تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلچین شعر فارسی» ثبت شده است

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را


شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم

که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را


پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین

عرق می‌ریزم و پایین می‌اندازم سر خود را‌


زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان

مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را


زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم

ولی بالش نخواهم کرد بال پرپر خود را

شاعر : محمد مهدی سیار

گفتمش

شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من


گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست

 

گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خواب شان


گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان

گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش


گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست

گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست


گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد


کارون زچشمه خشکید البرز لب فروبست

حتی دل دماوند آتشفشان ندارد


دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت

رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد


روز وداع خورشید زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد


برنام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیرو کمان ندارد


دریای مازنی ها برکام دیگران شد

نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد


دارا کجای کاری دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد


آئیم به دادخواهی فریادمان بلنداست

اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد


سرخ و سپید وسبز است این بیرق کیانی

اما صدآه و افسوس شیر ژیان ندارد


کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد


هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد

شاعر : مهدی آرام  ( سورنا ) 

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

شاعر :سجاد سامانی 

من بهمن ام همواره از کوهی سرازیر

تو جاده ای با پیچ و خمهای نفس گیر

 

میغلطم و میلغزم و میریزم از کوه

با سنگها و صخره های  راه درگیر


فکر رسیدن می کنم هر روز و هر شب

با پا و با سر میدوم بی هیچ تاخیر


اما در آن پایین به پای کوه سنگی

تو داده ای دست خودت را دست تقدیر


قسمت نبوده، نیست ، اما، احتمالا

مغز تو را این حرفها کردند تسخیر


بیهوده می کوشم برای با تو بودن

وقتی که می جنگی تو با هر گونه تغییر


این برف سنگین آب خواهد شد سرانجام

بر جای خود باقی است اما جاده پیر!

شاعر : آرزو نوری

مقابل خودمم بس که منحنی شده ام

من شنیدنی امروز دیدنی شده ام


منی که با همه تردید باورم شده بود

خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام


منی که با من خود نیز ناتنی است هنوز

منی که با من گم کرده ام تنی شده ام
 

منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات

برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام
 

چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم

گمان کنید گرفتار کودنی شده ام

 
وهیچ چیز به جز حیرتم به حافظه نیست

قبول می کنم آری نگفتنی شده ام


عبور کرده ام ازعمق روزنی که نبود

و باز متهم نشر روشنی شده ام


اگر چه منحنی خواستگاه خویشتنم

تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام

 
چه فرق ؟ شعرخروشی است درنهاد سکوت

که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام

شاعر :محمد علی بهمنی 

تسلیمم اگر دوست دلش بر سر جنگ است

جنگ است، ولی جبهه‌ی دشمن دل تنگ است


آرامش این لحظه‌ی من وقفِ تو باشد

بردار و بزن، برکه دلش معدن سنگ است


گور پدر صلح زمانی که نباشی

من چشم به در دارم و دل گوش به زنگ است


در سایه‌ی چشمان توام، تا چه بگویی

جلاد من امروز لباسش به چه رنگ است


خوابی تو و من مستِ تماشای توام باز

موی تو به هم ریخته‌اش نیز قشنگ است

شاعر : بهمن صباغ زاده 

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق” بنی آدم…” ببخشید

…گاهی خودم را  از شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم



شاعر : محمد علی بهمنی
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا
 زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بیپایان
جنگل عطر آلود، شکن گیسوی تو، موج دریای خیال


کاش با زورق اندیشه شبی
 از شط گیسوی مواج تو من ،بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه، همه عمر سفر میکردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
چشم من، چشمه زاینده اشک
 گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب، در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بیباران پوشانده آسمان را یکسر
ابر خاکستری بیباران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد تنهایی افسوس، سخت دلگیرتر


و ای باران، باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی مهر تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
و ای باران، باران پر مرغان نگاهم را شست
خواب، رویای فراموشیهاست
خواب را دریاب که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من میگوید:
 «گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحرنزدیک است»


دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا میچیند
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو بهاری؟
-نه! بهاران از توست
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سیل سیال نگاهت
همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان میکاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه عاقبت هستی خود را خواهم داد


آه سرگشتگی ام در پی مقصود چرا؟
در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟
- در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بیرون کن
بازکن پنجره را ...
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی ...
من ترا با خود به خانه دلم خواهم برد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتراست که غفلت نکنیم از آغاز
بازکن پنجره را ...
صبح دمید!


چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه شاد
از لبان تو شنید:
«زندگی رویا نیست
زندگی زیباییست
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
میتوان از دلها فاصله ها را برداشت.»
قصه شیرینیست
کودک چشم من از قصه تو میخوابد.
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و خواب روم.
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمان تو به من میبخشد
شور و عشق و مستی
و تو،
چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
باخود میاندیشم:
من چه دارم که تو را درخور؟
-هیچ...
من چه دارم که سزاوار تو؟
-هیچ...
این منم که ترا تمنا میکنم.
تو همه هستی من
هستی من
کاهش جان من این شعر من است
آرزو میکردم
که تو خواننده شعرم باشی...
-راستی شعر مرا میخوانی؟
چه کسی خواهد دید مردنم بی تو؟


گاه میاندیشم:
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی
روی تو را کاشکی میدیدم...
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا،
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»
من صدا میزنم:
«آی بازکن پنجره را
من آمده ام
در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام...»
با من اکنون چه نشستنها
خاموشیها
با تو اکنون چه بیتفاوتی هاست
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله وفا...
در تو دم سردی پاییز...
سخن از مهر و جور نیست
سخن از...
سینه ام آیینه ایست با غباری از غم
آشیان تهی دستانم را مرغ دستان تو پر میسازد
مگذار که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد
مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرد و تهی بگذارد
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان ...
شاعر : حمید مصدق

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم

 

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

 

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

 

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

 

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

 

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

 

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

شاعر : علیرضا قزوه

جای تو خالیست
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانند 

 

جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را

                                به تبعید می برند


جای تو خالی ست 
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند 

جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی که منم ... 

شاعر : حمید مصدق 

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست

جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست

 

نهال بودم و در حسرت بهار ولی

درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من

به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

 

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است

که هرچه هست ندارم که هرچه دارم نیست

 

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید

بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست

شاعر : فاضل نظری

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا ...

مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

 

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد

مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

 

برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ

به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

 

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم

بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

 

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

 

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

شاعر : فاضل نظری

 

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد

هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

 

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار

گاه مثل نوعروسان،بیخبرکِل می کشد

 

کجرویهای "فُضیل"این نکته را معلوم کرد

عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

 

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ

عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

 

دوست مست وچشم من مست است ومیدانم دریغ

دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد!

شاعر : حسین جنتی

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست

که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

 

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند

همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

 

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

 

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

 

کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

شاعر: فاضل نظری

نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم

که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

 

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه

از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

 

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟

سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

 

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم

نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

 

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت

به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

 

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:

"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

شاعر : سجاد رشیدی پور

دست به دست مدعی شانه به شانه میروی

آه که با رقیب من جانب خانه میروی

 

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم

گرم تر از شراره آه شبانه میروی

 

من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو

بر سر آتش دلم همچو زبانه میروی

 

در نگه نیاز من موج امیدها تویی

وه که چه مست و بیخبر سوی کرانه میروی

 

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد

تا به مراد مدعی همچو زمانه میروی

 

حال که داستان من بھر تو شد فسانه ای

باز بگو به خواب خوش با چه فسانه میروی؟

شاعر : شفیعی کدکنی

مرا تا پای مسلخ برد و با لبخند آبم داد

نگاهم کرد...گفتم: عشق! با نفرت جوابم داد

 

پرستو ها که رفتند از کنارم تازه فهمیدم

سفر رسم است! اما باز تنهایی عذابم داد

 

مداری ساختم دور سرش یکریز چرخیدم

زنی از دور با گرداندن چشمش شتابم داد

 

مرا بی تاب در رفتار آهوهای دشت انداخت

مرا در باغهای جاودان گرداند و تابم داد

 

تمام مست های کوچه گرد شوش میدانند

که او خواباند در جوی لجن اما شرابم داد

 

من آن پیغمبری بودم که قومم نا امیدم کرد

سواد چشمهای آیه گردانش کتــــــــابم داد

 

پرستوها...پرستو ها...پرستو ها سفر کردند

صدا کردم فقط پژواک در کوهی جوابم داد...

