تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروزی» ثبت شده است

زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد

زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

 

باور نمی کنم به من این زخم بسته را

 با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

 

 با اینکه در زمانه ی بیداد می توان

 سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد

 

 یا می توان که سیلی فریاد خویش را

 با  کینه ای گداخته بر گوش باد زد

 

 گاهی نمی توان به خدا حرف درد را

 با خود نگاه داشت و روز معاد زد

شاعر : محمد علی بهمنی

هی میرویم و جاده به جایی نمی رسد

قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد

 

چون کوه، پای حرف خودم  ایستاده ام

کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!

 

دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا

این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!

 

دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است

دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!

 

تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم

هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد

 

ما را برای در به دری آفریده اند

هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد

شاعر : حسین طاهری

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را ، نشُسته می پوشم

 

هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام

نرفته است که خود رابه عطر بفروشم

 

عجب مدار از این جوششی که در من هست

که من به هرم نفسهای توست...می جوشم

 

کجا به پیری وسستی وضعف روی آرم

منی ک آب حیات از لب تومی نوشم

 

به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه

برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم

 

برای آنکه بدانی که بر سر عهدم

برای آنکه بدانی نشد فراموشم

 

قسم به بوسه ی آخر...قسم به اشک تو...من

هنوز پیرهنم را ؛ نشُسته می پوشم

شاعر : حسین دلجو

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

 

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

 

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

 

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

 

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

 

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

 

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

 

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

 

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

 

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی

شاعر : رهی معیری

پرسی مرا که «عمر گران‌مایه چون گذشت؟

گاهی به غم گذشت وگهی درجنون گذشت

 

افسانه بود گویی و در گوش ما نماند

عمری که جمله‌جملة آن با فسون گذشت

 

بیرون ما چو غنچه اگر سبز می‌نمود

از خون دل لباب و گلگون درون گذشت

 

آویختیم خویشتن از تار لحظه‌ها

عمری چو عنکبوت همه سرنگون گذشت

 

بیش از ستاره‌ای نتوان بود در شبی

آن هم ببین ز دور فلک واژگون گذشت

 

آید صدای تیشه فرهادمان به گوش

شبدیز دشمنان مگر از بیستون گذشت؟

 

دیروز اگر «عبور» سخن تا گلو نبود

اینک سروده‌های متن از «خط‌ّ خون» گذشت

شاعر : موسوی گرمارودی

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ

من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

 

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس

بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

 

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم

چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

 

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

 

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!

اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شاعر : فاضل نظری

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سِحر صوتت جذبه ی داوود با خود داشت

 

بهشتت  سبزتر از وعده ی شداد بود اما

برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت

 

ببخشایم اگر  بستم دگر  پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

 

«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

- دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت

 

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

شاعر : محمد علی بهمنی

دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

 

از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

 

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

 

مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد

یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی

 

شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

 

نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

شاعر محمد علی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.

شاعر : محمد علی بهمنی

نـازنـیـن آمـد و دسـتـی بـه دل مـا زد و رفت

پـرده ی خـلـوت ایـن غـمـکده بالا زد و رفت

 

کـنـج  تـنـهـایـی مـا را بـه خیالی خوش کرد

خـواب  خـورشـید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد  بـی عـشـقـی مـا دیـد و دریـغـش آمـد

آتـش شـوق دریـن جـان شـکـیـبا زد و رفت

 

خـرمـن  سـوخـته ی ما به چه کارش می خورد

کـه چـو بـرق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفـت و از گـریـه ی تـوفـانی ام اندیشه نکرد

چـه دلـی داشـت خـدایـا که به دریا زد و رفت

 

بــود  آیــا کـه ز دیـوانـه ی خـود یـاد کـنـد

آن کـه زنـجـیـر بـه پـای دل شـیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش

عـقـل فـریـاد بـرآورد و بـه صـحرا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

امـشـب  به قصه ی دل من گوش می کنی

فـردا  مـرا چـو قـصـه فـراموش می کنی

 

ایـن در هـمـیـشه در صدف روزگار نیست

مـی  گـویـمـت ولی توکجا گوش می کنی

 

دسـتـم نـمـی رسـد که در آغوش گیرمت

ای  مـاه بـا کـه دسـت در آغوش می کنی

 

در  ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هـشـیـار و مست را همه مدهوش می کنی

 

مـی  جـوش مـی زنـد بـه دل خم بیا ببین

یـادی  اگـر ز خـون سـیـاووش مـی کنی

 

گـر گـوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بـهـتـر ز گـوهری که تو در گوش می کنی

 

جـام جـهـان ز خون دل عاشقان پر است

حـرمـت نـگـاه دار اگـرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زیـن  داسـتـان که با لب خاموش می کنی

