تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلچین شعر» ثبت شده است

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت میطلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر بیتی

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

شاعر : فرامرز عرب عامری

شوریده ی آزرده دل  بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من.. به خدا من.. به خدا من

 

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

شاعر : سیمین بهبهانی

تـو  را خـبـر ز دل بـی‌قرار باید و نیست

غم  تو  هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسـیـر  گـریـهٔ بـی‌اخـتـیـار خـویشتنم

فـغـان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چـو صـبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مـرا  ز بـادهٔ نـوشـیـن نـمـی‌گشاید دل

که  می  به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون  آتـش از آنـم کـه آتـشین گل من

مـرا  چـو پـارهٔ دل در کـنار باید و نیست

 

بـه  سـردمـهری باد خزان نباید و هست

بـه فـیـض‌بـخشی ابر بهار باید و نیست

 

چـگـونه  لاف محبت زنی که از غم عشق

تـو را چـو لـاله دلی داغدار باید و نیست

 

کـجـا  به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

بـه  سـان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهـی بـه شـام جدایی چه طاقتیست مرا

کـه  روز وصـل دلـم را قرار باید و نیست

شاعر : رهی معیری

 به نظر من این غزل شهریار یکی از زیباترین و با احساس ترین نمونه های شعر فارسی است ، درود بر روان این شاعر بزرگ ایران 

نـوشـتـم  ایـن غـزل نـغـز بـا سـواد دو دیده

کـه  بـلـکـه رام غـزل گـردی ای غـزال رمیده

 

سـیـاهـی  شـب هـجـر و امـیـد صبح سعادت

سـپـیـد کـرد مـرا دیـده تـا دمـیـد سـپـیـده

 

نـدیـده خـیـر جـوانـی غـم تـو کـرد مـرا پیر

بـرو  کـه پـیـر شـوی ای جـوان خـیـر نـدیده

 

بـه اشـک شـوق رساندم ترا به این قد و اکنون

بـه  دیـگـران رسـدت مـیـوه ای نـهال رسیده

 

ز  مـاه شـرح مـلـال تـو پـرسم ای مه بی مهر

شـبـی  کـه مـاه نـمـایـد مـلـول و رنگ پریده

 

بـهـار مـن تـو هـم از بـلبلی حکایت من پرس

کـه  از خـزان گـلـشـن خـارهـا به دیده خلیده

 

بـه گـردبـاد هـم از مـن گـرفـتـه آتش شوقی

که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

 

هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری است که ما را

کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریده

 

فـلـک بـه مـوی سـپید و تن تکیده مرا خواست

کـه  دوک و پـنـبـه بـرازد بـه زال پشت خمیده

 

خــبــر ز داغ دل شــهـریـار مـی شـوی امـا

در آن زمـان کـه ز خـاکـش هـزار لـالـه دمیده

شاعر : شهریار

از  تـو بـگـذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفـتـم از کـوی تو لیکن عقب سرنگران

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تـو بـمـان و دگـران وای به حال دگران

 

رفته  چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هـر  چـه آفـاق بجویند کران تا به کران

 

مـیـروم تـا کـه بـه صاحبنظری بازرسم

مـحـرم  مـا نـبـود دیـده کـوته نظران

 

دل چـون آیـنـه اهـل صـفـا می شکنند

کـه ز خـود بی خبرند این ز خدا بیخبران

 

دل مـن دار کـه در زلف شکن در شکنت

یـادگـاریست ز سر حلقه شوریده سران

 

گـل  ایـن باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لـالـه رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

ره بـیـداد گـران بـخـت من آموخت ترا

ورنـه  دانـم تـو کـجـا و ره بـیداد گران

 

سـهـل  بـاشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کـایـن  بـود عـاقـبت کار جهان گذران

 

شــهــریـارا غـم آوارگـی و دربـدری

شـورهـا در دلـم انگیخته چون نوسفران

شاعر : شهریار

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را ، نشُسته می پوشم

 

هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام

نرفته است که خود رابه عطر بفروشم

 

عجب مدار از این جوششی که در من هست

که من به هرم نفسهای توست...می جوشم

 

کجا به پیری وسستی وضعف روی آرم

منی ک آب حیات از لب تومی نوشم

 

به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه

برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم

 

برای آنکه بدانی که بر سر عهدم

برای آنکه بدانی نشد فراموشم

 

قسم به بوسه ی آخر...قسم به اشک تو...من

هنوز پیرهنم را ؛ نشُسته می پوشم

شاعر : حسین دلجو

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی

حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

 

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود

چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

 

 مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟

که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا

به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

 

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او

رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

 

اسیرت کرده بودم فکر میکردم که عشق است این

قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

 

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی

خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

شاعر : علیرضا بدیع