تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تماشاگه» ثبت شده است

فـواره وار، سـربـه هـوایـی و سـربه زیر

چـون تـلـخـی شـراب، دل آزار و دلپذیر

 

مـاهـی  تـویـی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

 

پـلـک  مـرا بـرای تـمـاشـای خـود ببند

ای ردپــای گــمــشـده بـاد در کـویـر

 

ای  مـرگ میرسـی به من اما چقدر زود

ای  عـشـق میرسم به تو اما چقدر دیر

 

مـرداب زنـدگـی هـمـه را غـرق می کند

ای عـشـق هـمّتـی کن و دست مرا بگیر

 

چـشـم  انـتـظار حادثه ای ناگهان مباش

بـا مـرگ زنـدگـی کـن و بـا زندگی بمیر

شاعر : فاضل نظری

از خـاطـرات گـمـشـده مـی آیـم تـابـوتـی از نـگـاه تـو بـر دوشم

بـعـد از تـو مـن به رسم عزاداران غیر از لباس تیره نمی پوشم

 

در سـردسـیری از من بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم

شـبـهـا شبیه خواب و خیال انگار تب می کند تن تو در آغوشم

 

تـکـثـیـر مـی شـونـد و نـمـی مـیـرنـد سـلـولـهای خاطرات در من

انگار  مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرم تو در گوشم

 

هـرچـند زیر این همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من

حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم

 

بـعـد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است

مـن زنـده ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی کنند فراموشم

شاعر : نجمه زارع

در شب تردید من ، برگ نگاه !

می روی با موج خاموشی کجا؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب

من کجا، خاک فراموشی کجا.

 

دور بود از سبزه زار رنگ ها

زورق بستر فراز موج خواب.

پرتویی آیینه را لبریز کرد

طرح من آلوده شد با آفتاب.

 

اندهی خم شد فراز شط نور

چشم من در آب می بیند مرا.

سایه ترسی به ره لغزید و رفت

جویباری خواب می بیند مرا.

 

در نسیم لغزشی رفتم به راه،

راه، نقش پای من از یاد برد.

سرگذشت من به لبها ره نیافت

ریگ باد آورده ای را باد برد.

شاعر : سهراب سپهری

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

طبل توفان از نو افتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند

آبها از آسیا افتاده است

 

در مزار آباد شهر بی تپش

وای جغدی هم نمی آید به گوش

دردمندان بی خروش و بی فغان

خشمناکان بی فغان و بی خروش

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

 ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

شاعر : فاضل نظری

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم

بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

 

از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

 

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

 

از غربت ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو

حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

 

ای کشتی جان،حوصله کن میرسد آنروز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

 

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت

یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

 

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...

شاعر : فاضل نظری

زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد

که زن با شاعر دیوانه عمرا سر نخواهد کرد

 

مبادا بشنود یک تار مویش زلّه ام کرده

که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد

 

خرابم کرد چشمِ گربه ای وحشی و می دانم

عرق های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

 

نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشق ام

که شاعرچون لبی تر کرد چشمی تر نخواهد کرد

 

جنون شعر من را نسل های بعد می فهمند

که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد

 

برای دخترت تعریف خواهی کرد: "من بودم

دلیل شور «مهدی» در غزل..." باور نخواهد کرد

 

بگویی، می روم زخم ام زدی اما نترس از من

که شاعر شعر خواهد گفت اما شَر نخواهد کرد...

شاعر : مهدی فرجی

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

 

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

 

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

 

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

 

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

 

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

 

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

 

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

 

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد کسی من رانمی فهمد

شاعر : نجمه زارع

بده به دست من این بار بیستون ها را

که این چنین به تو ثابت کنم جنون ها را

 

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند

به نام ما همه ی سطرها، ستون ها را

 

عبور کم کن از این کوچه ها که میترسم

بسازی از دل مردم کلکسیون ها را

 

منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم

تویی که دوری تو شیشه کرده خون ها را

 

میان جاده بدون تو خوب می فهمم

نوشته های غم انگیز کامیون ها را!

