منشین با من ، با من منشین تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟ تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟ یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست در دم این نیست ولی در دم این است که من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم |