تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نادرنادرپور» ثبت شده است

سر کرده در برف غبارآلود پیری

آموخته از کبک ، رسم سر به زیری

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

با او که خورشیدی جوان است

با او که سر بر

می کشد چون پیچک تر

از خاک خشک هستی من

خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟

آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟

آیا نخواهد گفت با من

بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر

تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست

آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟

آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟

از آن که یک شب هم ندیدی

رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟

آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من

بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟

در شعر من چون آرزوی مرگ بیند

در دل نخواهد گفت : آمین ؟

آیا نگاه من تواند خواست از او

حرمت نهان موی برفین پدر را ؟

آیا نگاهش را تواند داد پاسخ

چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟

با من چهخواهد گفت آن روز؟

چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم

با پنجه های

گریه بفشارد گلویم

بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه

از تابش خورشید رویش ، برف مویم

او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من

نقشی تواند دید از بیزاری خویش

من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟

گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
شاعر : نادر نادرپور

مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت

با نطفه ای که در دل او می تپید گفت

زهدان آهکین من ای تخم چشم من

زندان تیره نیست

سرشار از فروغ زلال سپیده

است

پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان

خورشید در سپیده ی آن آرمیده است

شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد

بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت

زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد

دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد

تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت

شاعر : نادر نادرپور

افـسـوس ! ای کـه بار سفر بستی

کـی مـی تـوانـم از تو خبر گیرم ؟

گفتی  به  من که باز نخواهی گشت

امـا چـگـونـه دل ز تـو بـرگیرم ؟

 

دیـگـر  مـرا امـیـد نشاطی نیست

زین  لحظه ها که از تو تهی ماندند

زیـن  لـحظه ها که روح مرا کشتند

وانـگـه مـرا ز خویش برون راندند

 

گـر  شـعـر من شراره ی آتش بود

ایـنـک  بـه غیر دود سیاهی نیست

گـر زنـدگـی گـنـاه بـزرگـم بـود

زیـن پـس مـرا امید گناهی نیست

 

آری ، تـو آن امـیـد عـبـث بـودی

کـاخـر  مـرا بـه هـیـچ رها کردی

بی آنکه خود به چاره ی من کوشی

گـفـتـی کـه درد عـشق دوا کردی

 

چـشـم تو آن دریچه ی روشن بود

کـز آن رهـی بـه زنـدگـیـم دادند

زلـف  تـو آن کـمـنـد اسـارت بود

کـز  آن نـویـد بـنـدگـیـم دادنـد

 

ایـنـک تـو رفـتـه ای و خـدا داند

کـز  هـر چـه بـازمـانده ، گریزانم

دیـگـر  بـدانـچـه رفـته نیندیشم

زیـرا از آنـچـه رفـتـه پـشـیمانم

 

خـواهـم رهـا کـنـم همه هستی را

زیـرا  در آن مـجـال درنگم نیست

در دل هـــزار درد نــهــان دارم

زیـرا  دلـی ز آهـن و سنگم نیست

شاعر نادر نادرپور