شاعر : نجمه زارع

نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم

خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

 

فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند

بگو که من دل خونی از این لقب دارم

 

... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند

... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

 

ببین به چشم خودت بی تو سرد ومتروک است

همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم

 

تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟

کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟

 

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش

مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!

شاعر : نجمه زارع

خوشا به حال آنان که برای برقراری صلح در میان مردم کوشش می‌کنند، زیرا اینان فرزندان خدا نامیده خواهند شد.

خوشا به حال آنان که به سبب نیک کردار بودن آزار می‌بینند، زیرا ایشان از برکات ملکوت آسمان بهره‌مند خواهند شد.

خوشا به حال آنان که نیاز خود را به خدا احساس می‌کنند، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.

خوشا به حال ماتم‌زدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.

خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان مالک تمام جهان خواهند گشت.

خوشا به حال گرسنگان و تشنگان عدالت، زیرا سیر خواهند شد.

خوشا به حال آنان که مهربان و باگذشت‌اند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.

خوشا به حال پاک‌دلان، زیرا خدا را خواهند دید.

 انجیل متی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست

 

روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام

آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست

 

در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست

 

شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس

آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست

 

گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

شاعر: سجاد سامانی

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

شاعر : کاظم بهمنی

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

 

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

من آن زلال پرستم، درآب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

 

غریب بودم و گشتم غریب تر، اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

شاعر : محمد علی بهمنی

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی

حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

 

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود

چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

 

 مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟

که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا

به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

 

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او

رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

 

اسیرت کرده بودم فکر میکردم که عشق است این

قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

 

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی

خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

شاعر : علیرضا بدیع

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

 

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

 

از راهروان سفر عشق درین دشت

گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

 

 در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردیست

 

 غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردیست

 

 از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

 

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

شاعر : مهرداد اوستا

حال ما با دود والکل، جـا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دستهایت را خودت "ها"کن اگریخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها"نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

 

التیام دردهای ما فقط مرگ است وبس

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق!

شاعر : سجاد صفری اعظم

این ابرها عقیم اند باران نخواهد آمد

دریا! ، مپیچ بر خود توفان نخواهد آمد

دیشب پدر دوباره بی نان به خانه برگشت

جایی که سفره خالیست ایمان نخواهد آمد

 

 

 

حریـفان هریک آوردند ازسودای خود سودی

زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم

 

 

 

تــــاریــــخ را ورق زدم و مــــطــــمــــئــــن شـــدم

هــرگــز کــســی پــیــاده بــه جــایـی نـمـی رسـد

 

 

 

گـفـتـی بـخـوان خـوانـدم اگـرچـه گـوش نـسپردی

حالا  که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

 

 

 

وفـــا نـــکــردی و کــردم، بــســر نــبــردی و بــردم

ثـــبـــات عـــهـــد مــرا دیــدی ای فــروغ امــیــدم؟

 

 

 

تــو مـرغ نـوپـری، زود سـت جـلـد بـام مـن بـاشـی

خـدا پـشـت و پـنـاهـت بـاد اگـر بی من سفر رفتی

 

 

 

بــاغــبــان خــار نــدامــت بــه جــگــر مــی‌شـکـنـد

بــرو ای گـــل کـــه ســـزاوار هــمــان گــلــچـیـنـی

 

بـا دلـت حـسـرت هـم صـحـبـتـی ام هـسـت، ولی

ســنــگ را بــا چــــه زبــانــی بــه سـخــن وادارم؟

 

 

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچـــنـــگ‌هـــای مـــردابــی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهــــی زلـــال پـــرســـت؟

 

 

 

یک بــار هــم ای عــشـق مـن از عـقـل مـیـانـدیـش

بــگــذار کــه دل حــل کــنــد ایــن مــسـئـلـه هـا را

 

 

 

آب طـلـب نـکـرده هـمـیـشـه مـراد نـیـــــــســــــت

گـاهـی بـهـانــه‌ای اســت کــه قــربـانـی‌ات کـنـنـد

 

 

 

من  رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گــر زخــم زنــم حــســرت و گــر زخـم خـورم نـنـگ

 

 

 

هــی پــا بــه پـا نـکـن کـه بـگـویـم سـفـر بـه خـیـر

مــجــبــور کــه نــیــسـتـی بـمـانـی .. ولـی نـرو....

