تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروزی» ثبت شده است

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است

این زخم ناگهان که دهان باز کرده است

 

چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان

در این جهان چشم چران باز کرده است

 

اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...

طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است

 

این چاکِ پیرهن که از آن شرم داشتیم

خود لب به پاک بودنمان باز کرده است


من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار

هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است

شاعر : محمد مهدی سیار 

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت


از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت


این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت


دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت


شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت


گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت


ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت


ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

شاعر : فاضل نظری 

همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

و گر دوباره بر آیی هزار چندانی


چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی


ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی


خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی


روندگان طریق تو راه گم نکنند

که نور چشم امید و چراغ ایمانی


هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

تویی که درد جهان را یگانه درمانی


چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

بگذار پای غنچه به لبخند وا شود

شاید دری به سمت خداوند وا شود


بستیم سیب سرخ به نارنج های دوست

ای کاش بخت این همه پیوند وا شود


سر می رسد دوباره بهار از سفر اگر

از دست و بال چلچله ها بند وا شود


یک استکان چای برای جهان بریز

تا اخم بقچه های پر از قند وا شود


آغوش تو سپیدترین عاشقانه هاست

ای کاش رو به من بگذارند وا شود


بگذار عشق لانه کند کنج سینه ات

وقتش رسیده برف دماوند وا شود

شاعر :عبدالحسین انصاری 

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها


کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها


آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها


جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگانی، بی جهت بر کوس ها


پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها


دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!


انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

شاعر : فاضل نظری 

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

ببند پنجره را باد سرد می آید


دریغ باغ گل سرخ من که در غم او

همه زمین و زمان زار و زرد می آید


نمی رود ز دل من صفای صورت عشق

و گر بر آینه باران گرد می آید


به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی

که راه با قدم رهنورد می آید


تو مرد باش و میندیش از گرانی درد

همیشه درد به سروقت مرد می آید


دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند

دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

خواندم دروغ از چشمهای راستگویت

وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت


یکروز و یکشب دستِ کم در بسترم ماند

آه از تو حتی باوفاتر بود بویت


در خاطراتت سخت غرقم کرد هر شب

یک یادگار ساده قدر تار مویت


غم، شهریاری ساخت از مردی دهاتی

کاری که حالا کرده با من آرزویت


در آن دل دیوانه آن دیوانگی مُرد

حتی اگر یک روز برگردد به سویت


عیب است عاشق باشی و اشکی نریزی

ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت

شاعر : مهدی فرجی

دیوانگی کردیم عاشق ها همینند!

دیوانه ها عاشق ترین های زمینند!


ناگفته بوسیدی مرا در عین پاکی

ای جان،مراقب باش بعضی ها نبینند


حس میکنم وقتی کنارم ایستادی

چشمان نامحرم ترین ها در کمینند


لبهای رژگون را بپوشان تا مبادا

این غنچه ی خوشرنگ وخوشبورا بچینند


چشمان تو آیات شیطانند و آگاه

ایمان به کفر آوردم ازبس نازنینند


دستان تو زیباترین مضمون عشقند

دستان تو با هر چه زیبایی عجینند


بانو خدا از من نگاهت را نگیرد

این واژه ها فصل الخطاب آخرینند

شاعر : مجتبی سپید 

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق” بنی آدم…” ببخشید

…گاهی خودم را  از شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم



شاعر : محمد علی بهمنی

به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را

که یک عمر است عادت کرده ام بی سرپناهی را


منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می بیند

به روی شانه هایش فوج کفترهای چاهی را


زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی کردند

به یوسف ها که می آموخت رسم بی گناهی را؟


سواری خسته ام از کوه پایین آمدم دختر!

ببند این زخم های کهنه ی مشروطه خواهی را


تفنگ و اسب را دادم به جای شانه ی نقره

بکش هموارتر کن پیچ و تاب این دو راهی را


چه می فهمند سربازان مست روس و عثمانی

شمیم اشک هایم روی کاغذهای کاهی را؟


سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان

چه سازد شرمساری را… چه نالد روسیاهی را


سپیده سر زده آهو به آغوشم قدم بگذار

مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را


رهاتر از سر زلف بخند امشب پریشانم

برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را

شاعر : حامد عسکری

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد


سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد


لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد


نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد


به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد


یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم

که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد


چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟


همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت

که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد


غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

شاعر : حسین منزوی 

قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی


من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست

عهده‌دارِ آن نگاهِ لرزه‌افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعدِ من اندازه‌ی یک عشق روشن نیستی


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی


چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی

هر چه گوید عاشقم، می‌گویی: «اصلاً نیستی»


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!

