویش اما
جز آسمانى پاک رؤیایى نداشتم.

بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم
همه را دوست مى‏توانستم داشت نه اما چندان که به کار آید.

آسمان، دریا، خاک
مرا فروبلعید.
انسانم باز زاد.

این جا کسى آرمیده است که زیست بى‏آن که شک کند
که سپیده‏دمان براى هر زنده‏یى زیبا است
هنگامى که مى‏مرد پنداشت به جهان مى‏آید
چرا که آفتاب از نو مى‏دمید.

خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فروافکنم از شانه‏هاى خود
و از شانه‏هاى مسکین‏ترین برادرانم
این بار مشترک را که به جانب گورمان مى‏راند.

به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.

تأمل کن و جنگل را به یاد آر
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشن‏تر است
نگاه‏هاى بى‏مِه و بى‏پشیمانى را به یاد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زیستن ادامه مى‏دهیم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى مى‏کنیم.

?

آنان را که به قتلم آوردند از یاد مى‏برى
آنان را که پرواى مهر من‏شان نبود.
من در اکنون ِ تواَم هم از آن گونه که نور آن‏جاست
همچون انسانى زنده که جز بر پهنه‏ى خاک احساس گرما نمى‏کند.

از من تنها امید و شجاعت من باقى است
نام مرا بر زبان مى‏آرى و بهتر تنفس مى‏کنى.

به تو ایمان داشتم. ما گشاده‏دست و بلند همتیم
پیش مى‏رویم و، بختیارى، آتش در گذشته مى‏زند.
و توان ما
در همه چشم‏ها
جوانى از سر مى‏گیرد.

 

شاعر : پل الووار ترجمه احمد شاملو 

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم

حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

 

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟

هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم

 

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو

ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

 

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم

چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

 

ستاره می شمارم سال های انتظارم را :

هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟

چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟

نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!

 

شاعر : قیصر امین پور

هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست

هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

 

پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند

یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست

 

رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است

که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست

 

گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست

ابری درآسمان جهانم نبود و نیست

 

انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام

درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

 

در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من

چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

 

قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام

حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست

 

شاعر : صادق فغانی

پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست

بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست

 

زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم

در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست

 

فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس

جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست

 

تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه

تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست

 

در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم

پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست

 

آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی

ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست

 

پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس

روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست

 

شاعر : عبدالجبار کاکایی

چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟

شب فراق به پایان مگر نمی آید؟

 

جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد

ولی ز گمشده من خبر نمی آید

 

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر

فغان هم از دل سنگم به در نمی آید

 

تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد

که در تصور از این خوبتر نمی آید

 

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم

ولی ز دست من این کار برنمی آید

 

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز

بلای محنت هجران بسر نمی آید

 

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش

که ناله در دل گُل کارگر نمی آید

 

ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد

ولی ز دست من این کار برنمی آید

 

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی

که هر که رفت از این ره دگر نمی آید

 

شاعر : رهی معیری
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا
 زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بیپایان
جنگل عطر آلود، شکن گیسوی تو، موج دریای خیال


کاش با زورق اندیشه شبی
 از شط گیسوی مواج تو من ،بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه، همه عمر سفر میکردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
چشم من، چشمه زاینده اشک
 گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب، در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بیباران پوشانده آسمان را یکسر
ابر خاکستری بیباران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد تنهایی افسوس، سخت دلگیرتر


و ای باران، باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی مهر تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
و ای باران، باران پر مرغان نگاهم را شست
خواب، رویای فراموشیهاست
خواب را دریاب که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من میگوید:
 «گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحرنزدیک است»


دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا میچیند
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو بهاری؟
-نه! بهاران از توست
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سیل سیال نگاهت
همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان میکاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه عاقبت هستی خود را خواهم داد


آه سرگشتگی ام در پی مقصود چرا؟
در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟
- در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بیرون کن
بازکن پنجره را ...
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی ...
من ترا با خود به خانه دلم خواهم برد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتراست که غفلت نکنیم از آغاز
بازکن پنجره را ...
صبح دمید!


چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه شاد
از لبان تو شنید:
«زندگی رویا نیست
زندگی زیباییست
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
میتوان از دلها فاصله ها را برداشت.»
قصه شیرینیست
کودک چشم من از قصه تو میخوابد.
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و خواب روم.
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمان تو به من میبخشد
شور و عشق و مستی
و تو،
چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
باخود میاندیشم:
من چه دارم که تو را درخور؟
-هیچ...
من چه دارم که سزاوار تو؟
-هیچ...
این منم که ترا تمنا میکنم.
تو همه هستی من
هستی من
کاهش جان من این شعر من است
آرزو میکردم
که تو خواننده شعرم باشی...
-راستی شعر مرا میخوانی؟
چه کسی خواهد دید مردنم بی تو؟


گاه میاندیشم:
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی
روی تو را کاشکی میدیدم...
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا،
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»
من صدا میزنم:
«آی بازکن پنجره را
من آمده ام
در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام...»
با من اکنون چه نشستنها
خاموشیها
با تو اکنون چه بیتفاوتی هاست
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله وفا...
در تو دم سردی پاییز...
سخن از مهر و جور نیست
سخن از...
سینه ام آیینه ایست با غباری از غم
آشیان تهی دستانم را مرغ دستان تو پر میسازد
مگذار که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد
مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرد و تهی بگذارد
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان ...
شاعر : حمید مصدق

اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است

 

گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

 

گل محمدی من ، مپرس حال مرا

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

 

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

 

بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم

اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است.

شاعر : فاضل نظری

جز همین دربه در دشت و صحاری بودن

ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

 

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکیست

از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

 

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی

در قفس عاشق آواز قناری بودن

 

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین

این یهودا صفتان را ز حواری بودن

 

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

 

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است

دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

 

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش

آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

 

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال

همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

 

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند

تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

 

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی

زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

شاعر : حسین منزوی

روزی که ارغوان به تو نفروخت گلفروش

پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

 

از یاد بردن غم عالم میسر است

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

 

گیرم که مثل موری از این سنگ بگذری

کوهیست پشت سنگ،ازین بیشتر مکوش

 

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است

در شور نیز ناله ما می رسد به گوش

 

آتش بزن به سینه آتش گرفته ام

آتش گرفته را مگر آتش کند خموش

 

شاعر : فاضل نظری

از کنار من افسرده تنها تو مرو

دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

 

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان

موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو

 

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز

قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

 

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من

بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

 

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش

به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

 

ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک

از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده ی پاییز دیگری

 

ویرانه های خانه ی من ایستاده اند

چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری

 

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری؟

 

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من چیز دیگری

 

تهران و تلخ کامی من مانده است، کاش

تبریز دیگری و شکر ریز دیگری

 

شاعر : فاضل نظری

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم

 

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

 

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

 

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

 

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

 

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

 

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

شاعر : علیرضا قزوه

پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد...


من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد


پر کن پیاله را
هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد


در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب... آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را...

شاعر :فریدون مشیری 

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار

چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

 

زمین از آمدن برف تازه خشنود است 

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

 

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

 

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر، من از شما بیزار

 

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم

دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

 

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده 

اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

 

به خانه‌ام بروم؟خانه از سکوت پر است 

سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

 

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

 

شاعر : فاضل نظری

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟


حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام


حرف بزن، حرف بزن،سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

شاعر :محمد علی بهمنی 

تو هم شبیه خودم ، در دلت تَرَک داری

وچون شبیه منی ، ارزشِ محک داری!

 

شنیده ام که درختان کوچه می گویند

که با بهار و خزان ، حس مشترک داری

 

نیاز نیست که چیزی به صورتت بزنی!

به لطف حضرت حق ، تا ابد بزک داری

 

به عشق چشم تو آرام و رام می خوابم

دو چشم قهوه ای تلخ و با نمک داری

 

همیشه گلّه به دنبال توست ، شک دارم!

