تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تماشاگه» ثبت شده است

وقتی کنارم نیستی از درد لبریزم 

باید که از این زخم ها قدری بپرهیزم 


من سال ها در گور خود بی شعر خوابیدم 

شاید که با یک بوسه ات از جای برخیزم 


گاهی تو را می آورم از روزهای دور

قدری غزل می خوانی و هی اشک می ریزم


گم گشته ای در لای تقویم غزل هایم

ای کاش می شد تا تو را بر گردن آویزم


چون گردبادی زخم خورده، گیج و سرگردان

رد می شوم از روزهایت... مثل پاییزم


خوابم نمی آید در این شب های تنهایی

با دست های بسته ام ، هر شب گلاویزم


بیهوده می گردی به دنبالم... گریزانم

حالم بد است این روزها، از درد لبریزم

شاعر : امیر وحیدی 

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد


سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد


لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد


نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد


به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد


یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم

که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد


چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟


همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت

که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد


غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

شاعر : حسین منزوی 

کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور


به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ‌کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که در زمان می‌زید
قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبی‌خانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.

آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید


آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود رویای خویشتنیم
به دندان فروبردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و دست‌های زندانی


آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذ‌های سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.
انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیز به پرواز درمی‌آید!

شاعر ‌: اکتاویوپاز ،  ترجمه  :احمد شاملو 

از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟

آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!

 

خون می چکد از بوسه گرمت .. چه بگویم؟

ای نشتر جانسوز به این سینه چه گفتی؟!

 

چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار

با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟

 

ای کاش که از رستم پیروز نپرسند

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

ازخویش مکدر شدوچشم از همگان بست

ای آه جگرسوز!... به آیینه چه گفتی!

شاعر : فاضل نظری

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

باید از رود گذشت

باید از رود

اگر چند گل آلود

گذشت

بال افشانی آن جفت کبوتر را

در افق می بینی

که چنان بالابال

دشت ها را با ابر

آشتی دادند ؟

راستی ایا

می توان رفت و نماند

راستی ایا

می توان شعری در مدح

شقایق ها خواند ؟

شاعر : شفیعی کدکنی

اگر ماه بودم بهرجا که بودم

 سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم بهرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی بهرجا که بودم

مرا می شکستی مرا می شکستی

شاعر : فریدون مشیری

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگینتر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

با شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون اینه در خدمتت باشم

 

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

شاعر: حسین منزوی

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

تا با تو بگویم غم شب های جدایی

 

بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان

من عودم و از سوختنم نیست رهایی

 

تا در قفس بال و پر خویش اسیرست

بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

 

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست

تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

 

عمری ست که ما منتظر باد صباییم

تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

 

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای

بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

 

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع

در آینه ات دید و ندانست کجایی

 

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز

بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

 

در آینه بندان پریخانه ی چشمم

بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

 

بینی که دری از تو به روی توگشایند

هر در که براین خانه ی آیینه گشایی

 

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست

خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

شاعر : هوشنگ ابتهاج(سایه)

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

 

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

 

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

 

شهاب زودگذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

 

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی

 

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شاعر : سیمین بهبهانی

سالها عاشق یک شخص مجازی سخت است

در خیالات خودت قصر بسازی، سخت است

 

مثل این است که کودک شده باشی، آن‌وقت

هی تو را باز نگیرند به بازی، سخت است

 

اینکه دنبال کنی سایه‌ی مجهولی را

تا به هم‌خوردن خط‌های موازی، سخت است

 

این‌که یک عمر بدون تو قدم بردارم

بین دروازه‌ی سعدی و نمازی، سخت است

 

گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده‌ست

گاه اثبات تو از راه ریاضی، سخت است

 

زیر پیراهن گل مخملی‌ات پیچیده‌ست

عطر نارنج ولی دست‌درازی، سخت است 

شاعر : عبدالحسین انصاری

خدا یک شب ترا در سینه ی من زاد باور کن

یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن

 

تو مثل هرچه هستی در درون من نمیگنجی

مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن

 

اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک

پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن

 

نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را

رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن

 

تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی

که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن

شاعر : عبد الجبار کاکایی

دامـن  مـکـش بـه نـاز که هجران کشیده ام

نـازم بـکـش کـه نـاز رقـیـبـان کـشیده ام

 

شـایـد چـو یـوسـفـم بـنـوازد عـزیـز مصر

پـاداش ذلـتـی کـه بـه زنـدان کـشـیـده ام

 

