تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸۰ مطلب توسط «روح الله حیدری» ثبت شده است

یـادم  نـکرد و شاد حریفی که یاد از او

یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او

 

با حق صحبت من و عهد قدیم خویش

یـادم نـکـرد یـار قـدیمی که یاد از او

 

دلـشـاد  باد آن که دلم شاد از اونگشت

وان  گـل کـه یـاد من نکند یاد باد از او

 

حـال دلـم حـوالـه به دیوان خواجه باد

یار  آن  زمان که خواسته فال مراد از او

 

مـن  بـا روان خواجه از او شکوه میکنم

تـا داد مـن مـگـر بـسـتد اوستاد از او

 

آن بـرق آه مـاسـت کـه پرتو کنند وام

روشـنـگـران  کـوکـبـه بـامـداد از او

 

یاد  آن  زمان که گر بدو ابرو زدیی گره

از  کـار بـسـته هم گرهی میگشاد از او

 

شـرم از کـمـند طره او داشت شهریار

روزی  که سر به کوه و بیابان نهاد از او

شاعر : شهریار

نـازنـیـن آمـد و دسـتـی بـه دل مـا زد و رفت

پـرده ی خـلـوت ایـن غـمـکده بالا زد و رفت

 

کـنـج  تـنـهـایـی مـا را بـه خیالی خوش کرد

خـواب  خـورشـید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد  بـی عـشـقـی مـا دیـد و دریـغـش آمـد

آتـش شـوق دریـن جـان شـکـیـبا زد و رفت

 

خـرمـن  سـوخـته ی ما به چه کارش می خورد

کـه چـو بـرق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفـت و از گـریـه ی تـوفـانی ام اندیشه نکرد

چـه دلـی داشـت خـدایـا که به دریا زد و رفت

 

بــود  آیــا کـه ز دیـوانـه ی خـود یـاد کـنـد

آن کـه زنـجـیـر بـه پـای دل شـیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش

عـقـل فـریـاد بـرآورد و بـه صـحرا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

امـشـب  به قصه ی دل من گوش می کنی

فـردا  مـرا چـو قـصـه فـراموش می کنی

 

ایـن در هـمـیـشه در صدف روزگار نیست

مـی  گـویـمـت ولی توکجا گوش می کنی

 

دسـتـم نـمـی رسـد که در آغوش گیرمت

ای  مـاه بـا کـه دسـت در آغوش می کنی

 

در  ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هـشـیـار و مست را همه مدهوش می کنی

 

مـی  جـوش مـی زنـد بـه دل خم بیا ببین

یـادی  اگـر ز خـون سـیـاووش مـی کنی

 

گـر گـوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بـهـتـر ز گـوهری که تو در گوش می کنی

 

جـام جـهـان ز خون دل عاشقان پر است

حـرمـت نـگـاه دار اگـرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زیـن  داسـتـان که با لب خاموش می کنی

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

بـه کـویـت بـا دل شـاد آمدم با چشم تر رفتم

بـه  دل امـیـد درمـان داشـتم درمانده تر رفتم

 

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

بـه راه عـشـق اگـر از پا در افتادم به سر رفتم

 

نـیـامـد دامـن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

ز  کـویـت عـاقـبـت بـا دامنی خون جگر رفتم

 

حـریـفان  هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم

 

نـدانـستم  که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

بـه مـن تـا مـژده آوردند من از خود به در رفتم

 

مـرا  آزردی و گـفـتـم که خواهم رفت از کویت

بـلـی  رفـتـم ولـی هـر جا که رفتم دربدر رفتم

 

بـه پـایـت ریـختم اشکی و رفتم در گذر از من

ازین  ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

 

تـو  رشـک آفـتـابی کی به دست سایه می آیی

دریـغـا  آخـر از کـوی تـو بـا غم همسفر رفتم

شاعر : هوشنگ ابتهاج

بـی قـرار تـوام و در دل تـنگم گله هاست

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

 

هـمـچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در  دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسـمـان  بـا قـفـس تـنگ چه فرقی دارد

بـال وقـتـی قـفـس پرزدن چلچله هاست

 

بـی  تـو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل  شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز  می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

و  سـکـوت تو جواب همه ی مساله هاست

شاعر : فاضل نظری

هـمـراه  بـسـیار است، اما همدمی نیست

مـثـل تـمام غصه ها، این هم غمی نیست

 

