گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟
گفتمش سر به سوی آسمان برداشت گفت می کشد افسون شب در خواب شان
گفت
گفت
گفت لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟
گفتمش سر به سوی آسمان برداشت گفت می کشد افسون شب در خواب شان
گفت
گفت
گفت لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
حکایت دل ما با نی کسایی کن
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
بیا و با غزل سایه همنوایی کن |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
شب های ملال آور پاییز است هنگام غزل های غم انگیز است
در زاری این بارش یکریز است
هنگامه ی آواز شباویز است
آن باد فرح بخش که گلبیز است
کاین عمر گران مایه سبک خیز است
باز آ که هنوز آتش ما تیز است
هش دار که با دشنه ی خونریز است
فسقی که در این پرده ی پرهیز است
ماییم و همین غم که خوش آمیز است |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
هوای روی تو دارم نمیگذارندم مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
نگاه کن که به دست که میسپارندم
به وعدههای وصال تو زنده دارندم
هزار شکر که بی غم نمیگذارندم
چو گنج گمشده زین کنج غم برآرندم
غم شکستهدلانم که میگسارندم
که عاشقان تو تا روز میشمارندم
خیال روی تو بر دیده میگمارندم
چه نقشها که ازین دست مینگارندم
که همچو خوشهی انگور میفشارندم |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی و گر دوباره بر آیی هزار چندانی
بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی
که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی
بیا بیا که همان خاتم سلیمانی
که نور چشم امید و چراغ ایمانی
تویی که درد جهان را یگانه درمانی
هنوز در پس پندار سایه پنهانی |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
ز سرگذشت چمن دل به درد می آید ببند پنجره را باد سرد می آید
همه زمین و زمان زار و زرد می آید
و گر بر آینه باران گرد می آید
که راه با قدم رهنورد می آید
همیشه درد به سروقت مرد می آید
دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من من در این گوشه که از دنیا بیرون است ارغوانم آنجاست ارغوان پنجه خونین زمین |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
بی مرغ آشیانه چه خالیست
|
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمدهست ای وای بر من و دل من، قاتل است این
منت چرا نهیم که بر خاک پای یار جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش در بحر غرقهام من و بر ساحل است این |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
خانه دل تنگ غروبی خفه بود |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید علّت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست
” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که کسی پایمال عشق تو گردد که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غمم برفشان ز چهره که فردا چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
چه فکر میکنی؟ در این خراب ریخته به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی زمین و آسمان ز هم گسیخت و آفتاب چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را تو از هزاره های دور آمدی در این درشت نای دیو لاخ بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود که استوار ماند در هجوم هر گزند آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز چه فکر میکنی زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج امید هیچ معجزی ز مرده نیست |
شاعر :هوشنگ ابتهاج |