تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

شعر بسیار زیبای دو مرغ بهشتی یکی از زیباترین اشعار استاد شهریار که در واقع ماجرای سفر استاد به زادگاه نیما جهت دیدار با اوست

گفته می شدکه دراین چمن زار

نغمه سازان باغ جنانند

چون تواز آشیان دورمانده

پای در بند دام جهانند

باری از درد و داغ جدایی

با تو همدرد و همداستانند

 

دیگر از رنج غربت ننالی

 

 

گفته می شدکه دراین چمن زار

نغمه سازان باغ جنانند

چون تواز آشیان دورمانده

پای در بند دام جهانند

باری از درد و داغ جدایی

با تو همدرد و همداستانند

 

دیگر از رنج غربت ننالی

 

این چمنزار زیبا کتابی

بود و در وی درِ چشم من باز

لیکن از زمره ی خاکیان بود

آنچه دیدم در او نغمه پرداز

هرگز آن نغمه ساز بهشتی

نیست کو با من آید هم آواز

 

دیدی اینجا هم ای دل غریبیم !

 

 

ناگه از جنگل یاسمن ها

ناله ی آشنایی شنودم

زخمه ی تار جان بود گویی

چنگ زد در همه تار و پودم

همزبان بهشت طلایی است

باز خواند به نوشین سرودم

 

در پی آن صدا رفتم از دست

 

 

من - ای نگارنده ی باغ معنی

این پرنده کجا لانه دارد؟

گرچه دنیا به او جز قفس نیست

در کجای قفس خانه دارد؟

کیست کو را دهد آب و دانه

دارد اصلاً کسی یا ندارد؟

 

یا چو من بی کس و بی پناهی است

 

 

نگارنده - او بافرشتگان خواند آواز

نام ازاو هست وخود بی نشان است

ور به باغ کتابی بخواند

دلشده در پی همزبان است

از کتب دار پرس این حکایت

کو به باغ کتب باغبان است

 

شاید این مرغ را دیده باشد

 

 

من - باغبانا خدارا ، خدارا

او به باغ شما می سراید

اول این باغ زیبا به من گو

در بروی کسی می گشاید؟

دیگر ای باغبان چشم دارم

با سلامی که او را بشاید

 

از من او را رسانی پیامی

 

 

سوی ما هم بگو ای فرشته

از پس ابرها کن گذاری

« نوگُلِ من، گلی گرچه پنهان

دربن شاخه و خارزاری »

گفتی این داستان کس نخواند

« جز یکی عاشق بیقراری »

 

من همان عاشق بیقرارم

 

 

باغبان - با کتاب من او را چه کار؟ او

جز کتاب طبیعت نخواند

کوه و دریا و جنگل گواهند

کو سخن با خدایان براند

رو تو از کوه مازندران پرس

شاید آن جای او را بداند

 

این فرشته به کس آشنا نیست

 

 

کوله باری به پشت این مسافر

صبح با چوب و رخت شبانی

از سیاهیّ شهری جدا شد

خود سیاهیّ عشق و جوانی

چشم در سبز و نیلی چمن ها

گوش با غلغل کاروانی

 

او بسی دشت و هامون نوشته است

 

 

پهلویِ جاده از جامه ی برف

رفته عریان نماید تن کوه

دوخته سبزه ی نوبهاران

پرگل بوته پیراهن کوه

لاله رویان پر از لاله دامن

رُسته چون لاله در دامن کوه

 

رهروی را به هم می نمودند

 

 

رود « تالار » هر چین زلفش

شدّه مرواریی می تکاند

نغمه ی آب در خلوت شب

آهوان را به خود می کشاند

ماه طناز در آب ، پرتو

قو چو افرشته پر می فشاند

 

از سر پل جوانی گذر کرد

 

 

کوه مازندران چهره در ابر

با جمال طبیعت نهفته

پهلوانی بر آن ، روح این کوه

در طلسم قرون خواب رفته

از دل ابر و مه سر برآورد

چهره همچون مس و سرب تفته

 

