تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیباترین غزلهای فارسی» ثبت شده است

خواندم دروغ از چشمهای راستگویت

وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت


یکروز و یکشب دستِ کم در بسترم ماند

آه از تو حتی باوفاتر بود بویت


در خاطراتت سخت غرقم کرد هر شب

یک یادگار ساده قدر تار مویت


غم، شهریاری ساخت از مردی دهاتی

کاری که حالا کرده با من آرزویت


در آن دل دیوانه آن دیوانگی مُرد

حتی اگر یک روز برگردد به سویت


عیب است عاشق باشی و اشکی نریزی

ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت

شاعر : مهدی فرجی

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق” بنی آدم…” ببخشید

…گاهی خودم را  از شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم



شاعر : محمد علی بهمنی

به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را

که یک عمر است عادت کرده ام بی سرپناهی را


منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می بیند

به روی شانه هایش فوج کفترهای چاهی را


زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی کردند

به یوسف ها که می آموخت رسم بی گناهی را؟


سواری خسته ام از کوه پایین آمدم دختر!

ببند این زخم های کهنه ی مشروطه خواهی را


تفنگ و اسب را دادم به جای شانه ی نقره

بکش هموارتر کن پیچ و تاب این دو راهی را


چه می فهمند سربازان مست روس و عثمانی

شمیم اشک هایم روی کاغذهای کاهی را؟


سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان

چه سازد شرمساری را… چه نالد روسیاهی را


سپیده سر زده آهو به آغوشم قدم بگذار

مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را


رهاتر از سر زلف بخند امشب پریشانم

برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را

شاعر : حامد عسکری

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد


سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد


لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد


نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد


به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد


یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم

که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد


چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟


همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت

که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد


غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

شاعر : حسین منزوی 

قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی


من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست

عهده‌دارِ آن نگاهِ لرزه‌افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعدِ من اندازه‌ی یک عشق روشن نیستی


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی


چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی

هر چه گوید عاشقم، می‌گویی: «اصلاً نیستی»


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!

شاعر : کاظم بهمنی 

می‌رسد یک روز، فصل بوسه‌چینی در بهشت

روی تختی با رقیبان می‌نشینی در بهشت

 

تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت

یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

 

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می‌برند

جا ندارد عشق‌های این چنینی در بهشت

 

گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند

دوزخی‌ها را برای شب‌نشینی در بهشت

 

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ

می‌روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

 

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»

خلق می‌کردم به نامت سرزمینی در بهشت،

شاعر : کاظم بهمنی

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم

حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

 

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟

هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم

 

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو

ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

 

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم

چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

 

ستاره می شمارم سال های انتظارم را :

هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟

چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

 

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟

نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!

 

شاعر : قیصر امین پور

ناز با لحن زیر و بم داری

باز گفتی که دوستم داری

 

از سر سادگی ندانستم

سر جور و سر ستم داری

 

تو هم آری دل مرا بشکن

مگر از دیگران چه کم داری؟

 

تو بیا و سر از تنم بردار

بیش از این حق به گردنم داری

 

من سراسیمه می‌شوم، تو بخند

تا تو داری مرا چه غم داری؟

 

راستی چیز حیرت‌انگیزی است

این دل آدمی... تو هم داری؟!

شاعر : محمد مهدی سیار

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است

نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

 

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست

که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است

 

به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است

 

شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست

کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است

 

اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم

شب خجالت من از لب تو در راه است

شاعر : فاضل نظری

پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست

بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست

 

زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم

در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست

 

فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس

جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست

 

تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه

تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست

 

در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم

پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست

 

آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی

ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست

 

پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس

روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست

 

شاعر : عبدالجبار کاکایی

چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟

شب فراق به پایان مگر نمی آید؟

 

جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد

ولی ز گمشده من خبر نمی آید

 

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر

فغان هم از دل سنگم به در نمی آید

 

تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد

که در تصور از این خوبتر نمی آید

 

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم

ولی ز دست من این کار برنمی آید

 

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز

بلای محنت هجران بسر نمی آید

 

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش

که ناله در دل گُل کارگر نمی آید

 

ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد

ولی ز دست من این کار برنمی آید

 

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی

که هر که رفت از این ره دگر نمی آید

 

شاعر : رهی معیری

اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است

 

گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

 

گل محمدی من ، مپرس حال مرا

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

 

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

 

بگیر دست مرا تا زخاک بر خیزم

اگرچه سوخته ام ، نوبت بهار من است.