 

 

 

بــه مــانــدن تــو عـاشـقـم ، بـه رفـتـن تـو مـبـتـلـا

شــکــســتــه ام ولــی بــرو ، بــریــده ام ولـی بـیـا

 

 

 

ســـتـــاره‌هـــا نـــهـــفـــتـــم در آســـمـــان ابــری

دلــم گــرفــتــه ای دوســت ، هـوای گـریـه بـا مـن

 

 

 

هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری اســـت کـــه مـــا را

کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریــــــــــــده

 

 

 

نـسـیـم مـسـت وقتی بوی گل می داد حس کردم

کــه ایـن دیـوانـه پـرپـر مـی کـنـد یـک روز گـلـهـا را

 

 

به وبلاگ تماشاگه خوش آمدید محتوای این وبلاگ برگزیده ای از زیباترین متون ادبی و شعر

با تکیه بر شعربا لحن وفضای امروزی است.امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد

 از شنیدن دیدگاههای شما خوشحال میشویم .

 

 

باز امشب ای ستــــــاره‌ی تابان نیامدی

باز ای سپیـــده‌ی شب هجران نیامدی

 

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افســـوس ای شکوفه‌ی خندان نیامدی

 

زنــــــدانی تو بودم و مهتاب مــــــن چرا

باز امشــــــب از دریچـه‌ی زندان نیامدی

 

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

 

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افســـوس ای غـــزال غزل‌خوان نیامدی

 

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهــــــربان من تو کـــه مهمان نیامدی

 

خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد

مهمـــــان من چـرا به سر خوان نیامدی

 

نشناختی فــــــغان دل رهگذر که دوش

ای مـــــــاه قصــــــر بر لب ایوان نیامدی

 

گیتی متاع چون منش آید گران به دست

امــــا تو هـم به دست من ارزان نیامدی

 

صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته ایست

ای تختــــه‌ام سپــرده به طـــــوفان نیامدی

 

در طبع شهریار خــــــزان شــــد بهار عشق

زیـــــرا تو خـــــرمن گل و ریحـــــان نیامدی

شاعر : شهریار

آسمان گــــو ندهد کام چه خواهد بودن

یا حـــــریفی نشود رام چه خواهد بودن

 

حاصل از کشمکش زندگی ایدل نامیست

گــو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

 

آفتابی بــــود این عمـــر ولی بر لب بام

آفتــــــابی به لب بام چـــه خواهد بودن

 

نابهنگام زند نوبت صبــــح شب وصــــل

مـــن گرفتم که بهنگام چـه خواهد بودن

 

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام

نه تو باشـــی و نه ایام چه خواهد بودن

 

گــــر دلی داری و پابند تعلــــق خواهی

خــــوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

 

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

شاعر : شهریار

منشین با من ، با من منشین

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟

یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

در دم این نیست ولی

در دم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

 

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

شاعر : شهریار

ﺷﺪﻡ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ، ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﯾﺎﻥ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺼﺐ ﻫﺎ، ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺎ!

 

ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ،ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﺍﯾﯽ

ﯾﮑﯽ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﺵ ﻣﺎﻧﯽ،ﯾﮑﯽ ﺩﯾﻨﺶ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ

 

ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺍﺳﺖ،ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻧﺼﺮﺍﻧﯽ!

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺴﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ .

 

ﺧﺪﺍ،ﯾﮑﯽ... ﻭﻟﯽ... ﺍﻣﺎ... ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ....

 

ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺧﺎﻟﻖ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺍﻥ ﺍﺩﯾﺎﻧﯿﻢ!

ﺗﻌﺼﺐ ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ؟!ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ؟!

 

ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﺳﺖ...ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﻣﻔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ...