شاعر : کاظم بهمنی 

می‌رسد یک روز، فصل بوسه‌چینی در بهشت

روی تختی با رقیبان می‌نشینی در بهشت

 

تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت

یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

 

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می‌برند

جا ندارد عشق‌های این چنینی در بهشت

 

گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند

دوزخی‌ها را برای شب‌نشینی در بهشت

 

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ

می‌روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

 

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»

خلق می‌کردم به نامت سرزمینی در بهشت،

شاعر : کاظم بهمنی

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم

حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

 

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟

هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم

 

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو

ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

 

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم

چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

 

ستاره می شمارم سال های انتظارم را :

هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟

چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟

نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!

 

شاعر : قیصر امین پور

هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست

هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

 

پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند

یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست

 

رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است

که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست

 

گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست

ابری درآسمان جهانم نبود و نیست

 

انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام

درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

 

در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من

چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

 

قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام

حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست

 

شاعر : صادق فغانی

ناز با لحن زیر و بم داری

باز گفتی که دوستم داری

 

از سر سادگی ندانستم

سر جور و سر ستم داری

 

تو هم آری دل مرا بشکن

مگر از دیگران چه کم داری؟

 

تو بیا و سر از تنم بردار

بیش از این حق به گردنم داری

 

من سراسیمه می‌شوم، تو بخند

تا تو داری مرا چه غم داری؟

 

راستی چیز حیرت‌انگیزی است

این دل آدمی... تو هم داری؟!

شاعر : محمد مهدی سیار

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است

نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

 

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست

که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است

 

به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است

 

شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست

کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است

 

اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم

شب خجالت من از لب تو در راه است

شاعر : فاضل نظری

پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست

بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست

 

زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم

در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست

 

فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس

جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست

 

تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه

تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست

 

در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم

پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست

 

آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی

ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست

 

پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس

روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست

 

شاعر : عبدالجبار کاکایی

چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟

شب فراق به پایان مگر نمی آید؟

 

جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد

ولی ز گمشده من خبر نمی آید

 

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر

فغان هم از دل سنگم به در نمی آید

 

تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد

که در تصور از این خوبتر نمی آید

 

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم

ولی ز دست من این کار برنمی آید

 

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز

بلای محنت هجران بسر نمی آید

 

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش

که ناله در دل گُل کارگر نمی آید

 

ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد

ولی ز دست من این کار برنمی آید

 

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی

که هر که رفت از این ره دگر نمی آید

 

شاعر : رهی معیری

اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است

 

گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

 

گل محمدی من ، مپرس حال مرا

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

 

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

 

بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم

اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است.

شاعر : فاضل نظری

جز همین دربه در دشت و صحاری بودن

ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

 

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکیست

از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

 

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی

در قفس عاشق آواز قناری بودن

 

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین

این یهودا صفتان را ز حواری بودن

 

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

 

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است

دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

 

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش

آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

 

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال

همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

 

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند

تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

 

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی

زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

شاعر : حسین منزوی

روزی که ارغوان به تو نفروخت گلفروش

پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

 

از یاد بردن غم عالم میسر است

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

 

گیرم که مثل موری از این سنگ بگذری

کوهیست پشت سنگ،ازین بیشتر مکوش

 

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است

در شور نیز ناله ما می رسد به گوش

 

آتش بزن به سینه آتش گرفته ام

آتش گرفته را مگر آتش کند خموش

 

شاعر : فاضل نظری

از کنار من افسرده تنها تو مرو

دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

 

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان

موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو

 

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز

قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

 

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من

بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

 

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش

به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

 

ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک

از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده ی پاییز دیگری

 

ویرانه های خانه ی من ایستاده اند

چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری

 

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری؟

 

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من چیز دیگری

 

تهران و تلخ کامی من مانده است، کاش

تبریز دیگری و شکر ریز دیگری

 

شاعر : فاضل نظری

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم

 

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

 

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

 

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

 

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

 

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

 

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

شاعر : علیرضا قزوه

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست

 

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست

 

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست

 

بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست

 

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست

 

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست

 

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست

روشن شود، دلایل این باوری که نیست

 

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست

 

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

شاعر : حسین جنتی

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار

چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

 

زمین از آمدن برف تازه خشنود است 

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

 

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

 

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر، من از شما بیزار

 

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم

دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

 

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده 

اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

 

به خانه‌ام بروم؟خانه از سکوت پر است 

سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

 

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

 

شاعر : فاضل نظری

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

 

شاعر : فاضل نظری

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟


حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام


حرف بزن، حرف بزن،سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

شاعر :محمد علی بهمنی 

تو هم شبیه خودم ، در دلت تَرَک داری

وچون شبیه منی ، ارزشِ محک داری!

