تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیباترین اشعار» ثبت شده است

اگر چه دست و دلی سخت ناتوان دارم

تورا نمی دهم از دست، تا توان دارم

 

سری به مستی نیلوفران صحرایی

«دلی به روشنی باغ ارغوان دارم»

 

اگرچه مرده ای، ای عشق! نعش نامت را

هنوز هم که هنوز است بر زبان دارم

 

چراغ یاد تو را در کجا بیاویزم

کز این کبود نفس گیر در امان دارم؟

 

میان سینه من آتشیست چون فانوس

اگرچه خواستم این شعله را نهان دارم

شاعر : عبدالجبار کاکایی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

 

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

 

شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 

من این نکته گیرم ، که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

تو دریای من بودی! آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شاعر : دکتر حمیدی شیرازی

باز طوفان شب است

هول بر پنجره میکوبد مشت

 

شعله می لرزد در تنهایی

باد فانوس مرا خواد کشت؟

شاعر : هوشنگ ابتهاج

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست

 

پای سفر که پیش بیاید مسافریم

آدم هراس جاده ندارد جوان که هست

 

تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند

مثل تو دست همسفری مهربان که هست

 

اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود

در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست

 

گاهی برای ما خود این راه مقصد است

یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست

 

حالا اگر چراغ نداریم بی خیال

فانوس شعرهای تو در دستمان که هست

 

خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست

شاعر  :مهدی فرجی

هـر چـنـد امـیـدی بـه وصـال تـو نـدارم

یـک  لـحـظـه رهـایـی ز خـیـال تو ندارم

 

ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی

در آیــنــه ی چــشــم زلـال تـو نـدارم

 

مـی دانـی و می پرسیم ای چشم سخنگوی

جـز  عـشـق جـوابـی بـه سـوال تو ندارم

 

ای قـمـری هـم نـغـمـه دریـن باغ پناهی

جـز سـایـه ی مـهـر پـر و بـال تـو ندارم

 

از خـویـش گـریـزانـم و سـوی تو شتابان

بـا  ایـن هـمـه راهـی بـه وصـال تو ندارم

شاعر : شفیعی کدکنی

ای مـهـربان تر از برگ در بوسه های باران

بـیـداری  سـتـاره در چـشـم جـویـباران

 

آیـیـنـه  ی نـگـاهـت پیوند صبح و ساحل

لـبـخـنـد  گـاه گـاهـت صبح ستاره باران

 

بـازا  کـه در هـوایـت خـامـوشـی جـنونم

فـریـاد  هـا برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای  جـویـبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین  گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گـفـتـی  : به روزگاران مهری نشسته گفتم

بـیـرون  نـمـی توان کرد حتی به روزگاران

 

بـیـگـانـگـی ز حـد رفـت ای آشنا مپرهیز

زیـن عـاشـق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیـوار  زنـدگـی را زیـن گـونـه یـادگاران

 

ویـن  نـغـمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تـا  در زمـانـه بـاقـی ست آواز باد و باران

شاعر : شفیعی کدکنی

تـو  را خـبـر ز دل بـی‌قرار باید و نیست

غم  تو  هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسـیـر  گـریـهٔ بـی‌اخـتـیـار خـویشتنم

فـغـان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چـو صـبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مـرا  ز بـادهٔ نـوشـیـن نـمـی‌گشاید دل

که  می  به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون  آتـش از آنـم کـه آتـشین گل من

مـرا  چـو پـارهٔ دل در کـنار باید و نیست

 

بـه  سـردمـهری باد خزان نباید و هست

بـه فـیـض‌بـخشی ابر بهار باید و نیست

 

چـگـونه  لاف محبت زنی که از غم عشق

تـو را چـو لـاله دلی داغدار باید و نیست

 

کـجـا  به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

بـه  سـان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهـی بـه شـام جدایی چه طاقتیست مرا

کـه  روز وصـل دلـم را قرار باید و نیست

شاعر : رهی معیری

 به نظر من این غزل شهریار یکی از زیباترین و با احساس ترین نمونه های شعر فارسی است ، درود بر روان این شاعر بزرگ ایران 

نـوشـتـم  ایـن غـزل نـغـز بـا سـواد دو دیده

کـه  بـلـکـه رام غـزل گـردی ای غـزال رمیده

 

سـیـاهـی  شـب هـجـر و امـیـد صبح سعادت

سـپـیـد کـرد مـرا دیـده تـا دمـیـد سـپـیـده

 

نـدیـده خـیـر جـوانـی غـم تـو کـرد مـرا پیر

بـرو  کـه پـیـر شـوی ای جـوان خـیـر نـدیده

 