از سـیـل اشـک شـوق دو چـشـمم معاف دار

کـز ایـن دو چـشـمـه آب فـراوان کشیده ام

 

جـانـا  سـری بـه دوشـم و دستی به دل گذار

آخـر  غـمـت بـه دوش دل و جـان کشیده ام

 

دیـگـر  گـذشـتـه از سر و سامان من مپرس

من بی تو دست ازاین سرو سامان کشیده ام

 

تـنـهـا  نـه حـسـرتـم غـم هـجران یار بود

از  روزگـار سـفـلـه دو چـنـدان کـشـیده ام

 

بـس در خـیـال هـدیـه فـرسـتـاده ام به تو

بـی  خـوان و خـانه حسرت مهمان کشیده ام

 

دور از تـو مـاه مـن هـمـه غـم ها به یکطرف

ویـن یـکـطـرف کـه مـنـت دونان کشیده ام

 

ای تـا سـحـر بـه عـلـت دنـدان نخفته شب

بـا مـن بـگـوی قـصـه کـه دندان کشیده ام

 

جـز صـورت تـو نـیـسـت بـر ایـوان منظرم

افـسـوس نـقـش صـورت ایـوان کشیده ام

 

از  سـرکـشـی طـبـع بـلـنـد اسـت شهریار

پـای  قـنـاعـتـی کـه بـه دامـان کـشیده ام

شاعر : شهریار

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

 

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا

در تنگنای " از تو پریدن " گذاشتی

 

وقتی که آب و دانه برایم نریختی

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

 

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟؟

 

حالا برو! برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی

شاعر :مهدی فرجی

تـو  را خـبـر ز دل بـی‌قرار باید و نیست

غم  تو  هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسـیـر  گـریـهٔ بـی‌اخـتـیـار خـویشتنم

فـغـان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چـو صـبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مـرا  ز بـادهٔ نـوشـیـن نـمـی‌گشاید دل

که  می  به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون  آتـش از آنـم کـه آتـشین گل من

مـرا  چـو پـارهٔ دل در کـنار باید و نیست

 

بـه  سـردمـهری باد خزان نباید و هست

بـه فـیـض‌بـخشی ابر بهار باید و نیست

 

چـگـونه  لاف محبت زنی که از غم عشق

تـو را چـو لـاله دلی داغدار باید و نیست

 

کـجـا  به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

بـه  سـان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهـی بـه شـام جدایی چه طاقتیست مرا

کـه  روز وصـل دلـم را قرار باید و نیست

شاعر : رهی معیری

از  تـو بـگـذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفـتـم از کـوی تو لیکن عقب سرنگران

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تـو بـمـان و دگـران وای به حال دگران

 

رفته  چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هـر  چـه آفـاق بجویند کران تا به کران

 

مـیـروم تـا کـه بـه صاحبنظری بازرسم

مـحـرم  مـا نـبـود دیـده کـوته نظران

 

دل چـون آیـنـه اهـل صـفـا می شکنند

کـه ز خـود بی خبرند این ز خدا بیخبران

 

دل مـن دار کـه در زلف شکن در شکنت

یـادگـاریست ز سر حلقه شوریده سران

 

گـل  ایـن باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لـالـه رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

ره بـیـداد گـران بـخـت من آموخت ترا

ورنـه  دانـم تـو کـجـا و ره بـیداد گران

 

سـهـل  بـاشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کـایـن  بـود عـاقـبت کار جهان گذران

 

شــهــریـارا غـم آوارگـی و دربـدری

شـورهـا در دلـم انگیخته چون نوسفران

شاعر : شهریار

زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد

زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

 

باور نمی کنم به من این زخم بسته را

 با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

 

 با اینکه در زمانه ی بیداد می توان

 سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد

 

 یا می توان که سیلی فریاد خویش را

 با  کینه ای گداخته بر گوش باد زد

 

 گاهی نمی توان به خدا حرف درد را

 با خود نگاه داشت و روز معاد زد

شاعر : محمد علی بهمنی

هی میرویم و جاده به جایی نمی رسد

قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد

 

چون کوه، پای حرف خودم  ایستاده ام

کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!

 

دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا

این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!

 

دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است

دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!

