خواندم دروغ از چشمهای راستگویت وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
آه از تو حتی باوفاتر بود بویت
یک یادگار ساده قدر تار مویت
کاری که حالا کرده با من آرزویت
حتی اگر یک روز برگردد به سویت
ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت |
شاعر : مهدی فرجی |
خواندم دروغ از چشمهای راستگویت وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
آه از تو حتی باوفاتر بود بویت
یک یادگار ساده قدر تار مویت
کاری که حالا کرده با من آرزویت
حتی اگر یک روز برگردد به سویت
ای چهره ى غمگین من! کو آبرویت |
شاعر : مهدی فرجی |
می توانی بروی قصه و رویا بشوی راهی دورترین نقطهی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق خودت میدانی من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی
آی! مثل خوره این فکر عذابم میداد؛ چوب ما را بخوری، ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانهی برفی و آنقدر ظریفی که فقط باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گرهی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
درجهانی که پر از وامق و مجنون شده است میتوانی عذرا باشی، لیلا بشوی
میتوانی فقط از زاویه ی یک لبخند در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا میشمرد فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی |
شاعر : مهدی فرجی |
بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست
پای سفر که پیش بیاید مسافریم آدم هراس جاده ندارد جوان که هست
تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند مثل تو دست همسفری مهربان که هست
اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست
گاهی برای ما خود این راه مقصد است یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست
حالا اگر چراغ نداریم بی خیال فانوس شعرهای تو در دستمان که هست
خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست |
شاعر :مهدی فرجی |
ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی دیدم که افتادی پی آزار من روزی
این سینه زندان بود، اما رفت با شادی هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی
شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما سر میکشی در دفتر اشعار من روزی
رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم دیوانه بر می گردی از تکرار من روزی
با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد یکباره خون آبیِ خودکار من روزی
هر زن به چشمم خیره شد، گم کرده ای رایافت پس «هر کسی از ظنّ خود شد یار من» روزی
بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم هرچند می خندی به این اقرار من روزی |
شاعر : مهدی فرجی |
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی نمی بینم تو را، ابری ست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی |
شاعر : مهدی فرجی |
زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد که زن با شاعر دیوانه عمرا سر نخواهد کرد
مبادا بشنود یک تار مویش زلّه ام کرده که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد
خرابم کرد چشمِ گربه ای وحشی و می دانم عرق های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد
نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشق ام که شاعرچون لبی تر کرد چشمی تر نخواهد کرد
جنون شعر من را نسل های بعد می فهمند که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد
برای دخترت تعریف خواهی کرد: "من بودم دلیل شور «مهدی» در غزل..." باور نخواهد کرد
بگویی، می روم زخم ام زدی اما نترس از من که شاعر شعر خواهد گفت اما شَر نخواهد کرد... |
شاعر : مهدی فرجی |