ها فرشته چه گویی ، چه خواهی؟

 

 

جوان - کوه بابا ، تذروی بهشتی است

نغمه اش زنده چون زندگانی

چون من از آشیان دور ماند

نغمه ها می زند جاودانی

همزبان من است او خدارا

داغم از دست بی همزبانی

 

پیش بابا گرفتم سراغش

 

 

کوه - گر ترا طینت خاکیان است

او ز مینای مینو سرشته است

خو نگیرد به دام طبیعت

او همان آسمانی فرشته است

راست گو شاید این آدمیزاد

زیر پای پری دام هشته است

 

رو که عنقا شکار مگس نیست

 

 

جوان - کوه بابا به مهتاب سوگند

هم به آن ژاله ی صبحگاهی

من هم از طاوسان بهشتم

وین نگارین سر و دم گواهی

می روم شکوه با ماه گویم

با نگاهی به این بی گناهی

 

او مرا یکنظر می شناسد

 

 

کوه - راست گفتی ، تو خاکی نبودی

چون به خوی بشر ساختی ، چون؟

آن نگاه تو هم با من این گفت

جان بابا ، چه ماتی و محزون !

خواب آشفته زندگانی ؟

باورم شد که داری دلی خون

 

جوان - کوه بابا ، ببین این دل من!

 

 

کوه - آری آن میهمان بهشتی

بر سر چشم ما جای دارد

شب از این ابرها درگذشته

پای بر کاخ گردون گذارد

آسمانها گشایند درها

هر شبی کو نوایی برآرد

 

تا خدایان کواکب فشانند

 

 

ای بسا شب که تا نغمه برداشت

ساز ناهید چنگی شکسته

اختران تاختند از همه سو

ابرها بر سرش خیمه بسته

از خزنده ، چرنده ، پرنده

پای این دامنه دسته دسته

 

ایستاده به او گوش دادند

 

 

حالیا چند گاهی است کو را

خواهرم جنگل از من ربوده

قصری از عاج و مینا براو ساخت

خشتش از زمرد و زرّ سوده

تا بافلاکیان خواند آواز

قصر او سر به افلاک سوده

 

رو به آنجا ترا می پذیرند

 

 

جوی شیر از افق رخنه کرده

کوه و جنگل هنوز است تاریک

محو و روشن به سینه کش کوه

رو به جنگل یکی راه باریک

گلّه بانان بر او گلّه رانند

با نوای نی و طبل و موزیک

 

همره گله بانان جوانی است

 

 

تیرگی بود و ابهام و خلوت

در همه پیچ و خم های جنگل

پرده ی پیچک و جیک گنجشک

سبزه را نم زده فرش مخمل

تافت از رخنه چون آبشاری

نور خورشید با زرد مشعل

 

هم جوانی از آنجا گذر کرد

 

 

روح جنگل ز خواب فسانه

چون زمین لرزه ای گشت بیدار

گرد و خاک قرون زد به سویی

کوه پیکر زنی دیو دیدار

مویها جنگلی تار و انبوه

چشمها سبز و زرد و شرربار

 

از نهانگاه خود سربرآورد

 

 

جوان - خاله جنگل! سلام علیکم

من یکی قمری ام  آسمانی

کوه بابا مرا کرده راهی

قصر عاجی که داری - نشانی

گفته این همزبان من اینجاست

مژده تا جان دهم مژدگانی

 

جنگل - ها، بدانسونگر تا چه بینی

 

 

در فضایی بهشتی معلّق

از زمرّد یکی قصر جادو

پلّه های صدف محو در ابر

سر زنان تا به دهلیز مینو

غرفه ها را در از عاج و دارند

اهتزازی چو بال و پر قو

 

زهره رخشان به پیشانی قصر

 

 

جنگل_ شب خدایان موسیقی و شعر

سر ز دهلیز مینو برآرند

با چراغ کواکب ملایک

پا بر آن پله ها می گذارند

آسمانها بر این آستانه

قد دوتا کرده سر می سپارند

 

شاید آن مرغ علوی بخواند

 

 

لیک چندی است کو را ربوده است

خواهر آسمان ، عمّه دریا

دیدم او را در آیینه ی صبح

بر یکی مهد زر ، مست رؤیا

تاب می خورد مهدش در آفاق

او به افسانه ی عشق گویا

 

رو در آنجا که جای تو خالی است

 

 

سایه روشن به پایان جنگل

رویهم ریخته چون شب و روز

جنگل از عکس شمشاد در آب

قصری آئینه بندست و مرموز

رهگذر پا ز جنگل برون هشت

بر سرش آسمانی دل افروز

 

راه دریا گرفته است در پیش

 

 

پرزنان در هوا دو کبوتر

بر یکی راه پیما گذشتند

گرم صحبت که اینها ، دو عاشق

کوه و دشت از پی هم نوشتند

انس اینها کند اهرمن کور

کز نوازندگان بهشتند

 

پشت ابر ، اهرمن گوش می داد

 

 

جاده ها اژدهایان پیچان

درّه ها سهمگین کام اژدر

بادها تیرزن ریگها تیر

سبزه و گل همه خار و خنجر

پشت هر سنگ بنهفته غولی

سرکشد گاه از پشت سنگر

 

ره نورد جوان وا نایستاد

 

 

اهرمن خشمگین برق در چشم

در دل ابر و طوفان خروشید

غولها، جاودان تیره چون سیل

از شکاف در و دشت جوشید

قیرگون ابرها سیل انگیز

کوه و صحرا و آفاق پوشید

 

رهروی پای در گل فروماند

 

 

ناگهان برق تیغ ملائک

نوشخندی زد و چون قمر تافت

خنجر روشنان جنگ اول

تیرگی را ز هم سینه بشکافت

نیزه ی شعله ها جنگ دیگر

دودها را عقب راند و بشتافت

 

اهرمن سر فرو برده در غار

 

 

سرد و جوشان و توفنده ، دریاست

بر لب آن جوان ایستاده

از درون شعله ور آتش شوق

دیده در موج دریا گشاده

روح دریا بر او جلوه گر شد

شکلی از روشن و سایه زاده

 

خواهر آسمان ؛ عمه دریاست

 

 

چهره ، آئینه ی آب صافی

گیسو ، امواج پرچین دریا

چشمهایی کبود آسمانی

انعکاسی خود از آسمانها

چادر از مخمل سبز ساحل

چون مه افشانده دامان دیبا

 

طرّه ها پر ز مرواری کف

 

 

جوان - عمّه دریا صفای شما باد

من بشر دیدم و بی صفایی

مرغ شبخوان من کو که دارد

مژده از فرّ صبح طلایی؟

آنکه با ساز امواج دریا

سر کند شب سرودی خدایی

 

دریا - این همان مهد زرّینه ی اوست

 

کهربایی یکی گاهواره

قبّه مهتابگون گویی از عاج

کهکشان بند گوهر نشانش

بسته بر نرده ی کاخ معراج

اوج می گیرد و باز گردد

می شکافد دل ابر و امواج

 

حورش آویخته می دهد تاب

 

 

دریا - بس به اقلیم آبی در این مهد

سیر اقطار کرده است و آفاق

پرنیان پوشکان و پری ها

زیر پا دیده رقصان و مشتاق

اهرمن دیده کز چاپلوسی

هدیه آورده در خیل عشاق

 

جمله گنجینه ی زیر دریا

 

 

بس به مهتاب شب کز تغنّی

داشت آفاق را مست و مدهوش

ماهیان سر برآورده از آب

موج و طوفان همه گوش و خاموش

اهرمن نیز گاهی دمی چند

کرده کین های دیرین فراموش

 

با زبان بهشت آشنا شد

 

 

آن شب آن قایق صید ماهی

خالی آویخته دام توری

شمع چون آخرین نور اُمّید

کوششی می کند کور کوری

پیر گِردآورد پیه و مأیوس

راه هم هست و دیری و دوری

 

نغمه ای آمد آنجا بیاری

 

 

ناشناس از برِ صخره در آب

خم شده سایه ای نقش بسته

سایه های دگر نیز گریان

شانه از بار اندوه خسته

نغمۀ دلگشا بانگ برداشت:

سایه برگشت و جایش نشسته

 

گرد اندوهناک شب تار

 

 

بس در آفاق دریا گُشوده است

بال پرواز همراه قوها

جلوه و عشوه در ابر و مهتاب

روشن و محو چون آرزوها

داشته با پری های دریا

رقصها ، تابها ، هایهوها

 

بس شگفته به گلهای مهتاب

 

 

جوان - عمّه دریا دلم خون شد آخر

باز گو پس کجا رفته حالا

دریا - زهره با او کند عشقبازی

کار حسنش گرفته است بالا

خواهرم آسمان برده او را

تاج افرشتگان است و والا

 

خوابهای زمینی؟ چه ناچیز !

 

 

دختر آسمان ماه با اوست

باز با زهره هم عشق بازد

گه کمان هلالش به بازو

راست بر قلب مرّیخ تازد

بر کمر ترکشش ، برقِ خنجر

زَهره ی تیر و کیوان گُدازد

 

برقِ مهمیز بر اسبِ طوفان

 

 

شب که در حجله ی ماه می رفت

دسته ی زهره موزیک بنواخت

شهسوار سلحشور ، بهرام

با کمند و کمان اسب می تاخت

ابر ، باران کوکب ببارید

طاق نصرت ز قوس و قزح ساخت

 

پای کوبان به عشرت ثُریّا

 

 

گاه در خنده ی خنجرِ برق

می شکافد شبی قیراندود

گاه در لرزش کوکب صُبح

شمع بالین صُبحی غم آلود

گاه پیچیده در ابر و مهتاب

شعله سر می دهد در دل دود

 

گه در آویزد از عقد پروین

 

 

از طلای شفق کرده قایق

شب به نیل فلک راه پوید

بر لب چشمه ی نقره ی ماه

گیسوان طلایی بشوید

صبح بر جوی شیر سپیده

زورقش چون شقایق بروید

 

باز در خنده ی خود شود گم

 

 

گه معلّق زند از برِ عرش

با کواکب به دریای سیماب

گه به عُریان تنان بهشتی

گرم بازی در امواج مهتاب

گه به ابر طلایی نهد زین

گاه بر کهکشان می خورد تاب

 

بشکفد در گُل صبح و مهتاب

 

 

جوان - عمّه دریا چه سازم؟ مرا نیست

بر فلک رخصت پرفشانی

دریا - تو خود از آسمان آمدستی

تا روان ها کُنی آسمانی

رو در آغوش امواج دریا

ساز کن نغمه ی جاودانی

 

او به آواز تو بازگردد

 

 

عشق در کسوت مرغ آبی

پوید اندر کِش و قوس دریا

خود در آغوش امواج غُرّان

دو دو دیده در آسمانها

هر فروغی که تابد - نگاهی

پیشوازش رود تا ثریّا

 

شاید این جلوه از دوست باشد

 

 

صبح آویخته در سپیده

باز پرسد نشان از دلارام

باز با آخرین نور خورشید

می فرستد به معشوق پیغام

بیشتر بار رنج و غم اوست

هر قطاری که می بندد ایّام

 

با خیالش سری گرم دارد

 

 

شب مهِ نازنین غرقه در آب

 

 

 

اختران بر سرش اشگریزان

اخترانی هم از هول و تشویش

در دل موج و طوفان گُریزان

او در اینحالشان پوید ازپی

دست بر دامن ، افتان و خیزان

 

تا خبر گیرد از حال معشوق

 

سردوخاموش و خلوت ، جزیره است

زیر شاخ قرنفل لمیده

با خود اندیشد : او نیز یارب

وقتی اینجا چو من آرمیده؟

دیده قوها که چون برف بارند؟

چتری از بال بر سر کشیده

 

آه ، اینک ردِ پای او دید

 

 

بر نهنگی خروشان نشسته

بر کف از موجها تازیانه

اهرمن آشنا کرده او را

بس به گنج و طلسم و خزانه

سرکنان از بهشت طلایی

بس دلاویز و دلکش فسانه

 

زان زمانها که نور و صفا بود

 

 

او به پایان دنیا رسیده

آسمان وصل بیند به دریا

گوشه یی از افق نور بشکفت

گوشه ی خاطری شد بدان وا

صحن سیماب شد نور باران

رشته گویی گُسست از ثریّا

 

لیک از این روشنی بشکفد دل

 

 

پرده ی سینمایی است رنگین

صحنه سیمایی و خلوتی ژرف

نور و افرشته و کوکب و حور

رنگ وارنگ بارند چون برف

شاهدی در پرند بهشتی است

چتر، پر طاوسی تاج، شنگرف

 

این همان شاهد آسمانی است

 

 

حوریان دست در دامن او را

اختران زیور طُرّه و تاج

می زند نغمه با ساز زُهره

روح افلاکیان کرده تاراج

رقصِ افرشتگانش هم آهنگ

اهتزاز لطیفی بر امواج

 

عاشق - باز رؤیای نوشین نباشد؟!

 

 

چشم مالیدم و شاهدِ بخت

دیدم و شاید او هم مرا دید

پر زدم اشگریزان به سویش

لیکن او هیچ مهرش نجنبید

دل نمودم بدو ، باز نشناخت

ناله ها کردم ، انگار نشنید

 

سخت سرمست رؤیای خود بود

 

 

عاشق از رقّت و زود رنجی

سخت از این بی صفایی بیازرد

تا صفای سرشگی بیابد

در گریبان غم سر فرو برد

اهرمن خنده زد خائنانه

لاله زاری شکفته بپژمرد

 

سرد و یخ می نماید همه چیز

 

 

کسوت آبیان کنده - پوید

رو به بیراهه - سیما گرفته

اخترانِ شبش چشم بودند

آستین رویِ خجلت نهفته

گاه از حمله ی غول و جادو

دیدی افتاده از حال رفته

 

گاه وحشت زده میگریزد

 

 

رو به هر سو کُند، خاله جنگل

در سر رده چو دیوی مُجسّم

دیده هم می نهد، کوه باباست

از بُلندی بر او خیره و خم

آسمان بنگرد، عمّه دریاست

چشم با سرزنش، چهره درهم

 

کای دغل این چه نیرنگها بود !

 

 

با خود اندیشد آخر خدایا

او خود از کبر با من نپرداخت ؟

یا چنان غُربت خاکدانم

کرده آلوده کو باز نشناخت

یا که من نیستم آسمانی

اهرمن با من این رنگها باخت

 

کم کم از خویشتن ننگش آید

 

 

اینک از طرف کوه دماوند

صبحدم چون شکوفه دمیده

او به پایان اندیشه، خود یافت

بر لب چشمه یی آرمیده

ناگه از غلغل کاروانها

لرزه بر تن غزالی رمیده

 

آمد و خود در آغوشش انداخت

 

 

گر من از خاکیانم غزالا

با منت این چه زود آشنایی است؟

کز رد پای مردم رمیدن

شیوه ی آهوان ختایی است

ور نیم خاکی، آن شاهد قدس

از چه رو با منش بی صفایی است؟

 

حلقه زد اشک در چشم آهو

 

 

کفتری چاهی از آشیانه

در پی دانه می کرد پرواز

زیر پر بر لب جو جوانی

دید و با جفت خود داد آواز

روزی این نغمه ساز بهشتی

می شود با هم آواز دمساز

 

او رسیده به دروازه ی شهر

 

 