شاعر : فاضل نظری

جز همین دربه در دشت و صحاری بودن

ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

 

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکیست

از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

 

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی

در قفس عاشق آواز قناری بودن

 

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین

این یهودا صفتان را ز حواری بودن

 

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

 

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است

دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

 

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش

آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

 

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال

همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

 

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند

تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

 

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی

زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

شاعر : حسین منزوی

روزی که ارغوان به تو نفروخت گلفروش

پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

 

از یاد بردن غم عالم میسر است

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

 

گیرم که مثل موری از این سنگ بگذری

کوهیست پشت سنگ،ازین بیشتر مکوش

 

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است

در شور نیز ناله ما می رسد به گوش

 

آتش بزن به سینه آتش گرفته ام

آتش گرفته را مگر آتش کند خموش

 

شاعر : فاضل نظری

از کنار من افسرده تنها تو مرو

دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

 

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان

موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو

 

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز

قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

 

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من

بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

 

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش

به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

 

ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک

از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده ی پاییز دیگری

 

ویرانه های خانه ی من ایستاده اند

چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری

 

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری؟

 

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من چیز دیگری

 

تهران و تلخ کامی من مانده است، کاش

تبریز دیگری و شکر ریز دیگری

 

شاعر : فاضل نظری

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم

 

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

 

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

 

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

 

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

 

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

 

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

شاعر : علیرضا قزوه

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست

 

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست

 

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست

 

بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست

 

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست

 

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست

 

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست

روشن شود، دلایل این باوری که نیست

 

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست

 

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

شاعر : حسین جنتی

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار

چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

 

زمین از آمدن برف تازه خشنود است 

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

 

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

 

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر، من از شما بیزار

 

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم

دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

 

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده 

اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

 

به خانه‌ام بروم؟خانه از سکوت پر است 

سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

 

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

 

شاعر : فاضل نظری

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

 

شاعر : فاضل نظری

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟


حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام


حرف بزن، حرف بزن،سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

شاعر :محمد علی بهمنی 

تو هم شبیه خودم ، در دلت تَرَک داری

وچون شبیه منی ، ارزشِ محک داری!

 

شنیده ام که درختان کوچه می گویند

که با بهار و خزان ، حس مشترک داری

 

نیاز نیست که چیزی به صورتت بزنی!

به لطف حضرت حق ، تا ابد بزک داری

 

به عشق چشم تو آرام و رام می خوابم

دو چشم قهوه ای تلخ و با نمک داری

 

همیشه گلّه به دنبال توست ، شک دارم!

درون حنجره ی خویش نی لبک داری؟

 

تمام مسئله حل است ، پس چرا دیگر

به من، به سبزیِ چشمم، به عشق شک داری؟

شاعر : امید صباغ نو

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

 

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت

 

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل

گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت

 

از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت

 

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود

دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت

 

شاعر : فاضل نظری

جز من که گیرد جای من؟، جز من که گیرد جای دل؟

گر دل بمیرد وایِ من،گر من بمیرم وایِ دل

 

ای مست شبرو کیستی؟آیا مه من نیستی؟

گر نیستی،پس چیستی؟ای همدم تنهای دل!

 

شب می خرامد بی طرب،دل می تپد با تاب و تب

اینک صدای پای شب،آنک صدای پای دل

 

جوشد به یاد لعل وی،ناله ز هر بندم چو نی

شب می تراود همچو می،از چشم می پالای دل

 

آید از ین پرده برون،با آه،اشکی لاله گون

اشکی نه،آهی نه،که خون،می جوشد از مینای دل

 

شاعر : مهرداد اوستا

مهربان آمدی  ای عشق! به مهمانی من

پر شد از بوی خوشت خلوت روحانی من

 

خوش برآورده سر از باغِ تماشای وجود

سر‌و ناز تو به سر فصل زمستانی من

 

هیچ کس غیرِ تو ای خرمی دیده نخواند

حرف ناخوانده دل از خط پیشانی من

 

