تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برگزیده اشعار حمید مصدق» ثبت شده است

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا
 زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بیپایان
جنگل عطر آلود، شکن گیسوی تو، موج دریای خیال


کاش با زورق اندیشه شبی
 از شط گیسوی مواج تو من ،بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه، همه عمر سفر میکردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
چشم من، چشمه زاینده اشک
 گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب، در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بیباران پوشانده آسمان را یکسر
ابر خاکستری بیباران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد تنهایی افسوس، سخت دلگیرتر


و ای باران، باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی مهر تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
و ای باران، باران پر مرغان نگاهم را شست
خواب، رویای فراموشیهاست
خواب را دریاب که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من میگوید:
 «گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحرنزدیک است»


دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا میچیند
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو بهاری؟
-نه! بهاران از توست
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سیل سیال نگاهت
همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان میکاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه عاقبت هستی خود را خواهم داد


آه سرگشتگی ام در پی مقصود چرا؟
در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟
- در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بیرون کن
بازکن پنجره را ...
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی ...
من ترا با خود به خانه دلم خواهم برد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتراست که غفلت نکنیم از آغاز
بازکن پنجره را ...
صبح دمید!


چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه شاد
از لبان تو شنید:
«زندگی رویا نیست
زندگی زیباییست
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
میتوان از دلها فاصله ها را برداشت.»
قصه شیرینیست
کودک چشم من از قصه تو میخوابد.
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و خواب روم.
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمان تو به من میبخشد
شور و عشق و مستی
و تو،
چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
باخود میاندیشم:
من چه دارم که تو را درخور؟
-هیچ...
من چه دارم که سزاوار تو؟
-هیچ...
این منم که ترا تمنا میکنم.
تو همه هستی من
هستی من
کاهش جان من این شعر من است
آرزو میکردم
که تو خواننده شعرم باشی...
-راستی شعر مرا میخوانی؟
چه کسی خواهد دید مردنم بی تو؟


گاه میاندیشم:
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی
روی تو را کاشکی میدیدم...
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا،
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»
من صدا میزنم:
«آی بازکن پنجره را
من آمده ام
در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام...»
با من اکنون چه نشستنها
خاموشیها
با تو اکنون چه بیتفاوتی هاست
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله وفا...
در تو دم سردی پاییز...
سخن از مهر و جور نیست
سخن از...
سینه ام آیینه ایست با غباری از غم
آشیان تهی دستانم را مرغ دستان تو پر میسازد
مگذار که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد
مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرد و تهی بگذارد
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان ...
شاعر : حمید مصدق

من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم میبندم


من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند

من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست
شاعر : حمید مصدق

این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه‌های با تو نشستن
سرودنی‌ست
این لحظه های ناب
در لحظه‌های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ تو
شنودنی‌ست
این سر نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می‌سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق
ستودنی‌ست
تنها تو را ستودم
آن سان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان
ستودنی‌ست
من پاکباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ …
اگر که شیوه تو
آزمودنی‌ست
این تیره روزگار در پرده غبار
دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده‌های تو
گرد و غبار از دل تنگم
زدودنی‌ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می‌ربایم
اما چه؟
بوسه، بوسه از آن لب
ربودنی‌ست
تنها تویی که بود و نبودت یگانه بود
غیر از تو
هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه‌های پرشور
این لحظه‌های ناب
این لحظه‌های با تو نشستن
سرودنی‌ست

شاعر : حمید مصدق 

دشت ها آلوده است

در لجنزار گل لاله نخواهد رویید

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم


گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی کین پوشانده است


هیچکس فکر نکرد 
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست


و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست

شاعر : حمید مصدق