دلـبـسـتـه انـدوه دامـنـگـیـر خود باش

از عـالـم غـم دلـربـاتـر عـالـمی نیست

 

کـار  بـزرگ خـویـش را کـوچـک مپندار

از  دوست دشمن ساختن کارکمی نیست

 

چـشـمـی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

 

در فـکـر فـتـح قـلـه قـافم که آنجاست

جـایـی کـه تـا امروز برآن پرچمی نیست

شاعر: فاضل نظری

فـواره وار، سـربـه هـوایـی و سـربه زیر

چـون تـلـخـی شـراب، دل آزار و دلپذیر

 

مـاهـی  تـویـی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

 

پـلـک  مـرا بـرای تـمـاشـای خـود ببند

ای ردپــای گــمــشـده بـاد در کـویـر

 

ای  مـرگ میرسـی به من اما چقدر زود

ای  عـشـق میرسم به تو اما چقدر دیر

 

مـرداب زنـدگـی هـمـه را غـرق می کند

ای عـشـق هـمّتـی کن و دست مرا بگیر

 

چـشـم  انـتـظار حادثه ای ناگهان مباش

بـا مـرگ زنـدگـی کـن و بـا زندگی بمیر

شاعر : فاضل نظری

از خـاطـرات گـمـشـده مـی آیـم تـابـوتـی از نـگـاه تـو بـر دوشم

بـعـد از تـو مـن به رسم عزاداران غیر از لباس تیره نمی پوشم

 

در سـردسـیری از من بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم

شـبـهـا شبیه خواب و خیال انگار تب می کند تن تو در آغوشم

 

تـکـثـیـر مـی شـونـد و نـمـی مـیـرنـد سـلـولـهای خاطرات در من

انگار  مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرم تو در گوشم

 

هـرچـند زیر این همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من

حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم

 

بـعـد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است

مـن زنـده ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی کنند فراموشم

شاعر : نجمه زارع

در شب تردید من ، برگ نگاه !

می روی با موج خاموشی کجا؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب

من کجا، خاک فراموشی کجا.

 

دور بود از سبزه زار رنگ ها

زورق بستر فراز موج خواب.

پرتویی آیینه را لبریز کرد

طرح من آلوده شد با آفتاب.

 

اندهی خم شد فراز شط نور

چشم من در آب می بیند مرا.

سایه ترسی به ره لغزید و رفت

جویباری خواب می بیند مرا.

 

در نسیم لغزشی رفتم به راه،

راه، نقش پای من از یاد برد.

سرگذشت من به لبها ره نیافت

ریگ باد آورده ای را باد برد.

شاعر : سهراب سپهری

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

طبل توفان از نو افتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند

آبها از آسیا افتاده است

 

در مزار آباد شهر بی تپش

وای جغدی هم نمی آید به گوش

دردمندان بی خروش و بی فغان

خشمناکان بی فغان و بی خروش

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

 ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

شاعر : فاضل نظری

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم

بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

 

از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

 

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

 

از غربت ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو

حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

 

ای کشتی جان،حوصله کن میرسد آنروز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

 

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت

یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

 

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...

شاعر : فاضل نظری

زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد

که زن با شاعر دیوانه عمرا سر نخواهد کرد

 

مبادا بشنود یک تار مویش زلّه ام کرده

که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد

 

خرابم کرد چشمِ گربه ای وحشی و می دانم

عرق های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

 

نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشق ام

که شاعرچون لبی تر کرد چشمی تر نخواهد کرد

 

جنون شعر من را نسل های بعد می فهمند

که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد

 

برای دخترت تعریف خواهی کرد: "من بودم

دلیل شور «مهدی» در غزل..." باور نخواهد کرد

 

بگویی، می روم زخم ام زدی اما نترس از من

که شاعر شعر خواهد گفت اما شَر نخواهد کرد...