 

تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم

هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد

 

ما را برای در به دری آفریده اند

هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد

شاعر : حسین طاهری

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

 

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

 

به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست

سھم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه

 

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

 

صحبتی نیست اگر ھم گله ای ھست از اوست

می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

شاعر : فاضل نظری

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

 

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

 

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

 

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

 

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

 

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

 

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

 

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

 

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

 

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی

شاعر : رهی معیری

در وصـل هـم ز عـشـق تـو ای گل در آتشم

عـاشـق نـمـی شـوی که ببینی چه می کشم

 

بـا عـقـل آب عـشـق بـه یـک جو نمی رود

بـیـچـاره مـن کـه سـاخـتـه از آب و آتشم

 

دیـشـب سـرم بـه بـالـش نـاز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

 

پـروانـه  را شـکـایـتـی از جور شمع نیست

عـمـریـسـت  در هوای تو میسوزم و خوشم

 

خـلـقـم  بـه روی زرد بـخندند و باک نیست

شـاهـد  شـو ای شـرار مـحبت که بی غشم

 

بـاور  مـکـن کـه طـعـنـه طـوفـان روزگار

جــز  در هــوای زلـف تـو دارد مـشـوشـم

 

سـروی شـدم بـه دولـت آزادگـی کـه سـر

بـا  کـس فـرو نـیـاورد ایـن طـبع سرکشم

 

دارم چـو شـمـع سـر غـمـش بـر سر زبان

لـب مـیـگـزد چـو غـنچه خندان که خامشم

 

هـر  شـب چـو مـاهـتـاب به بالین من بتاب

ای  آفــتــاب دلـکـش و مـاه پـری وشـم

 

لـب بـر لـبـم بـنـه بـنـوازش دمـی چـونی

تـا بـشـنـوی نـوای غـزلـهـای دلـکـشـم

 

سـاز  صـبـا بـه نـالـه شـبـی گفت شهریار

ایـن  کـار تـسـت من همه جور تو می کشم

شاعر : شهریار

‌دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت

که هوش از سرم ربود

من جاودانی‌ام که پرستوی بوسه‌ات

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود

اما چه می‌ کنی

دل را که در بهشت خدا هم غریب بود...

شاعر فریدون مشیری

دارا جــهــان نــدارد، سـارا زبـان نـدارد

بـابـا سـتـاره ای در هـفـت آسـمان ندارد

 

کارون ز چشمه خشکید،البرز لب فروبست

حــتـا دل دمـاونـد،آتـش فـشـان نـدارد

 

دیـو  سـیـاه دربـند،آسان رهید و بگریخت

رسـتـم  در ایـن هـیـاهـو،گرز گران ندارد

 

روز  وداع خـورشـیـد،زایـنـده رود خشکید

زیـرا دل سـپـاهـان،نـقـش جـهان ندارد

 

بـر نـام پـارس دریـا،نـامـی دگـر نهادند

گـویـی کـه آرش مـا،تـیـر و کـمان ندارد

 

دریـای  مـازنـی هـا،بـر کـام دیگران شد

نـادر ز خـاک بـرخـیـز،مـیهن جوان ندارد

 

دارا ! کـجـای کـاری،دزدان سـرزمـیـنـت

بـر بـیـسـتـون نـویـسند،دارا جهان ندارد

 

آیـیـم بـه دادخـواهـی،فریادمان بلند است

امـا  چـه سـود ایـنـجـا، نـوشیروان ندارد

 

سرخ و سپید و سبز است، این بیرق کیانی

امـا صـد آه و افـسـوس، شـیر ژیان ندارد

 

کـو آن حـکـیـم توسی، شهنامه ای سراید

شـایـد کـه شـاعـر مـا، دیـگر بیان ندارد

 

هـرگـز نـخـواب کـوروش، ای مهرآریایی

بـی  نـام تـو، وطـن نیز، نام و نشان ندارد

شاعر : سیمین بهبهانی

تـو آن پـرنـده ی رنـگـیـن آسمان بودی

کـه  از دیـار غـریـب آمدی به لانه ی من

چـو  مـوج بـاد کـه در پـرده ی حریر افتد

طـنـیـن بـال تـو پـیـچید در ترانه ی من

 

پـرت  ز نـور گـریـزان صـبح ،‌گلگون بود

تـنـت حرارت خورشید و بوی باران داشت

نـسـیـم بـال تـو عـطـر گل ارمغانم کرد

کـه  ره چـو باد به گنجینه ی بهاران داشت

 

چـو  از تـو مـژده ی دیـدار آفـتـاب شنید

دلـم تـپـیـد و بـه خود وعده ی رهایی داد

چـراغـی از پـس نـیـزار آسـمـان تـابید

کـه  آشـیـان مـرا رنـگ روشـنـایـی داد

 