شب چراغان روشنگر شهر

رنگ وارنگ دل می ربایند

لاله رویان به طرف خیابان

زیب و فر، رنگ و بو می فزایند

آمد از گرد ره این مسافر

دخترانش به هم می نمایند

 

این همان شاعر آسمانی است

 

 

در شبستان خود پای شمعی

شاعری مات و محزون نشسته

دیرگاهی است کاین کُلبه را در

بر رخ یار و اغیار بسته

گَردِ اندوه باریده اینجا

می نماید همه چیز، خسته

 

دفتری پیشش است و سه تاری

 

 

گاه در این شبستان مرموز

جلوه یی هست قدسی نمایان

هم در آنجا نوازند گویی

چنگ معبد سرای خدایان

آری اینجا خدایان فرستند

چنگی خاص معبد سرایان

 

تا به شاعر نوایی ببخشد

 

 

این نواسنج علوی که باشد

چنگی معبد کبریایی

چنگ در تار ارواح یازد

کرده چنگِ عبادت، نوایی

زاده از اهتزاز گُل عشق

در بهشتِ جمال خدایی

 

زان خدایان (صبا) خوانده او را

 

 

سالها رفت، در این شبستان

گر دلی مانده با سعی ساقی است

رنج غربت شکسته ولیکن

آتش شوق دیدار باقی است

چنگ هم گاه در پرده ی راز

نوش بخشای عهد تلاقی است

 

چون طبیعت به پایان اسفند

 

 

نوشخندی است مرموز امشب

در دل پرده های شب تار

راستی این شب تیره را هست

وعده ی دلکش صبح دیدار؟

آه اینک دو سیمای خندان

از کنار افق شد پدیدار

 

چنگ علوی زند نغمه ی وصل

 

 

پیشتازان موکب رسیدند :

همزبان بهشتی است، هشدار

عود می سوز و صندل همیسای

غُرفه را در گشا پرده بردار

شاعری مُحتشم، شمع در کف

پرده بالا زد و شد پدیدار

 

اشک شوقش به مژگان درخشید

 

 

گوهر شب چراغی برآمد

از دل لاجوردینه دریا

کهکشان تا زمین پُل کشیده

وز دو سو نرده ی عاج و مینا

سایه یی از دو روح هم آغوش

گشت بر پرده ی غرفه پیدا

 

ماه از این منظره فیلم برداشت

 

 

همزبان با شکوه بهشتی

صورت راهبی طیلسان پوش

عصمت و حزنِ سیما مسیحا

گیسوان چون سمن هشته بر دوش

شاهد افرشتگان تخیّل

پرفشان از دو طرف بناگوش

 

بازگردنده با گنجِ الهام

 

 

پای شمع شبستان دو شاعر

تنگ هم چون دو مرغ دلاویز

مُهر بر لب ولی چشم در چشم

با زبان دلی سحرآمیز

خوش به گوش دل هم سرایند

دلکش افسانه هایی دل انگیز

 

لیک بر چهره ها هاله ی غم

 

 

گوید آن من نبودم که دیدی

او نمود من و خودنمایی است

با پلیدان صفای من و تو

عِرض خود بُردن است و روا نیست

گر صفا خواهی اینک دل من

آری این لخته خون، گفت و بگریست

 

در پس اشگ ها شمع لرزید

 

 

وای یارب دلی بود « نیما »

تِکّه و پاره، خونین و مالین

پاره دوز و رفوگر در آنجا

تیرهای ستم زهرآگین

خونفشان چشم هر زخم لیکن

هم در او برقی از کیفر و کین

 

گفت نیما همین لخته خون است

 

 

همزبان رفته و کُلبه ی تنگ

با غمی تازه تر مانده مدهوش

باز غم، باز هم غم، خدایا

موج خون می زند چشمه ی نوش

آری این شاعر و شمع محزون

کرده از آتش خود فراموش

 

در غم همزبان اشگبارند.

شاعر : شهریار

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی