تـو آن پـرنـده ی رنـگـیـن آسمان بودی کـه از دیـار غـریـب آمدی به لانه ی من چـو مـوج بـاد کـه در پـرده ی حریر افتد طـنـیـن بـال تـو پـیـچید در ترانه ی من
پـرت ز نـور گـریـزان صـبح ،گلگون بود تـنـت حرارت خورشید و بوی باران داشت نـسـیـم بـال تـو عـطـر گل ارمغانم کرد کـه ره چـو باد به گنجینه ی بهاران داشت
چـو از تـو مـژده ی دیـدار آفـتـاب شنید دلـم تـپـیـد و بـه خود وعده ی رهایی داد چـراغـی از پـس نـیـزار آسـمـان تـابید کـه آشـیـان مـرا رنـگ روشـنـایـی داد
تـرا شـنـاخـتم ای مرغ بیشه های غریب ولی چه سود ، که چون پرتوی گذر کردی چـه شـد کـه دیـر دریـن اشیان نپاییدی چـه شـد کـه زود ازین آسمان سفر کردی
بـه گـاه رفـتـنت ، ای میهمان بی غم من خـمـوش مـانـدم و مـنـقـار زیر پر بودم چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح پــنــاه ســوی درخـتـان دورتـر بـردم
غم گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک مـرا در آتـش سـوزنـده ، زیستن آموخت مـلـال دوریـت ای پـر کـشیده از دل من بـه مـن طـریـقه ی تنها گریستن آموخت |
شاعر : نادر نادر پور |