خواندم دروغ از چشمهای راستگویت وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
آه از تو حتی باوفاتر بود بویت
یک یادگار ساده قدر تار مویت
کاری که حالا کرده با من آرزویت
حتی اگر یک روز برگردد به سویت
ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت |
شاعر : مهدی فرجی |
خواندم دروغ از چشمهای راستگویت وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
آه از تو حتی باوفاتر بود بویت
یک یادگار ساده قدر تار مویت
کاری که حالا کرده با من آرزویت
حتی اگر یک روز برگردد به سویت
ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت |
شاعر : مهدی فرجی |
درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین قصه تلخ مرا سُرسُره ها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشمها بیشتر از حنجرهها میفهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا مردم از خواندن این تذکرهها میفهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا قرنها بعد در آن کنگرهها میفهمند |
شاعر : کاظم بهمنی |
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست
بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست
مرگ؛آن قسمت دوری که به ما نزدیک است عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست
چشم در چشم من انداخته ای می دانی چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست
هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست
مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟ ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست... |
شاعر : مهدی فرجی |
مرا تا پای مسلخ برد و با لبخند آبم داد نگاهم کرد...گفتم: عشق! با نفرت جوابم داد
پرستو ها که رفتند از کنارم تازه فهمیدم سفر رسم است! اما باز تنهایی عذابم داد
مداری ساختم دور سرش یکریز چرخیدم زنی از دور با گرداندن چشمش شتابم داد
مرا بی تاب در رفتار آهوهای دشت انداخت مرا در باغهای جاودان گرداند و تابم داد
تمام مست های کوچه گرد شوش میدانند که او خواباند در جوی لجن اما شرابم داد
من آن پیغمبری بودم که قومم نا امیدم کرد سواد چشمهای آیه گردانش کتــــــــابم داد
پرستوها...پرستو ها...پرستو ها سفر کردند صدا کردم فقط پژواک در کوهی جوابم داد... |
شاعر : مهدی فرجی |
پابند کفشهای سیاه سفر نشو یا دست کم به خاطر من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم امشب قشنگتر شده ای بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی اما شکسته ای حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو به به مبارک است دل خوش لباس نو
دارند سور و سات عروسی می آورند از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر مجبور که نیستی بمانی .. ولی نرو.... |
شاعر : مهدی فرجی |