هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟
گفتمش سر به سوی آسمان برداشت گفت می کشد افسون شب در خواب شان
گفت
گفت
گفت لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟ تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟ تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟ تو از کدام سبو؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه! که ذره های وجودم تو را که می بینند، به رقص می آیند، سرود میخوانند!
مرا همین بگذارند یک سخن با تو: به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر! به من بگو که برو در دهان شیر بمیر! بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف! ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست همه وجود تو مهر است و جان من محروم چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است. |
شاعر : فریدون مشیری |
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاکِ غمناکش سازِ او باران، سرودش باد جامه اش شولای عریانیست ور جز،اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
باغبان و رهگذران نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛ باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن پادشاه فصلها ، پائیز |
شاعر : مهدی اخوان ثالث |
حریق خزان بود... همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد درختان همه دود پیچان به تاراج باد و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد من از جنگل شعله ها می گذشتم غبار غروب به روی درختان فرو می نشست و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت و سر در پی برگ ها می گذاشت...
و برگی که دشنام می داد و برگی که پیغام گنگی به لب داشت لبریز می کرد، و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت... نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...
من از جنگل شعله ها می گذشتم، همه هستی ام جنگلی شعله ور بود که توفان بی رحم اندوه به هر سو که می خواست می تاخت، می کوفت، می زد، به تاراج می برد و جانی که چون برگ می سوخت، می ریخت، می مرد و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد... شب از جنگل شعله ها می گذشت
من آهسته در دود شب رو نهفتم و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم مسوز این چنین گرم در خود، مسوز مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ که گر دست بیداد تقدیر کور تو را می دواند به دنبال باد مرا می دواند به دنبال هیچ |
شاعر : |
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
|
شاعر : اخوان |
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان که چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهٔ مهجور قرار از دست داده، شاد می شنگید و میخوانید ؟
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، میدانید ؟ کدامین جام و پیغام ؟ اوه بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوهها شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد، جنبش بدرود زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش بهار آنجاست ، ها، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعلهای در دود بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرینتر خبرپویان و گوش آشنا جویان تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر در این دهکور دور افتاده از معبر چنین غمگین و هایاهای
|
شاعر :اخوان |
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من گیسوان تو شب بیپایان جنگل عطر آلود، شکن گیسوی تو، موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من ،بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم کاش بر این شط مواج سیاه، همه عمر سفر میکردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور چشم من، چشمه زاینده اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب، در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بیباران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بیباران دلگیر است و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد تنهایی افسوس، سخت دلگیرتر و ای باران، باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی مهر تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ میپرد مرغ نگاهم تا دور و ای باران، باران پر مرغان نگاهم را شست خواب، رویای فراموشیهاست خواب را دریاب که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم و ندایی که به من میگوید: «گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحرنزدیک است» دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند. مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا میچیند تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو بهاری؟ -نه! بهاران از توست هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو سیل سیال نگاهت همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان میکاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه عاقبت هستی خود را خواهم داد آه سرگشتگی ام در پی مقصود چرا؟ در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟ - در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار! کاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بیرون کن بازکن پنجره را ... تو اگر باز کنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذر از زیور و آراستگی ... من ترا با خود به خانه دلم خواهم برد. باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز بهتراست که غفلت نکنیم از آغاز بازکن پنجره را ... صبح دمید! چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه شاد از لبان تو شنید: «زندگی رویا نیست زندگی زیباییست میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت میتوان از دلها فاصله ها را برداشت.» قصه شیرینیست کودک چشم من از قصه تو میخوابد. باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و خواب روم. تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن دارد که مرا زندگانی بخشد چشمان تو به من میبخشد شور و عشق و مستی و تو، چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگانی من هستی. دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست باخود میاندیشم: من چه دارم که تو را درخور؟ -هیچ... من چه دارم که سزاوار تو؟ -هیچ... این منم که ترا تمنا میکنم. تو همه هستی من هستی من کاهش جان من این شعر من است آرزو میکردم که تو خواننده شعرم باشی... -راستی شعر مرا میخوانی؟ چه کسی خواهد دید مردنم بی تو؟ گاه میاندیشم: خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی روی تو را کاشکی میدیدم... «چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش عشق تو خاکستر کرد؟» من صدا میزنم: «آی بازکن پنجره را من آمده ام در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام...» با من اکنون چه نشستنها خاموشیها با تو اکنون چه بیتفاوتی هاست در من این جلوه اندوه ز چیست؟ در تو این قصه پرهیز که چه؟ در من این شعله وفا... در تو دم سردی پاییز... سخن از مهر و جور نیست سخن از... سینه ام آیینه ایست با غباری از غم آشیان تهی دستانم را مرغ دستان تو پر میسازد مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد مگذار که مرغان سپید دستت دست پرمهر مرا سرد و تهی بگذارد تو مپندار که خاموشی من هست برهان ... |
شاعر : حمید مصدق |
من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم من صبورم اما چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند من صبورم اما آه، این بغض گران صبر چه می داند چیست |
شاعر : حمید مصدق |
این عشق ماندنی |
شاعر : حمید مصدق |
کاش آن آینه ای بودم من
گل صد بوسه ناب |
شاعر : حمید مصدق |
ریخته سرخ غروب
|
شاعر :سهراب سپهری |
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا |
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی |
دو تا کفتر
|
شاعر : اخوان ثالث |
بی مرغ آشیانه چه خالیست
|
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
گیرم که این درخت تناور
|
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی |
نه تو می پایی و نه کوه افتد گل، بویی تو این لاله هوش ، از ساقه بچین و خدا از تو نه بالاترنی ، تنهاتر ، تنهاتر بالاها، پستی ها یکسان بین
اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند
مرگ آمد، در بگشا |
شاعر : سهراب سپهری |
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو در دره ی سرد و خلوت نشسته
در میان بس آشفته مانده وز همه گفته ناگفته مانده
ای دل من ، دل من ، دل من با همه خوبی و قدر و دعوی
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی مرغ هرزه درایی ، که بر هر
می توانستی ای دل ، رهیدن آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
|
صدا کن مرا در ابعاد این عصر خاموش کسی نیست، مرا گرم کن در این کوچههایی که تاریک هستند و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم، |
سهراب سپهری(از کتاب حجم سبز) |
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید ، نتواند که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛ که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین ! هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگزارم فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه زمستان است . |
شاعر : اخوان |
روی این دیوار غم، چون دود رفته بر زبر دائما بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر گه سرش می جنبد، از بس فکر غم دارد به سر
پنجه هایش سوخته زیرخاکستر فرو خنده ها آموخته لیک، غم بنیاد او
هر کجا شاخی ست برجا مانده بی برگ و نوا دارد این مرغ گذر، بر رهگذار آن صدا درهوای تیره ی وقت سحرسنگین بجا
او، نوای هرغمش برده از این دنیا بدر از دلی غمگین دراین ویرانه می گیرد خبر گه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر
هیچکس اورا نمی بیند، نمی داند که چیست ! بر سر دیوار این ویرانه جا فریاد کیست و بجز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست
می کشد این هیکل غم، ازغمی هر لحظه ، آه می کند در تیرگی های نگاه من نگاه او مرا در این هوای تیره می جوید به راه
آه سوزان می کشم هر دم در این ویرانه من گوشه بگرفته منم، دربند خود، بی دانه من شمع چه ؟ پروانه چه ؟ هرشمع، هرپروانه من
من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها بر سرخطی سیه چون شب نهاده دست و پا دست و پائی می زنم چون نیمه جانان بی صدا
پس براین دیوارغم، هر جاش بفشرده بهم می کشم تصوی های زیر و بالاهای غم می کشُد هردم غمم ، من نیز غم را می کشُم
تا کسی ما را نبیند تیرگی های شبی را که به دل ها می نشیند می کنم ازرنگ خود وا
زانتظار صبح با هم حرف هائی می زنیم با غباری زرد گونه پیله بر تن می تنیم من به دست ، او با نکُ خود، چیز هائی می کنیم |
شاعر : نیمایوشیج |
مرغ آمین، درد آلودی ست، کآواره بمانده رفته، تا آنسوی این بیداد خانه بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری، نه سوی آب و دانه نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما ) جُور دیده مردمان را با صدای هردم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد می دهد پیوندشان درهم می کند از یأس خُسران بار آنان کم می نهد نزدیک با هم ، آرزوهای نهان را
|
آیینه چون شکست قابی سیاه و خالی از او به جای ماند با یاد دل که آینه ای بود در خود گریستم بی آینه چگونه درین قاب زیستم |
شاعر : فریدون مشیری |
درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش نمیدانم و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست که شب را، همچنان ویرانهها را، دوست میدارد و تنها مینشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانهها تا صبح و حق حق میزند، کوکو سرایان ناله میبارد و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد درین همسایه مرغی هست خون آلودهاش آواز کنار پنجره دیشب نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز نشستم ماجرا پرسان چراگویان، ولی آرام همَش همدرد، هم ترسان: -"چرا آواز ِ تو چون ضجهای خونین و هول آمیز؟ چه میجویی؟ چه میگویی؟ چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟ چرا؟ آخر چرا؟..." بسیار پرسیدم و اندهناک ترسیدم و او - با گریه شاید - گفت: -"شب و ویرانه، آری این و این آری من این ویرانهها را دوست میدارم و شب را دوست میدارم و این هو هو و حق حق را همین، آری همین، من دوست میدارم شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق و شاید هر چه مطلق را" نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان و او - با ضجه شاید - گفت: -"نمیدانم چرا شب، یا چرا ویرانهام لانه ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است و میراث ِ خداوند است ویرانه نمیدانم چرا، من مرغم و آواز من این است جهانم این و جانم این نهانم این و پیدا و نشانم این و شاید راز من این است" درین همسایه مرغی هست.... |
شاعر : اخوان |
زندگی نامه ی شقایق چیست ؟ رایت خون به دوش وقت سحر نغمه ای عاشقانه بر لب باد زندگی را سپرده در ره عشق به کف باد و هرچه باداباد |
شاعر : شفیعی کدکنی |
همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلکش برگ چیست در بازی آن ابر سپید روی این آبی آرام بلند که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خندهء جام که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری نه به ابر نه به آب نه به برگ نه به این آبی آرام بلند نه به این خلوت خاموش کبوترها نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح بغض پاینده هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را میشنوم می بینم
من به این جمله نمی اندیشم به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم تو بدان این را تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر تو ببند تو بخواه پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ابر هوا را تو بخوان تو بمان با من تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش |
شاعر : فریدون مشیری |
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید:
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه، محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن آب، آیینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! |
شاعر : فریدون مشیری |
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟ کجا باید صدا سر داد ؟ در زیر کدامین آسمان روی کدامین کوه ؟ که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد کجا باید صدا سر داد ؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر آسمان کور است نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . به دوشم گرچه بار غم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختی هاست نمی خواهم از این جا دست بردارم تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . دلم با صد هزاران رشته با این خلق با این مهر با این ماه با این خاک با این آب ... پیوسته است . مراد از زنده ماندن امتداد خورد و خوابم نیست توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . جهان بیمار و رنجور است . دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم بمانم تا عدالت را برافرازم بیفروزم خرد را مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردائی چه دنیائی جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... نمی خواهم بمیرم ای خدا ای آسمان ای شب نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زور است ؟ |
شاعر : فریدون مشیری |
سر کرده در برف غبارآلود پیری آموخته از کبک ، رسم سر به زیری با او چه خواهم گفت آن روز ؟ با او که خورشیدی جوان است با او که سر بر می کشد چون پیچک تر از خاک خشک هستی من خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است با او چه خواهم گفت آن روز ؟ آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟ آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟ آیا نخواهد گفت با من بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟ با او چه خواهم گفت آن روز ؟ چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟ آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟ از آن که یک شب هم ندیدی رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟ آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟ در شعر من چون آرزوی مرگ بیند در دل نخواهد گفت : آمین ؟ آیا نگاه من تواند خواست از او حرمت نهان موی برفین پدر را ؟ آیا نگاهش را تواند داد پاسخ چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟ با من چهخواهد گفت آن روز؟ چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم با پنجه های گریه بفشارد گلویم بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه از تابش خورشید رویش ، برف مویم او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من نقشی تواند دید از بیزاری خویش من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟ گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش |
شاعر : نادر نادرپور |
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود |
کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشگ هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله می زد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دل های خسته پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم |
شاعر : فروغ فرخزاد |
در کتاب چار فصل زندگی صفحه ها پشت سرِ هم می روند هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند لحظه ها با شادی و غم می روند...
گریه، دل را آبیاری می کند خنده، یعنی این که دل ها زنده است... زندگی، ترکیب شادی با غم است دوست می دارم من این پیوند را گر چه می گویند: شادی بهتر است دوست دارم گریه با لبخند را |
شاعر : قیصر امین پور |