 

شنیده ام که درختان کوچه می گویند

که با بهار و خزان ، حس مشترک داری

 

نیاز نیست که چیزی به صورتت بزنی!

به لطف حضرت حق ، تا ابد بزک داری

 

به عشق چشم تو آرام و رام می خوابم

دو چشم قهوه ای تلخ و با نمک داری

 

همیشه گلّه به دنبال توست ، شک دارم!

درون حنجره ی خویش نی لبک داری؟

 

تمام مسئله حل است ، پس چرا دیگر

به من، به سبزیِ چشمم، به عشق شک داری؟

شاعر : امید صباغ نو

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

 

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت

 

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل

گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت

 

از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت

 

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود

دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت

 

شاعر : فاضل نظری

جز من که گیرد جای من؟، جز من که گیرد جای دل؟

گر دل بمیرد وایِ من،گر من بمیرم وایِ دل

 

ای مست شبرو کیستی؟آیا مه من نیستی؟

گر نیستی،پس چیستی؟ای همدم تنهای دل!

 

شب می خرامد بی طرب،دل می تپد با تاب و تب

اینک صدای پای شب،آنک صدای پای دل

 

جوشد به یاد لعل وی،ناله ز هر بندم چو نی

شب می تراود همچو می،از چشم می پالای دل

 

آید از ین پرده برون،با آه،اشکی لاله گون

اشکی نه،آهی نه،که خون،می جوشد از مینای دل

 

شاعر : مهرداد اوستا

با آنکه بی‌دلیل رها می‌کنی مرا

آنقدر عاشقم که نمی‌پرسمت چرا؟

 

در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست

رودی ز رود دیگر اگر می‌شود جدا

 

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم

ما عاشق توایم همین است ماجرا

 

خوش باد روح آنکه به ما کنایه گفت

گاهی به‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا

 

حق با تو بود هر چه بکوشد نمی‌رسد

شیر نفس‌بریده به آهوی تیزپا

 

ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!

افسانه‌ای بساز خود از داستان ما

 

شاعر: فاضل نظری

چه استراحت خوبی است در جوار خودم

خودم برای خودم با خودم کنار خودم

 

همین دقیقه که این شعر را تمام کنم

از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم

 

به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد

به گوش او برسانید رهسپار خودم

 

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی

کنار پنجره باشم در انتظار خودم

 

گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید

خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم

 

اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر

دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم

شاعر : احسان افشاری

خفته در چشم تو نازیست که من می دانم

نگهت دفتر رازیست که من می دانم

 

قصه یی را که به من طره کوتاه تو گفت

رشته عمر درازیست که من می دانم

 

بی نیازانه به ما می گذرد دوست ، ولی

سینه اش بحر نیازیست که من می دانم

 

گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع

سایه را سوز و گدازیست که من می دانم

 

یک حقیقت به جهان هست که عشقش خوانند

آنهم ای دوست مجازیست که من می دانم

شاعر : غلامرضا طریقی

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

 ترسم این است که این رود به دریا نرسد

 

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

 

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

 

پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

 

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

 

من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

ترسم این است که این رود به دریا نرسد

شاعر : عبدالجبار کاکایی

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

شاعر : سجاد سامانی

بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم

بیچاره من, اگر نشناسی مرا تو هم!

 

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود!؟

آخر شدی شهید در این کربلا تو هم

 

آیینه ای مکدرم از دست روزگار

آهی بکش به یاد من٬ ای بی‌وفا تو هم

 

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش

چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

 

ای زخم کهنه‌ای که دهان باز کرده‌ای

چون دیگران بخند به غم‌های ما تو هم

 

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد

چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم

شاعر : فاضل نظری

درد یک پنجره را پنجره ها می‌فهمند

معنی کور شدن را گره ها می‌فهمند

 

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می‌فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

شاعر : کاظم بهمنی

 

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد

هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

 

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار

گاه مثل نوعروسان،بیخبرکِل می کشد

 

کجرویهای "فُضیل"این نکته را معلوم کرد

عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

 

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ

عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

 

دوست مست وچشم من مست است ومیدانم دریغ

دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد!

شاعر : حسین جنتی