درون حنجره ی خویش نی لبک داری؟

 

تمام مسئله حل است ، پس چرا دیگر

به من، به سبزیِ چشمم، به عشق شک داری؟

شاعر : امید صباغ نو

مرا کم دوست داشته باش 
اما همیشه دوست داشته باش 
این وزن آواز من است 
عشقی که گرم و شدید است 
زود میسوزد و خاموش میشود


مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش  
این وزن آواز من است 
اگر مرا بسیار دوست داری
شاید این حس تو صادقانه نباشد
کمتر دوستم بدار تا ناگهان عشقت به پایان نرسد  
من به کم هم قانعم
اگر عشق تو اندک و کم اما صادقانه باشد من راضی ام.
دوستی پایدار و همیشگی از هر چیزی بالاتر است


مرا کم دوست داشته باش 
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
بگو تا زمانی که زنده ای دوستم داری
ومن نیز تمام عشق خود را به تو پیشکش میکنم و 
تا زمانی که زندگی باقی است هرگز تورا فریب نمیدهم
 

مرا کم دوست داشته باش  
اما همیشه دوست داشته باش  
این وزن آواز من است 
عشق پایدار لطیف و ملایم است و در طول عمر ثابت قدم
با تلاش صادقانه چنین عشقی به من هدیه کن
و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد
عشق صادقانه پایدار و همیشگی است
 

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش 
همان گونه که وزن زندگی است

کریستوفر مارلو

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود


ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد


ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش


ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم


ساده است
که چگونه می زیم
باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

مارگوت بیکل

ترجمه : احمد شاملو

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

شاعر : سجاد سامانی

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

آن هنگام که می‌خندی، دنیا با تو می‌خندد

آن هنگام که اشک می‌ریزی امّا، تنها هستی

شادی را باید در دنیای پیرِ غمگین جستجو کنی
غم‌ها امّا، تو را خواهند یافت.

آواز که می‌خوانی، کوه‌ها همراهی‌ات می‌کنند
آه که می‌کشی امّا، در فضا گم می‌شود

پژواکِ آوای شاد فراگیر می‌شود
 غمناک که شد امّا، دیگر به گوش نخواهد رسید


شاد که هستی، همه در جستجوی تواند
به هنگام غم امّا، روی می‌گردانند و می‌روند

آنها شادی تمام و کمالِ تو را می‌خواهند،
به غم‌اَت امّا، نیازی ندارند.


شاد که هستی، دوستانت بسیارند
به هنگام غم امّا، همه را از دست می‌دهی


کسی نیست که شرابِ نابِ تو را نپذیرد،
زهرتلخ زندگی را امّا، باید به تنهایی بنوشی

ضیافت که بر پا کنی، عمارت از جمعیت لب‌ریز می‌شود
به هنگامِ تنگدستی امّا، همه از کنارت می‌گذرند.

سخاوت و بخشش کمکی است برای ادامه زندگی
مرگ را امّا ، هیچ یار و همراهی نیست


برای کاروانِ شاهانه در عمارتِ شادی همیشه جا هست
از راهروهای باریکِ درد امّا
به نوبت و تک‌تک گذر باید کرد.

شاعر : الا ویلر ویلکاکس

سراپا اگر زرد و  پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

 

چو گلدان خالی ، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

 

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

 

اگر دل دلیل است ، آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

 

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

 

گواهی بخواهید ، اینک گواه :

همین زخمهایی که نشمرده ایم

 

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری بسر برده ایم

شاعر : قیصرامین پور

تـو را گـم مـی‌کـنـم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بـدیـنـسـان خـواب‌هـا را با تو زیبا می‌کنم هر شب

 

تـبـی ایـن کـاه را چـون کـوه سـنـگین می‌کند آنگاه

چـه آتـش‌هـا کـه در ایـن کوه برپا می‌کنم هر شب

 

تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من

کـه پـیـچ و تـاب آتـش را تـمـاشـا می‌کنم هر شب

 

مـرا یـک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چـگـونـه بـا جـنـون خـود مـدارا مـی‌کـنـم هر شب

 

چـنـان دسـتـم تـهـی گـردیـده از گـرمـای دست تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب

 

تــمــام ســایـه‌هـا را مـی‌کـشـم بـر روزن مـهـتـاب

حـضـورم را ز چـشـم شهر حاشا می‌کنم هر شب

 

دلـم فـریـاد مـی‌خـواهـد ولـی در انـزوای خـویـش

چــه بــی آزار بــا دیـوار نـجـوا مـی‌کـنـم هـر شـب

 

کـجـا دنـبـال مـفـهـومـی بـرای عـشـق می‌گردی؟

کـه مـن ایـن واژه را تـا صبح معنا می‌کنم هر شب

شاعر : محمد علی بهمنی