شاعر : مهدی فرجی

از پیش من برو که دل آزارم

ناپایدار و سست و گنه کارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

 

قلب تو پاک و دامن من ناپاک

من شاهدم به خلوت بیگانه

تو از شراب بوسه من مستی

من سر خوش از شرابم و پیمانه

 

چشمان من هزار زبان دارد

من ساقیم به محفل سرمستان

تا کی ز درد عشق سخن گوئی

گر بوسه خواهی ازلب من بستان

 

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجن زاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنه کاری

 

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

برجانم، ای فروغ سعادتبخش

دیر است این زمان، که تو تابیدی

 

دیر آمدی و دامنم از کف رفت

دیر آمدی و غرق گنه گشتم

از تند باد ذلت و بدنامی

افسردم و چو شمع تبه گشتم

شاعر : فروغ فرخزاد

سر کرده در برف غبارآلود پیری

آموخته از کبک ، رسم سر به زیری

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

با او که خورشیدی جوان است

با او که سر بر

می کشد چون پیچک تر

از خاک خشک هستی من

خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟

آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟

آیا نخواهد گفت با من

بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر

تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست

آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟

آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟

از آن که یک شب هم ندیدی

رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟

آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من

بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟

در شعر من چون آرزوی مرگ بیند

در دل نخواهد گفت : آمین ؟

آیا نگاه من تواند خواست از او

حرمت نهان موی برفین پدر را ؟

آیا نگاهش را تواند داد پاسخ

چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟

با من چهخواهد گفت آن روز؟

چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم

با پنجه های

گریه بفشارد گلویم

بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه

از تابش خورشید رویش ، برف مویم

او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من

نقشی تواند دید از بیزاری خویش

من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟

گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
شاعر : نادر نادرپور

مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت

با نطفه ای که در دل او می تپید گفت

زهدان آهکین من ای تخم چشم من

زندان تیره نیست

سرشار از فروغ زلال سپیده

است

پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان

خورشید در سپیده ی آن آرمیده است

شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد

بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت

زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد

دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد

تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت

شاعر : نادر نادرپور

آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

 

خیره بر سایه های وحشی بید

میخزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر بروی دفتر خویش

 

تن صدها ترانه می رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می دود همچو خون به رگهایم

 

آه گوئی ز دخمه دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

 

بر لبم شعله های بوسه تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله راز

 

ناشناسی درون سینه من

پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش

گوئیا بوی عود می آید

 

آه باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آندو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

بی گمان زان جهان رؤیائی

زهره بر من فکنده دیده عشق

می نویسم بروی دفتر خویش

جاودان باشی ای سپیده عشق

شاعر : فروغ فرخزاد

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

شاعر : فاضل نظری

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

 

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

 

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی

من ای حس مبهم تو را دوست دارم

 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

 

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم: تو را دوست دارم

 

جهان یک دهان شد هم آواز با ما:

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

شاعر : قیصر امین پور

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

 

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

 

نه بسته‌ام به کس دل نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

 

زمن هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

 

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

 

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

 

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

شاعر :سیمین بهبهانی 

در کتاب چار فصل زندگی

صفحه ها پشت سرِ هم می روند

هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند...

 

گریه، دل را آبیاری می کند

خنده، یعنی این که دل ها زنده است...

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

گر چه می گویند: شادی بهتر است

دوست دارم گریه با لبخند را

شاعر : قیصر امین پور 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

 

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

 

شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 

من این نکته گیرم ، که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

تو دریای من بودی! آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شاعر : دکتر حمیدی شیرازی

باز طوفان شب است

هول بر پنجره میکوبد مشت

 

شعله می لرزد در تنهایی

باد فانوس مرا خواد کشت؟

شاعر : هوشنگ ابتهاج

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

دامـن  مـکـش بـه نـاز که هجران کشیده ام

نـازم بـکـش کـه نـاز رقـیـبـان کـشیده ام

 

شـایـد چـو یـوسـفـم بـنـوازد عـزیـز مصر

پـاداش ذلـتـی کـه بـه زنـدان کـشـیـده ام

 