شاعر : مهدی فرجی

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

 

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

 

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

 

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

 

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

 

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

 

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

 

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

 

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد کسی من رانمی فهمد

شاعر : نجمه زارع

بده به دست من این بار بیستون ها را

که این چنین به تو ثابت کنم جنون ها را

 

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند

به نام ما همه ی سطرها، ستون ها را

 

عبور کم کن از این کوچه ها که میترسم

بسازی از دل مردم کلکسیون ها را

 

منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم

تویی که دوری تو شیشه کرده خون ها را

 

میان جاده بدون تو خوب می فهمم

نوشته های غم انگیز کامیون ها را!

شاعر : نجمه زارع

نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم

خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

 

فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند

بگو که من دل خونی از این لقب دارم

 

... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند

... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

 

ببین به چشم خودت بی تو سرد ومتروک است

همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم

 

تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟

کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟

 

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش

مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!

شاعر : نجمه زارع

خوشا به حال آنان که برای برقراری صلح در میان مردم کوشش می‌کنند، زیرا اینان فرزندان خدا نامیده خواهند شد.

خوشا به حال آنان که به سبب نیک کردار بودن آزار می‌بینند، زیرا ایشان از برکات ملکوت آسمان بهره‌مند خواهند شد.

خوشا به حال آنان که نیاز خود را به خدا احساس می‌کنند، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.

خوشا به حال ماتم‌زدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.

خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان مالک تمام جهان خواهند گشت.

خوشا به حال گرسنگان و تشنگان عدالت، زیرا سیر خواهند شد.

خوشا به حال آنان که مهربان و باگذشت‌اند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.

خوشا به حال پاک‌دلان، زیرا خدا را خواهند دید.

 انجیل متی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست

 

روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام

آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست

 

در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست

 

شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس

آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست

 

گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

شاعر: سجاد سامانی

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

شاعر : کاظم بهمنی

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

 

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

من آن زلال پرستم، درآب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

 

غریب بودم و گشتم غریب تر، اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

شاعر : محمد علی بهمنی

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی

حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

 

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود

چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

 

 مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟

که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا

به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

 

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او

رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

 

اسیرت کرده بودم فکر میکردم که عشق است این

قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

 

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی

خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

شاعر : علیرضا بدیع

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

 

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

 

از راهروان سفر عشق درین دشت

گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

 

 در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردیست

 

 غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردیست

 

 از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

 

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

شاعر : مهرداد اوستا

حال ما با دود والکل، جـا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دستهایت را خودت "ها"کن اگریخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها"نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

 

التیام دردهای ما فقط مرگ است وبس

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق!

شاعر : سجاد صفری اعظم

این ابرها عقیم اند باران نخواهد آمد

دریا! ، مپیچ بر خود توفان نخواهد آمد

دیشب پدر دوباره بی نان به خانه برگشت

جایی که سفره خالیست ایمان نخواهد آمد

 

 

 

حریـفان هریک آوردند ازسودای خود سودی

زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم

 

 

 

تــــاریــــخ را ورق زدم و مــــطــــمــــئــــن شـــدم

هــرگــز کــســی پــیــاده بــه جــایـی نـمـی رسـد

 

 

 

گـفـتـی بـخـوان خـوانـدم اگـرچـه گـوش نـسپردی

حالا  که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

 

 

 

وفـــا نـــکــردی و کــردم، بــســر نــبــردی و بــردم

ثـــبـــات عـــهـــد مــرا دیــدی ای فــروغ امــیــدم؟

 

 

 

تــو مـرغ نـوپـری، زود سـت جـلـد بـام مـن بـاشـی

خـدا پـشـت و پـنـاهـت بـاد اگـر بی من سفر رفتی

 

 

 

بــاغــبــان خــار نــدامــت بــه جــگــر مــی‌شـکـنـد

بــرو ای گـــل کـــه ســـزاوار هــمــان گــلــچـیـنـی

 

بـا دلـت حـسـرت هـم صـحـبـتـی ام هـسـت، ولی

ســنــگ را بــا چــــه زبــانــی بــه سـخــن وادارم؟

 

 

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچـــنـــگ‌هـــای مـــردابــی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهــــی زلـــال پـــرســـت؟

 

 

 

یک بــار هــم ای عــشـق مـن از عـقـل مـیـانـدیـش

بــگــذار کــه دل حــل کــنــد ایــن مــسـئـلـه هـا را

 

 

 

آب طـلـب نـکـرده هـمـیـشـه مـراد نـیـــــــســــــت

گـاهـی بـهـانــه‌ای اســت کــه قــربـانـی‌ات کـنـنـد

 

 

 

من  رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گــر زخــم زنــم حــســرت و گــر زخـم خـورم نـنـگ

 

 

 

هــی پــا بــه پـا نـکـن کـه بـگـویـم سـفـر بـه خـیـر

مــجــبــور کــه نــیــسـتـی بـمـانـی .. ولـی نـرو....