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

بـه کـویـت بـا دل شـاد آمدم با چشم تر رفتم

بـه  دل امـیـد درمـان داشـتم درمانده تر رفتم

 

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

بـه راه عـشـق اگـر از پا در افتادم به سر رفتم

 

نـیـامـد دامـن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

ز  کـویـت عـاقـبـت بـا دامنی خون جگر رفتم

 

حـریـفان  هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم

 

نـدانـستم  که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

بـه مـن تـا مـژده آوردند من از خود به در رفتم

 

مـرا  آزردی و گـفـتـم که خواهم رفت از کویت

بـلـی  رفـتـم ولـی هـر جا که رفتم دربدر رفتم

 

بـه پـایـت ریـختم اشکی و رفتم در گذر از من

ازین  ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

 

تـو  رشـک آفـتـابی کی به دست سایه می آیی

دریـغـا  آخـر از کـوی تـو بـا غم همسفر رفتم

شاعر : هوشنگ ابتهاج

بـی قـرار تـوام و در دل تـنگم گله هاست

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

 

هـمـچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در  دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسـمـان  بـا قـفـس تـنگ چه فرقی دارد

بـال وقـتـی قـفـس پرزدن چلچله هاست

 

بـی  تـو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل  شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز  می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

و  سـکـوت تو جواب همه ی مساله هاست

شاعر : فاضل نظری

هـمـراه  بـسـیار است، اما همدمی نیست

مـثـل تـمام غصه ها، این هم غمی نیست

 

دلـبـسـتـه انـدوه دامـنـگـیـر خود باش

از عـالـم غـم دلـربـاتـر عـالـمی نیست

 

کـار  بـزرگ خـویـش را کـوچـک مپندار

از  دوست دشمن ساختن کارکمی نیست

 

چـشـمـی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

 

در فـکـر فـتـح قـلـه قـافم که آنجاست

جـایـی کـه تـا امروز برآن پرچمی نیست

شاعر: فاضل نظری

فـواره وار، سـربـه هـوایـی و سـربه زیر

چـون تـلـخـی شـراب، دل آزار و دلپذیر

 

مـاهـی  تـویـی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

 

پـلـک  مـرا بـرای تـمـاشـای خـود ببند

ای ردپــای گــمــشـده بـاد در کـویـر

 

ای  مـرگ میرسـی به من اما چقدر زود

ای  عـشـق میرسم به تو اما چقدر دیر

 

مـرداب زنـدگـی هـمـه را غـرق می کند

ای عـشـق هـمّتـی کن و دست مرا بگیر

 

چـشـم  انـتـظار حادثه ای ناگهان مباش

بـا مـرگ زنـدگـی کـن و بـا زندگی بمیر

شاعر : فاضل نظری

از خـاطـرات گـمـشـده مـی آیـم تـابـوتـی از نـگـاه تـو بـر دوشم

بـعـد از تـو مـن به رسم عزاداران غیر از لباس تیره نمی پوشم

 

در سـردسـیری از من بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم

شـبـهـا شبیه خواب و خیال انگار تب می کند تن تو در آغوشم

 

تـکـثـیـر مـی شـونـد و نـمـی مـیـرنـد سـلـولـهای خاطرات در من

انگار  مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرم تو در گوشم

 

هـرچـند زیر این همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من

حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم

 

بـعـد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است

مـن زنـده ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی کنند فراموشم

شاعر : نجمه زارع

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

 ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

شاعر : فاضل نظری

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم

بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

 

از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

 

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

 

از غربت ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو

حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

 

ای کشتی جان،حوصله کن میرسد آنروز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

 

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت

یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

 

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...

شاعر : فاضل نظری

زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد

که زن با شاعر دیوانه عمرا سر نخواهد کرد

 

مبادا بشنود یک تار مویش زلّه ام کرده

که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد

 

خرابم کرد چشمِ گربه ای وحشی و می دانم

عرق های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

 

نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشق ام

که شاعرچون لبی تر کرد چشمی تر نخواهد کرد

 

جنون شعر من را نسل های بعد می فهمند

که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد

 

برای دخترت تعریف خواهی کرد: "من بودم

دلیل شور «مهدی» در غزل..." باور نخواهد کرد

 

بگویی، می روم زخم ام زدی اما نترس از من

که شاعر شعر خواهد گفت اما شَر نخواهد کرد...