از سـیـل اشـک شـوق دو چـشـمم معاف دار

کـز ایـن دو چـشـمـه آب فـراوان کشیده ام

 

جـانـا  سـری بـه دوشـم و دستی به دل گذار

آخـر  غـمـت بـه دوش دل و جـان کشیده ام

 

دیـگـر  گـذشـتـه از سر و سامان من مپرس

من بی تو دست ازاین سرو سامان کشیده ام

 

تـنـهـا  نـه حـسـرتـم غـم هـجران یار بود

از  روزگـار سـفـلـه دو چـنـدان کـشـیده ام

 

بـس در خـیـال هـدیـه فـرسـتـاده ام به تو

بـی  خـوان و خـانه حسرت مهمان کشیده ام

 

دور از تـو مـاه مـن هـمـه غـم ها به یکطرف

ویـن یـکـطـرف کـه مـنـت دونان کشیده ام

 

ای تـا سـحـر بـه عـلـت دنـدان نخفته شب

بـا مـن بـگـوی قـصـه کـه دندان کشیده ام

 

جـز صـورت تـو نـیـسـت بـر ایـوان منظرم

افـسـوس نـقـش صـورت ایـوان کشیده ام

 

از  سـرکـشـی طـبـع بـلـنـد اسـت شهریار

پـای  قـنـاعـتـی کـه بـه دامـان کـشیده ام

شاعر : شهریار
 خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سختتر

نیشخند دوستان اما دوچندان سختتر

 

خنده هایم خنده ی غم، اشک هایم اشک شوق

خنده های آشکار از اشک پنهان سختتر

 

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد

روز آزادیست از شبهای زندان سختتر

 

صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت:

هرکه تن را بیشتر پرورد، شد جان سختتر

 

مرگ آزادیست وقتی بال و پر داری، کنون

زندگی سخت است اما مرگ از آن سختتر 

شاعر : علیرضا بدیع 

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست

 

پای سفر که پیش بیاید مسافریم

آدم هراس جاده ندارد جوان که هست

 

تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند

مثل تو دست همسفری مهربان که هست

 

اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود

در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست

 

گاهی برای ما خود این راه مقصد است

یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست

 

حالا اگر چراغ نداریم بی خیال

فانوس شعرهای تو در دستمان که هست

 

خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست

شاعر  :مهدی فرجی

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گلها را

 

خیانت قصۀ تلخی است اما از که می نالم؟

خودم پرورده بودم در حواریّون یهودا را

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را

 

کسی را تاب دیدار سرزلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

 

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

 

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

شاعر:فاضل نظری

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

 

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا

در تنگنای " از تو پریدن " گذاشتی

 

وقتی که آب و دانه برایم نریختی

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

 

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟؟

 

حالا برو! برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی

شاعر :مهدی فرجی

چه غریب ماندی ایدل نه غمی نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

 

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

 

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری

 

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

 

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

 

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

 

سحرم کشیده خنجرکه چرا شبت نکشتست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

 

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

 

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

ای مـهـربان تر از برگ در بوسه های باران

بـیـداری  سـتـاره در چـشـم جـویـباران

 

آیـیـنـه  ی نـگـاهـت پیوند صبح و ساحل

لـبـخـنـد  گـاه گـاهـت صبح ستاره باران

 

بـازا  کـه در هـوایـت خـامـوشـی جـنونم

فـریـاد  هـا برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای  جـویـبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین  گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گـفـتـی  : به روزگاران مهری نشسته گفتم

بـیـرون  نـمـی توان کرد حتی به روزگاران

 

بـیـگـانـگـی ز حـد رفـت ای آشنا مپرهیز

زیـن عـاشـق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیـوار  زنـدگـی را زیـن گـونـه یـادگاران

 

ویـن  نـغـمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تـا  در زمـانـه بـاقـی ست آواز باد و باران

شاعر : شفیعی کدکنی

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

 

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

 

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

 

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

 

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

 

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

 

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

 

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

 

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

 

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی

شاعر : رهی معیری

ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده

 به سویت باز خواهم گشت ،

ای خورشید ،‌ ای خورشید

ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند

ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند

 تو را فریاد خواهم کرد ،‌

ای خورشید ،‌ ای خورشید