تـرا  شـنـاخـتم ای مرغ بیشه های غریب

ولی  چه  سود ، که چون پرتوی گذر کردی

چـه  شـد کـه دیـر دریـن اشیان نپاییدی

چـه شـد کـه زود ازین آسمان سفر کردی

 

بـه  گـاه رفـتـنت ، ای میهمان بی غم من

خـمـوش مـانـدم و مـنـقـار زیر پر بودم

چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح

پــنــاه ســوی درخـتـان دورتـر بـردم

 

غم  گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک

مـرا در آتـش سـوزنـده ، زیستن آموخت

مـلـال دوریـت ای پـر کـشیده از دل من

بـه مـن طـریـقه ی تنها گریستن آموخت

شاعر : نادر نادر پور

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی

دیدم که افتادی پی آزار من روزی

 

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی

هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

 

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما

سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

 

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم

دیوانه بر می گردی از تکرار من روزی

 

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد

یکباره خون آبیِ خودکار من روزی

 

هر زن به چشمم خیره شد، گم کرده ای رایافت

پس «هر کسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

 

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم

هرچند می خندی به این اقرار من روزی

شاعر : مهدی فرجی

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی

نمی بینم تو را، ابری ست در چشم تَرم یعنی

 

سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی

 

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی

 

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟

 

اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی

 

تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی

 

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی

شاعر : مهدی فرجی

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

 

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

 

کی ام، شکوفه اشکی که درهوای تو هرشب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

 

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

 

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

 

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

 

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

 

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

 

به روی بخت ز دیده، ز چهرعمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

 

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به هنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

چـو ابـرویـت نـچـمیدی به کام گوشه نشینی

برو که چون من وچشمت به گوشه ها بنشینی

 

چـو  دل بـه زلـف تو بستم به خود قرار ندیدم

بـرو  کـه چـون سـر زلـفت به خود قرار نبینی

 

بـه  جـان تـو کـه دگر جان به جای تو نگزینم

کـه  تـا تـو باشی و غیری به جای من نگزینی

 

ز بـاغ عـشـق تـو هـرگـز گلی به کام نچیدم

بـه روز گـلـبـن حـسـنـت گلی به کام نچینی

 

نـگـیـن  حـلـقـه رندان شدی که تا بدرخشد

کـنـار  حـلـقـه چـشـمـم بـه هر نگاه نگینی

 

کـسـی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت

چـو مـن نـداده چـه داند که غارت دل و دینی

 

خـوشـم کـه شـعـله آهم به دوزخت کشد اما

چـه مـی کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی

 

خـدای را کـه دگـر آسـمـان بـلـا نـفـرستد

تـو خـود بـدیـن قـد و بـالا بلای روی زمینی

 

تـو  تـشـنـه غـزل شهریار و من به که گویم

کـه شـعـرتـر نـتـراود بـرون ز طـبع حزینی

شاعر : شهریار

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ

من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

 

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس

بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

 

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم

چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

 

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

 

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!

اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شاعر : فاضل نظری

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

بدون تردید منظومه لیلی و مجنون نظامی بزرگ ، یکی از زیباترین آثار ادبی ایران و جهان است و قطعه وفات مجنون بر روضه لیلی از زیباترین و تاثیرگذارترین بخشهای این منظومه شگفت ، از خواندن آن لذت ببرید .

انـگـشـت کـش سـخن سرایان

ایـن  قـصـه چـنـین برد به پایان

 

کـان سـوخـتـه خـرمـن زمـانـه

شـد خـرمـنـی از سـرشـک دانه

 

دسـتـاس  فـلک شکست خردش

چـون  خـرد شـکـست باز بردش

 

زانـحـال کـه بـود زارتـر گـشت

بــی‌زورتــر  و نـزارتـر گـشـت

 

جـانـی ز قـدم رسـیـده تـا لـب

روزی بـه سـتـم رسـیـده تا شب

 

نــالــنــده ز روی دردنــاکــی

آمــد سـوی آن عـروس خـاکـی

 

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سِحر صوتت جذبه ی داوود با خود داشت

 

بهشتت  سبزتر از وعده ی شداد بود اما

برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت

 

ببخشایم اگر  بستم دگر  پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

 

«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

- دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت

 

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

شاعر : محمد علی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.

