افـسـوس ! ای کـه بار سفر بستی کـی مـی تـوانـم از تو خبر گیرم ؟ گفتی به من که باز نخواهی گشت امـا چـگـونـه دل ز تـو بـرگیرم ؟
دیـگـر مـرا امـیـد نشاطی نیست زین لحظه ها که از تو تهی ماندند زیـن لـحظه ها که روح مرا کشتند وانـگـه مـرا ز خویش برون راندند
گـر شـعـر من شراره ی آتش بود ایـنـک بـه غیر دود سیاهی نیست گـر زنـدگـی گـنـاه بـزرگـم بـود زیـن پـس مـرا امید گناهی نیست
آری ، تـو آن امـیـد عـبـث بـودی کـاخـر مـرا بـه هـیـچ رها کردی بی آنکه خود به چاره ی من کوشی گـفـتـی کـه درد عـشق دوا کردی
چـشـم تو آن دریچه ی روشن بود کـز آن رهـی بـه زنـدگـیـم دادند زلـف تـو آن کـمـنـد اسـارت بود کـز آن نـویـد بـنـدگـیـم دادنـد
ایـنـک تـو رفـتـه ای و خـدا داند کـز هـر چـه بـازمـانده ، گریزانم دیـگـر بـدانـچـه رفـته نیندیشم زیـرا از آنـچـه رفـتـه پـشـیمانم
خـواهـم رهـا کـنـم همه هستی را زیـرا در آن مـجـال درنگم نیست در دل هـــزار درد نــهــان دارم زیـرا دلـی ز آهـن و سنگم نیست |
شاعر نادر نادرپور |