 

 

 

بــه مــانــدن تــو عـاشـقـم ، بـه رفـتـن تـو مـبـتـلـا

شــکــســتــه ام ولــی بــرو ، بــریــده ام ولـی بـیـا

 

 

 

ســـتـــاره‌هـــا نـــهـــفـــتـــم در آســـمـــان ابــری

دلــم گــرفــتــه ای دوســت ، هـوای گـریـه بـا مـن

 

 

 

هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری اســـت کـــه مـــا را

کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریــــــــــــده

 

 

 

نـسـیـم مـسـت وقتی بوی گل می داد حس کردم

کــه ایـن دیـوانـه پـرپـر مـی کـنـد یـک روز گـلـهـا را

 

 

به وبلاگ تماشاگه خوش آمدید محتوای این وبلاگ برگزیده ای از زیباترین متون ادبی و شعر

با تکیه بر شعربا لحن وفضای امروزی است.امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد

 از شنیدن دیدگاههای شما خوشحال میشویم .

 

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخــــــر ای مـــاه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم

کـــه تو از دوری خـــورشید چها می‌بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

ســــــر راحت ننهـــادی به ســـــر بالینی

 

هرشب ازحسرت ماهی من ویک دامن اشک

تــــــو هـــم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

کــــــه توام آینــــــه‌ی بخـــــت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند

برو ای گـــل کـــه ســـزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

کـــه کنـــد شکـــوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان

گـــر خـــــود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد

ای پرستـــو کــــــه پیام‌آور فــــــــروردینی

 

شهـــــریاراگـــــر آئین محبت باشـــــد

جــــــاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

شاعر : شهریار

باز امشب ای ستــــــاره‌ی تابان نیامدی

باز ای سپیـــده‌ی شب هجران نیامدی

 

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افســـوس ای شکوفه‌ی خندان نیامدی

 

زنــــــدانی تو بودم و مهتاب مــــــن چرا

باز امشــــــب از دریچـه‌ی زندان نیامدی

 

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

 

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افســـوس ای غـــزال غزل‌خوان نیامدی

 

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهــــــربان من تو کـــه مهمان نیامدی

 

خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد

مهمـــــان من چـرا به سر خوان نیامدی

 

نشناختی فــــــغان دل رهگذر که دوش

ای مـــــــاه قصــــــر بر لب ایوان نیامدی

 

گیتی متاع چون منش آید گران به دست

امــــا تو هـم به دست من ارزان نیامدی

 

صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته ایست

ای تختــــه‌ام سپــرده به طـــــوفان نیامدی

 

در طبع شهریار خــــــزان شــــد بهار عشق

زیـــــرا تو خـــــرمن گل و ریحـــــان نیامدی

شاعر : شهریار

آسمان گــــو ندهد کام چه خواهد بودن

یا حـــــریفی نشود رام چه خواهد بودن

 

حاصل از کشمکش زندگی ایدل نامیست

گــو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

 

آفتابی بــــود این عمـــر ولی بر لب بام

آفتــــــابی به لب بام چـــه خواهد بودن

 

نابهنگام زند نوبت صبــــح شب وصــــل

مـــن گرفتم که بهنگام چـه خواهد بودن

 

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام

نه تو باشـــی و نه ایام چه خواهد بودن

 

گــــر دلی داری و پابند تعلــــق خواهی

خــــوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

 

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

شاعر : شهریار
شعر بلند مسافر سروده ای زیبا  از سهراب سپهری 

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد.