شاعر : محمد علی بهمنی

یـادم  نـکرد و شاد حریفی که یاد از او

یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او

 

با حق صحبت من و عهد قدیم خویش

یـادم نـکـرد یـار قـدیمی که یاد از او

 

دلـشـاد  باد آن که دلم شاد از اونگشت

وان  گـل کـه یـاد من نکند یاد باد از او

 

حـال دلـم حـوالـه به دیوان خواجه باد

یار  آن  زمان که خواسته فال مراد از او

 

مـن  بـا روان خواجه از او شکوه میکنم

تـا داد مـن مـگـر بـسـتد اوستاد از او

 

آن بـرق آه مـاسـت کـه پرتو کنند وام

روشـنـگـران  کـوکـبـه بـامـداد از او

 

یاد  آن  زمان که گر بدو ابرو زدیی گره

از  کـار بـسـته هم گرهی میگشاد از او

 

شـرم از کـمـند طره او داشت شهریار

روزی  که سر به کوه و بیابان نهاد از او

شاعر : شهریار

نـازنـیـن آمـد و دسـتـی بـه دل مـا زد و رفت

پـرده ی خـلـوت ایـن غـمـکده بالا زد و رفت

 

کـنـج  تـنـهـایـی مـا را بـه خیالی خوش کرد

خـواب  خـورشـید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد  بـی عـشـقـی مـا دیـد و دریـغـش آمـد

آتـش شـوق دریـن جـان شـکـیـبا زد و رفت

 

خـرمـن  سـوخـته ی ما به چه کارش می خورد

کـه چـو بـرق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفـت و از گـریـه ی تـوفـانی ام اندیشه نکرد

چـه دلـی داشـت خـدایـا که به دریا زد و رفت

 

بــود  آیــا کـه ز دیـوانـه ی خـود یـاد کـنـد

آن کـه زنـجـیـر بـه پـای دل شـیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش

عـقـل فـریـاد بـرآورد و بـه صـحرا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

امـشـب  به قصه ی دل من گوش می کنی

فـردا  مـرا چـو قـصـه فـراموش می کنی

 

ایـن در هـمـیـشه در صدف روزگار نیست

مـی  گـویـمـت ولی توکجا گوش می کنی

 

دسـتـم نـمـی رسـد که در آغوش گیرمت

ای  مـاه بـا کـه دسـت در آغوش می کنی

 

در  ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هـشـیـار و مست را همه مدهوش می کنی

 

مـی  جـوش مـی زنـد بـه دل خم بیا ببین

یـادی  اگـر ز خـون سـیـاووش مـی کنی

 

گـر گـوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بـهـتـر ز گـوهری که تو در گوش می کنی

 

جـام جـهـان ز خون دل عاشقان پر است

حـرمـت نـگـاه دار اگـرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زیـن  داسـتـان که با لب خاموش می کنی

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

بـه کـویـت بـا دل شـاد آمدم با چشم تر رفتم

بـه  دل امـیـد درمـان داشـتم درمانده تر رفتم

 

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

بـه راه عـشـق اگـر از پا در افتادم به سر رفتم

 

نـیـامـد دامـن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

ز  کـویـت عـاقـبـت بـا دامنی خون جگر رفتم

 

حـریـفان  هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم

 

نـدانـستم  که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

بـه مـن تـا مـژده آوردند من از خود به در رفتم

 

مـرا  آزردی و گـفـتـم که خواهم رفت از کویت

بـلـی  رفـتـم ولـی هـر جا که رفتم دربدر رفتم

 

بـه پـایـت ریـختم اشکی و رفتم در گذر از من

ازین  ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

 

تـو  رشـک آفـتـابی کی به دست سایه می آیی

دریـغـا  آخـر از کـوی تـو بـا غم همسفر رفتم

شاعر : هوشنگ ابتهاج

بـی قـرار تـوام و در دل تـنگم گله هاست

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

 

هـمـچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در  دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسـمـان  بـا قـفـس تـنگ چه فرقی دارد

بـال وقـتـی قـفـس پرزدن چلچله هاست

 

بـی  تـو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل  شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز  می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

و  سـکـوت تو جواب همه ی مساله هاست

شاعر : فاضل نظری

هـمـراه  بـسـیار است، اما همدمی نیست

مـثـل تـمام غصه ها، این هم غمی نیست

 

دلـبـسـتـه انـدوه دامـنـگـیـر خود باش

از عـالـم غـم دلـربـاتـر عـالـمی نیست

 

کـار  بـزرگ خـویـش را کـوچـک مپندار

از  دوست دشمن ساختن کارکمی نیست

 

چـشـمـی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

 

در فـکـر فـتـح قـلـه قـافم که آنجاست

جـایـی کـه تـا امروز برآن پرچمی نیست

شاعر: فاضل نظری