بمان ولی به خاطر غرور خسته ام برو برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمان
به ماندن تو عاشقم ، به رفتن تو مبتلا شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
چه گیج حرف میزنم ،چه ساده درد می کشم اسیر قهر و آشتی ، میانِ آب و آتشم
ببین چه سرد و بیصدا ببین چه صاف و ساده ام گلی که دوست داشتم ، به دست باد داده ام
چه عاشقانه زیستم ، چه بی صدا گریستم چه ساده باتو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم چه دیر عاشقت شدم ، چه دیرتر شناختم |
شاعر : عبدالجبار کاکائی |