افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته همچو ساقه ی گیاهی فسرده می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده از دلی رفته دارد پیامی داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی از تو آخر چه شد حاصل من جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر شاخی و شاخساری پریدی تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس هر دمی یک ره و یک بهانه تا تو ای مست ! با من ستیزی
|