پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها
جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها
چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها
دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها
من را به رسمیت بشناسید سنگ ها! |
شاعر : علیرضا بدیع |
پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها
جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها
چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها
دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها
من را به رسمیت بشناسید سنگ ها! |
شاعر : علیرضا بدیع |
کودک بوده ام من و، کودک جاودانه بازى مىکند که بخندد من شادى و حظّم سرسام و هذیان شد ? رنج چونان تیغهى مقراضی است در شب خویش اما بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم آسمان، دریا، خاک این جا کسى آرمیده است که زیست بىآن که شک کند خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم. تأمل کن و جنگل را به یاد آر ? آنان را که به قتلم آوردند از یاد مىبرى از من تنها امید و شجاعت من باقى است به تو ایمان داشتم. ما گشادهدست و بلند همتیم
|
شاعر : پل الووار ترجمه احمد شاملو |
مرا کم دوست داشته باش
مرا کم دوست داشته باش مرا کم دوست داشته باش |
کریستوفر مارلو |
ساده است نوازش سگی ولگرد
|
مارگوت بیکل ترجمه : احمد شاملو |
آیا من استراحت جاویدان خود را شروع خواهم کرد و از بندگی ستاره های نحس بیرون خواهم آمد ؟
چشمان آخرین نگاهتان را بکنید دستان آخرین آغوش را تجربه کنید
و لب ها دریچه های تنفس با یک بوسه بسته شوید یک معامله بدون تاریخ برای مرگ جاذب |
شاعر : شکسپیر |
مهربان و دهشتناک سیمای عشق شبی ظاهر شد بعدِ بلندای یک روز بلند گویا کمانگیری بود با کمانش و یا نوازنده ای با چنگش دیگر نمی دانم هیچ دیگر نمی دانم تنها می دانم بر من زخم زده بر قلبم شاید با تیری ، شاید به ترانه ای و تا ابد می سوزد این زخم عشق چه می سوزد |
شاعر : ژاک پره ور |
پس از مرگم در سوگ من منشین آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛ ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود |
شاعر :ویلیام شکسپیر |