و زیر سایه آن « بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم،

کجاست سایه؟

دوش ، از دل شـــوریده سراغی نگرفتی

بر سینه، غمی هشتی و داغی نگرفتی

 

ای چشــــم و چـراغ شب تاریک فــریدون

افتادم و دستــــم به چــــراغـی نگرفتـی

 

پاییز دل انگیـــــز سبکسـایه ، گذر کــــرد

بر کــــام دلم ، گوشـــه ی باغی نگرفتی

 

روزان و شبانت ، همه در مشغلـه بگذشت

لختی ننشستــــی و فــــراغــی نگرفتی

 

در حســرت آغوش تو خون شد دل و یکروز

در بازوی مـــــــن ، دامن راغـــی نگرفتی

 

برگو چه شدای بلبل خوش نغمه که از لطف

دیگــــر خبر از لانه ی زاغــــی نگــــرفتی

 

گلـزار فــــریدونی و این طرفه که یک عمر

بوییــــدت و او را به دمــــاغی نگــــرفتی

شاعر : فریدون توللی

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

شاعر : عبدالحسین انصاری 

هنــــوز چشم مــــرادم رخ تو سیــــر ندیده

هــــوا گرفتی و رفتــــی ز کف چو مرغ پریده

 

تو را به روی زمیــــن دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشتــــه برای من از بهشت رسیده

 

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خــــدای را به کجــــا رفتـی ای فروغ دو دیده

 

هــــزار بار گذشتــــی به ناز و هیــــچ نگفتی

کــــه چــــونی ای به ســـر راه انتظار کشیده

 

چه خواهی از سرمن ای سیاهی شب هجران

سپیــــد کــــردی چشمــــم در انتظار سپیده

 

به دست کــــوته من دامن تو کی رسد ای گل

کــــه پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

 

تــــرانه ی غــــزل دلکشــــم مگــــر نشنفتی

کــــه رام مــــن نشدی آخــــر ای غزال رمیده

 

خمــــوش سایه که شعر تو را دگــــر نپسندم

کــــه دوش گوش دلــــم شعر شهریار شنیده

شاعر : هوشنگ ابتهاج

تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید

 

نشستم،باده خوردم،خون گرستم،کنجی افتادم

تحمل می رود ، اما ، شب غم سر نمی آید

 

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن ، لیک

چه گویم جور هجرت ، چون به گفتن در نمی آید

 

چه سود از شرح این دیوانگی ها ،بی قراری ها

تو مه بی مهری و ، حرف منت باور نمی آید

 

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ، ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

 

دلم در دوریت خون شد،بیا در اشک چشمم بین

خدا را ، از چه رحمت بر من ای کافر ، نمی آید؟

شاعر : مهدی اخوان ثالث

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که میخواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

میخواهم ازاین پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد

شاعر : محمد علی بهمنی

منشین با من ، با من منشین

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟

یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

در دم این نیست ولی

در دم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم میپاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی

 

حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان میشوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

 

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاریست گر هم صحبت ما می شوی گاهی

 

دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

 

تو را از سرخی سیب غزلهایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

شاعر : مهدی عابدی

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می شود دوست می دارم

 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطربوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

برای بنفشیِ بنفشه ها دوست می دارم

 

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

 

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم

 

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

 

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست می دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ... دوست می دارم ...

شاعر : پل الووار    مترجم : احمد شاملو

ای خانه روشن شب ویران تو پیداست

آوار ستون‌های هراسان تو پیداست

 

بر چهره‌ی بی‌رنگ بهاری که نداری

حتی ترک خنده‌ی گلدان تو پیداست

 

از شانه‌ی دیوار، فرو ریخته قندیل

گیسوی پریشان زمستان تو پیداست

 

سرشار سکوتی ولی آواز تماشا

از روزنه‌ی پلک درختان تو پیداست

 

زندانی دیوار مشو پنجره باز است

فریاد بزن جرأت پنهان تو پیداست

عبدالجبار کاکایی

مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم

یک سر بگذر بر من و بگذار بمیرم

 

مردن به قفس بهتر از آن است که در باغ

از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرم

 

هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم

خالی شَوَدَم ساغر و هشیار بمیرم !

 

گفتی :به تو گر بگذرم از شوق بمیری !

قربان سرت , بگذر و بگذار بمیرم !

 

بوسه ز هما سایه‌ام افتاد صباحی

باشد که در آن سایه ی دیوار بمیرم

شاعر : صباحی بیگدلی

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

 

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

 

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

 

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

 

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!

مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

شاعر : نجمه زارع