کودک بوده ام من و، کودک بازى مىکند بىآن که هیچ از پیچ و خمهاى تاریک عمر پروا کند.
جاودانه بازى مىکند که بخندد بهارش را به صیانت پاس مىدارد جوبارش سیلابهیى است.
من شادى و حظّم سرسام و هذیان شد آخر به نُه سالهگى مردهام من
?
رنج چونان تیغهى مقراضی است که گوشت تن را زنده زنده مىدرد من وحشت را از آن دریافتم چنان که پرنده از پیکان چنان که گیاه از آتش کویر چنان که آب از یخ دلم تاب آورد دشنامهاى شوربختى و بیداد را من به روزگارى ناپاک زیستم که حظّ ِ بسى کسان از یاد بردن برادران و پسران خود بود. قضاى روزگار در حصارهاى خویش به بندم کشید.
در شب خویش اما جز آسمانى پاک رؤیایى نداشتم.
بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم همه را دوست مىتوانستم داشت نه اما چندان که به کار آید.
آسمان، دریا، خاک مرا فروبلعید. انسانم باز زاد.
این جا کسى آرمیده است که زیست بىآن که شک کند که سپیدهدمان براى هر زندهیى زیبا است هنگامى که مىمرد پنداشت به جهان مىآید چرا که آفتاب از نو مىدمید.
خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فروافکنم از شانههاى خود و از شانههاى مسکینترین برادرانم این بار مشترک را که به جانب گورمان مىراند.
به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.
تأمل کن و جنگل را به یاد آر چمن را که زیر آفتاب سوزان روشنتر است نگاههاى بىمِه و بىپشیمانى را به یاد آر روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد ما به زنده بودن و زیستن ادامه مىدهیم شور تداوم و بودن را تاجگذارى مىکنیم.
?
آنان را که به قتلم آوردند از یاد مىبرى آنان را که پرواى مهر منشان نبود. من در اکنون ِ تواَم هم از آن گونه که نور آنجاست همچون انسانى زنده که جز بر پهنهى خاک احساس گرما نمىکند.
از من تنها امید و شجاعت من باقى است نام مرا بر زبان مىآرى و بهتر تنفس مىکنى.
به تو ایمان داشتم. ما گشادهدست و بلند همتیم پیش مىرویم و، بختیارى، آتش در گذشته مىزند. و توان ما در همه چشمها جوانى از سر مىگیرد.
|