تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۹۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلچین زیباترین اشعار ایران و جهان» ثبت شده است

از خــانــه بـیـرون مـی‌زنـم امـا کـجـا امـشـب

شـایـد تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

 

پـشـت سـتـون سـایـه‌هـا روی درخـت شـب

مـی‌جـویـم امـا نـیـسـتـی در هـیچ جا امشب

 

مــی‌دانــم آری نــیــســتــی امــا نـمـی‌دانـم

بـیـهـوده مـی‌گـردم بـه دنـبالت، چرا امشب؟

 

هـر شـب تـو را بـی جـسـتـجـو مـی‌یافتم اما

نگذاشت  بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

هـا... سـایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کـاش مـی‌دیـدم به چشمانم خطا امشب

 

هـر شـب صـدای پـای تـو مـی‌آمـد از هر چیز

حــتـی ز بـرگـی هـم نـمـی‌آیـد صـدا امـشـب

 

امــشـب ز پـشـت ابـرهـا بـیـرون نـیـامـد مـاه

بـشـکـن قـرق را مـاه مـن بـیـرون بـیا امشب

 

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست

شـایـد کـه بـخـشـیـدنـد دنـیـا را به ما امشب

 

طـاقـت نـمـی آرم، تـو که می‌دانی از دیشب

بـایـد چـه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

 

ای مـاجـرای شـعـر و شـب‌هـای جـنـون مـن

آخـر چـگـونـه سـر کـنـم بـی مـاجـرا امـشـب

شاعر : محمد علی بهمنی

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟

چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟!

 

مگر سرنوشت منی اینقدَر

غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟

 

مرا دوست داری ولی تا کجا؟

مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

 

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم

جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

 

تو هم مثل باران که نفرین شدست

بیایی زیادی، نیایی کمی

 

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلیست

بگو باز باران! بگو نم‌نمی…… 

شاعر : مژگان عباسلو

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه‌ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق خودت می‌دانی

من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی

 

آی! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد؛

چوب ما را بخوری، ورد زبان‌ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

 

دانه‌ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره‌ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

درجهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می‌توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می‌توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ‌ترین آدم‌ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس‌های مرا می‌شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

شاعر : مهدی فرجی

باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

 

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است

در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

 

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است

شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

 

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

 

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است

تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

 

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام

عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

 

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش

خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

شاعر : فاضل نظری

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

شاعر : فاضل نظری

تاریخ لای چرخ زمان گیر می کند

تقویم روی فصل خزان گیر می کند

 

وقتی کنار حوض وضو تازه می کنی

در سینه ی مناره اذان گیر می کند

 

این قدر ابروان خودت را گره نزن

آرش میان این دو کمان گیر می کند

 

هربار پلک می زنی انگار ناگهان

دریا درون قطره چکان گیر می کند

 

در کوچه ها بدون هدف راه می روم

از راه می رسی و زبان گیر می کند

 

از شهر کوچ میکنی و لقمه های نان

یک باره در گلوی جهان گیر می کند

 

در پارک ها مجسمه ها پیر میشوند

در پخش ها نوار بنان گیر می کند

 

هر شب برای عطر تنت آه می کشد

پیراهنی که در چمدان گیر می کند.

شاعر : عبدالحسین انصاری

سـتـاره دیـده فـروبـسـت و آرمـیـد بـیـا

شـراب  نـور بـه رگ هـای شـب دویـد بیا

 

ز  بـس بـه دامن شب اشک انتظارم ریخت

گـل  سـپـیـده شـکـفـت و سـحر دمید بیا

 

شـهـاب ِ یـاد تـو در آسـمـان خـاطـر من

پـیـاپـی  از هـمـه سـو خـطّ زر کـشید بیا

 

ز بـس نـشـستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غـصّه زنـگ مـن و رنـگ شـب پـرید بیا

 

بـه وقـت مـرگـم اگـر تـازه می کنی دیدار

بـهـوش  بـاش کـه هـنـگـام آن رسید بیا

 

بـه  گـام های کسان می برم گمان که تویی

دلـم  ز سـیـنـه بـرون شـد ز بـس تپید بیا

 

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کـنـون  کـه دسـت سـحر دانه دانه چید بیا

 

امـیـدِ خـاطـر ِ سـیـمین ِ دل شکسته تویی

مـرا مـخـواه از ایـن بـیـش نـاامـیـد بـیا

 

شعر زیبای (چرا رفتی) اثر بانوی غزل ایران سیمین بهبهانی ،همراه با آهنگ زیبای این شعر که توسط آقای همایون شجریان اجرا گردیده برای خواندن ادامه شعر و دانلود آهنگ به ادامه مطلب بروید

چـرا رفـتـی، چـرا؟ مـن بـی قـرارم

بــه ســر، سـودای آغـوش تـو دارم

 

نـگـفـتـی ماهتاب امشب چه زیباست؟

نـدیـدی جـانـم از غـم نـاشکیباست؟

 

نـه هـنـگـام گـل و فـصـل بهارست؟

نـه  عـاشـق در بـهـاران بـیقرارست؟

 

نـگـفـتـم بـا لـبـان بـسـتـهٔ خویش

بـه  تـو راز درون خـسـتـهٔ خـویـش؟

 

خـروش از چـشـم من نشنید گوشت؟

نــیـاورد از خـروشـم در خـروشـت؟

 

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

شاعر : فاضل نظری