ﺳﺘﯿﺰ ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ!ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ؟

 

ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢﻭﻟﯽ ﺍز ﻧﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺸﻨﯽﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﻟﯽ

ﺍﺯ ﺍﺧﺘﻼﻑِ ﻣﻐﺰ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﺮﺍﺳﻢ ، ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦِﺷﻌﻠﻪ ﻭ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻭ ﻫﯿﺰﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥِ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺗﻨﻢ ﺁﺯﺍﺩ؛ ﺍﻣﺎ،ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻡ ﺳﺴﺖ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻼﻕِ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻬﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﮐﻼﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ

ﮐﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻧﯿﺶﻭﻣﯿﺶﻭﺭﯾﺶﻭﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

شاعر : .........

********************

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم


ندارم وحشتی از شیر وببر و حمله گرگان

از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم


مرا با جوفروشان سربازار کاری نیست

من از گندم نمایان ارادت کیش می ترسم


ندارم وحشت از جنگ ونفاق وقتل وخونریزی

من از این آتش افروزان صلح اندیش می ترسم


به شیخی گفت کسی, از چه می تر سی زمی ؟ گفتا

ز می خوردن ندارم بیم از مستیش می ترسم


مرا باخانقاه وخرقه وکشکول کاری نیست

من از اعمال زشت خلق نادرویش می ترسم


چه خوش گفت این سخن مرد سخن سنجی که می گوید

مراازمرگ باکی نیست از سختیش می ترسم


من ژولیده را نبود هراسی از سخن گفتن

ولیکن از زبان خویش بیش از پیش می ترسم

شاعر : ژولیده نیشابوری 

میآمدیم و کله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب میکنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

میگشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد

یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

میآمد و بمغز من آهسته میخلید :

تنها شدی پسر .

به خوابم گام میداری...

و در عمق نگاهت....

خوشه ای از عشق می لرزد

سکوتت می زند بر التهاب لحظه ها دامن

کجا رفته است فرهادی...

که عشقش می تراشد....کوه چون آهن

نگاهت می پرد از خواب رویایم

تو گویی که فراموشت شده

قانون دلتنگی....

و یاحتی نمی خواهی بشویی

 از رخ آینه ها ....رنگی

به خواب کودکی سوگند

 که از یادم نخواهی رفت....

همیشه در افق های طلایی رنگ احساسم

بسان چوبی قابی که بر دیوار می خشکد...

عزیز و جاودان هستی....

شاعر : شراره انگالی

به شما گفته شده به دوستان خود محبت کنید ولی من میگویم به دشمنان خود هم محبت کنید  هر که شما را لعنت کند برای او دعای برکت کنید . به آنانی که از شما نفرت دارند نیکی کنید و برای آنانی که به شما ناسزا می گویند و شما را آزار می دهند دعای خیر نمایید . . .

اگر فقط به آنانی که شما را دوست می دارند محبت کنید چه برتری به مردمان پست دارید ؟ زیرا ایشان نیز چنین می کنند . اگر فقط با دوستان خود نیکی کنید با کافران چه فرقی دارید ؟ زیرا ایشان نیز چنین می کنند .

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که ازخزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

شاعر: شهریار

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

حتّی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

 

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشت

رودی که در فکرش خیال ماه باشد

 

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد

مردی که بین خنده هایش آه باشد

 

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد

بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

 

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی

زانوی عاشق با سرش همراه باشد

 

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم

تنها خدا از درد من آگاه باشد

 

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

شاعر : فاضل نظری

در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی

او را شناختم

او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود

چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت

در چشم او هزار نوازش به خواب بود

او را شناختم

از نسل ماه بود

اندامش از نوازش مهتابهای دور

رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت

زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود

او را در آن نگاه نخستین شناختم

اما نگاه منتظرم بی جواب ماند

بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت

این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند

او را شناختم

همزاد جاودانی من بود و ، نام او

چون نام من به گوش خدا آشنا نبود

می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان

اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود

شاعر : نادر نادرپور