می‌کنم گریه منِ سوخته تا خنده زند

گل روی تو در آیینه بارانی من

 

بیقرار آمدی و رفت قرارم از دست

بنشین تا بنشیند دل طوفانی من

 

آفتابی شدی و یکسره آبم کردی

شد حریر نگهت جامه عریانی من

 

بشکن ای بغض و فرو ریز که در خانه دل

می زند شعله به جان آتش پنهانی من

 

هر چه گفتند و بگویند به پایان نرسد

قصه زلف تو و شرح پریشانی من

شاعر : نصرالله مردانی

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم

من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم

 

خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است

آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم

 

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام

دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم

 

گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم

چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم

 

خلق می گویند:ابری تیره درپیراهنی ست

شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم

 

مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک

هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم

شاعر : فاضل نظری

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟

 

سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟

 

آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟

 

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده، می بینی که؟

 

غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

شاعر : فاضل نظری

با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا

شرمندگی نمی‌کشد این فرش نخ‌نما

 

بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار

خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما

 

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق

کشتی‌شکسته را چه نیازی به ناخدا

 

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست

ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

 

فرق میان طعنه و تعریف خلق نیست

چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها

 

شاعر: فاضل نظری

با آنکه بی‌دلیل رها می‌کنی مرا

آنقدر عاشقم که نمی‌پرسمت چرا؟

 

در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست

رودی ز رود دیگر اگر می‌شود جدا

 

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم

ما عاشق توایم همین است ماجرا

 

خوش باد روح آنکه به ما کنایه گفت

گاهی به‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا

 

حق با تو بود هر چه بکوشد نمی‌رسد

شیر نفس‌بریده به آهوی تیزپا

 

ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!

افسانه‌ای بساز خود از داستان ما

 

شاعر: فاضل نظری

چه استراحت خوبی است در جوار خودم

خودم برای خودم با خودم کنار خودم

 

همین دقیقه که این شعر را تمام کنم

از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم

 

به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد

به گوش او برسانید رهسپار خودم

 

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی

کنار پنجره باشم در انتظار خودم

 

گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید

خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم

 

اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر

دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم

شاعر : احسان افشاری

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند

سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند

 

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار

این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

 

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت

عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

 

این چندمین شب است که بیدار مانده ام

آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

 

بیتاب از تو گفتنم و آوخ که قرنهاست

آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

 

گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی

با این عطش سراب قبولم نمی کند

 

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام

حق دارد آفتاب قبولم نمی کند....

 

شاعر : محمد علی بهمنی

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

 ترسم این است که این رود به دریا نرسد

 

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

 

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

 

پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

 

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

 

من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

ترسم این است که این رود به دریا نرسد

شاعر : عبدالجبار کاکایی

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

شاعر : سجاد سامانی

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست 

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

 

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!

 

ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

 

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است

از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

 

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ

جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست

 

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...

شاعر : فاضل نظری

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟

که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید

 

تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه 

اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید

 

به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر

شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید 

 

نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو

کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید

 

به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه

بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید

 

نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوشست

که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید

 

ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت

کسی که از دهنت طعم بوسه ای نچشید

 

چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ

چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟

 

چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل

مرا به مهلت اندک تو را به عهد بعید ؟

شاعر : حسین منزوی

شعری بسیار زیبا از زنده یاد افشین یداللهی 

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

 

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

 

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

 

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

شاعر : افشین یداللهی

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا ...

مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

 

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد

مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

 

برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ

به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

 

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم

بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

 

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

 

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

شاعر : فاضل نظری

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

 

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

زناله سحر و گریه شبانه ما

 

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

 

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

زسوز سینه بود گرمی ترانه ما

 

چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما

 

به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما

شاعر : رهی معیری

بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم

بیچاره من, اگر نشناسی مرا تو هم!

 

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود!؟

آخر شدی شهید در این کربلا تو هم

 

آیینه ای مکدرم از دست روزگار

آهی بکش به یاد من٬ ای بی‌وفا تو هم

 

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش

چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

 

ای زخم کهنه‌ای که دهان باز کرده‌ای

چون دیگران بخند به غم‌های ما تو هم

 

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد

چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم

شاعر : فاضل نظری