بـه اشـک شـوق رساندم ترا به این قد و اکنون

بـه  دیـگـران رسـدت مـیـوه ای نـهال رسیده

 

ز  مـاه شـرح مـلـال تـو پـرسم ای مه بی مهر

شـبـی  کـه مـاه نـمـایـد مـلـول و رنگ پریده

 

بـهـار مـن تـو هـم از بـلبلی حکایت من پرس

کـه  از خـزان گـلـشـن خـارهـا به دیده خلیده

 

بـه گـردبـاد هـم از مـن گـرفـتـه آتش شوقی

که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

 

هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری است که ما را

کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریده

 

فـلـک بـه مـوی سـپید و تن تکیده مرا خواست

کـه  دوک و پـنـبـه بـرازد بـه زال پشت خمیده

 

خــبــر ز داغ دل شــهـریـار مـی شـوی امـا

در آن زمـان کـه ز خـاکـش هـزار لـالـه دمیده

شاعر : شهریار

از  تـو بـگـذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفـتـم از کـوی تو لیکن عقب سرنگران

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تـو بـمـان و دگـران وای به حال دگران

 

رفته  چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هـر  چـه آفـاق بجویند کران تا به کران

 

مـیـروم تـا کـه بـه صاحبنظری بازرسم

مـحـرم  مـا نـبـود دیـده کـوته نظران

 

دل چـون آیـنـه اهـل صـفـا می شکنند

کـه ز خـود بی خبرند این ز خدا بیخبران

 

دل مـن دار کـه در زلف شکن در شکنت

یـادگـاریست ز سر حلقه شوریده سران

 

گـل  ایـن باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لـالـه رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

ره بـیـداد گـران بـخـت من آموخت ترا

ورنـه  دانـم تـو کـجـا و ره بـیداد گران

 

سـهـل  بـاشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کـایـن  بـود عـاقـبت کار جهان گذران

 

شــهــریـارا غـم آوارگـی و دربـدری

شـورهـا در دلـم انگیخته چون نوسفران

شاعر : شهریار

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

 

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

 

به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست

سھم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه

 

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

 

صحبتی نیست اگر ھم گله ای ھست از اوست

می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

شاعر : فاضل نظری

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

 

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

 

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

 

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

 

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

 

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

 

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

 

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

 

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

 

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی

شاعر : رهی معیری

ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده

 به سویت باز خواهم گشت ،

ای خورشید ،‌ ای خورشید

ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند

ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند

 تو را فریاد خواهم کرد ،‌

ای خورشید ،‌ ای خورشید

 

شعر بلند مسافر سروده ای زیبا  از سهراب سپهری 

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد.

و زیر سایه آن « بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم،

کجاست سایه؟

هنــــوز چشم مــــرادم رخ تو سیــــر ندیده

هــــوا گرفتی و رفتــــی ز کف چو مرغ پریده

 

تو را به روی زمیــــن دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشتــــه برای من از بهشت رسیده

 

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خــــدای را به کجــــا رفتـی ای فروغ دو دیده

 

هــــزار بار گذشتــــی به ناز و هیــــچ نگفتی

کــــه چــــونی ای به ســـر راه انتظار کشیده

 

چه خواهی از سرمن ای سیاهی شب هجران

سپیــــد کــــردی چشمــــم در انتظار سپیده

 

به دست کــــوته من دامن تو کی رسد ای گل

کــــه پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

 

تــــرانه ی غــــزل دلکشــــم مگــــر نشنفتی

کــــه رام مــــن نشدی آخــــر ای غزال رمیده

 

خمــــوش سایه که شعر تو را دگــــر نپسندم

کــــه دوش گوش دلــــم شعر شهریار شنیده

شاعر : هوشنگ ابتهاج

تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید

 

نشستم،باده خوردم،خون گرستم،کنجی افتادم

تحمل می رود ، اما ، شب غم سر نمی آید

 

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن ، لیک

چه گویم جور هجرت ، چون به گفتن در نمی آید

 

چه سود از شرح این دیوانگی ها ،بی قراری ها

تو مه بی مهری و ، حرف منت باور نمی آید

 

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ، ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

 

دلم در دوریت خون شد،بیا در اشک چشمم بین

خدا را ، از چه رحمت بر من ای کافر ، نمی آید؟

شاعر : مهدی اخوان ثالث

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم میپاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی

 

حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان میشوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

 

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاریست گر هم صحبت ما می شوی گاهی

 

دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

 

تو را از سرخی سیب غزلهایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

شاعر : مهدی عابدی