شاعر : مهدی فرجی

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

 

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

 

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

 

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

 

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

 

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

 

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

 

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

 

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد کسی من رانمی فهمد

شاعر : نجمه زارع

بده به دست من این بار بیستون ها را

که این چنین به تو ثابت کنم جنون ها را

 

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند

به نام ما همه ی سطرها، ستون ها را

 

عبور کم کن از این کوچه ها که میترسم

بسازی از دل مردم کلکسیون ها را

 

منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم

تویی که دوری تو شیشه کرده خون ها را

 

میان جاده بدون تو خوب می فهمم

نوشته های غم انگیز کامیون ها را!

شاعر : نجمه زارع

نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم

خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

 

فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند

بگو که من دل خونی از این لقب دارم

 

... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند

... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

 

ببین به چشم خودت بی تو سرد ومتروک است

همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم

 

تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟

کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟

 

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش

مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!

شاعر : نجمه زارع

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست

 

روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام

آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست

 

در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست

 

شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس

آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست

 

گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

شاعر: سجاد سامانی

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

شاعر : کاظم بهمنی

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

 

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

من آن زلال پرستم، درآب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

 

غریب بودم و گشتم غریب تر، اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

شاعر : محمد علی بهمنی

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی

حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

 

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود

چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

 

 مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟

که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا

به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

 

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او

رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

 

اسیرت کرده بودم فکر میکردم که عشق است این

قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

 

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی

خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

شاعر : علیرضا بدیع

حال ما با دود والکل، جـا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دستهایت را خودت "ها"کن اگریخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها"نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

 

التیام دردهای ما فقط مرگ است وبس

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق!

شاعر : سجاد صفری اعظم

باز امشب ای ستــــــاره‌ی تابان نیامدی

باز ای سپیـــده‌ی شب هجران نیامدی

 

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افســـوس ای شکوفه‌ی خندان نیامدی

 

زنــــــدانی تو بودم و مهتاب مــــــن چرا

باز امشــــــب از دریچـه‌ی زندان نیامدی

 

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

 

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افســـوس ای غـــزال غزل‌خوان نیامدی

 

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهــــــربان من تو کـــه مهمان نیامدی

 

خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد

مهمـــــان من چـرا به سر خوان نیامدی

 

نشناختی فــــــغان دل رهگذر که دوش

ای مـــــــاه قصــــــر بر لب ایوان نیامدی

 

گیتی متاع چون منش آید گران به دست

امــــا تو هـم به دست من ارزان نیامدی

 

صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته ایست

ای تختــــه‌ام سپــرده به طـــــوفان نیامدی

 

در طبع شهریار خــــــزان شــــد بهار عشق

زیـــــرا تو خـــــرمن گل و ریحـــــان نیامدی

شاعر : شهریار

آسمان گــــو ندهد کام چه خواهد بودن

یا حـــــریفی نشود رام چه خواهد بودن

 

حاصل از کشمکش زندگی ایدل نامیست

گــو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

 

آفتابی بــــود این عمـــر ولی بر لب بام

آفتــــــابی به لب بام چـــه خواهد بودن

 

نابهنگام زند نوبت صبــــح شب وصــــل

مـــن گرفتم که بهنگام چـه خواهد بودن

 

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام

نه تو باشـــی و نه ایام چه خواهد بودن

 

گــــر دلی داری و پابند تعلــــق خواهی

خــــوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

 

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

شاعر : شهریار

هنــــوز چشم مــــرادم رخ تو سیــــر ندیده

هــــوا گرفتی و رفتــــی ز کف چو مرغ پریده

 

تو را به روی زمیــــن دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشتــــه برای من از بهشت رسیده

 

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خــــدای را به کجــــا رفتـی ای فروغ دو دیده

 

هــــزار بار گذشتــــی به ناز و هیــــچ نگفتی

کــــه چــــونی ای به ســـر راه انتظار کشیده

 

چه خواهی از سرمن ای سیاهی شب هجران

سپیــــد کــــردی چشمــــم در انتظار سپیده

 

به دست کــــوته من دامن تو کی رسد ای گل

کــــه پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

 

تــــرانه ی غــــزل دلکشــــم مگــــر نشنفتی

کــــه رام مــــن نشدی آخــــر ای غزال رمیده

 

خمــــوش سایه که شعر تو را دگــــر نپسندم

کــــه دوش گوش دلــــم شعر شهریار شنیده

شاعر : هوشنگ ابتهاج

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که میخواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

میخواهم ازاین پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد

شاعر : محمد علی بهمنی

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

حتّی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

 

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشت

رودی که در فکرش خیال ماه باشد

 

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد

مردی که بین خنده هایش آه باشد

 

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد

بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

 

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی

زانوی عاشق با سرش همراه باشد

 

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم

تنها خدا از درد من آگاه باشد

 

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

شاعر : فاضل نظری