تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۶۳ مطلب با موضوع «غزل امروزی» ثبت شده است

چنان طنین صدای تو برده از هوشم

که از صدای خود آزرده می شود گوشم

 

من از هراس شبیخون روزگار خبیث

لباس جنگ به هنگام خواب می پوشم

 

چون آفتاب به هر ذره ای نظر دارم

به روی هیچ کسی بسته نیست آغوشم

 

تو در دل منی و دیگران نمی دانند

تو آتشی و من آتشفشان خاموشم

 

غبار آینه ی چشم های مست توام

تو چشم بسته ای و کرده ای فراموشم

شاعر : سجاد سامانی

آرزویم فقط این است زمان برگردد

تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد

 

سالها منتظر سوت قطارم که کسی ...

باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد

 

من نوشتم که تورا دوست ندارم ایکاش

نامه‌ام گم بشود، نامه رسان برگردد

 

روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من

باید امروز ورقهای جهان برگردد

 

پیرمردی به غزل‌های من ایمان آورد

به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد

 

شاعر : مهسا تیموری

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان 

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان 

 

هر غزل گرچه خود از دردی و داغی میسوخت 

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

 

گفتی: از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد 

بغضشان شیونشان ضجه‌ی زیر و بمشان 

 

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان 

 

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند 

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان 

 

این غزل‌ها همه جانپاره دنیای منند

لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان

 

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند 

بی‌صدا باد دگر زمزمه‌ی مبهمشان 

 

شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود 

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

شاعر : محمد علی بهمنی

نیمی  از جان مرا بردی ، محبت داشتی

نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

 

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

 

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

 

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

 

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

 

شاعر : سجاد سامانی

در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است..

هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است

 

دائم افول می کنم از خویش، این منم

رودی ک برخلاف مسیرش روانه است

 

اشک روان و موی پریشان و بار غم

چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است

 

آگاهی از درون تو یک آرزوی دور

چون کشف غارهای بدون دهانه است

 

جریان عشق در تو شبیه غزل ثقیل

در من ولی به سادگی یک ترانه است

 

در قلب بی حرارت تو جای عشق نیست

چکش زدن به آهن سرد احمقانه است!!!

شاعر : جواد منفرد

باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن

با من دم از هوای کسِ دیگری بزن

 

پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت

روزی به آشیانه ی من هم سری بزن

 

ای دل به جنگ جمع رقیبان شتاب کن

سرباز نیمه جان! به صف لشگری بزن

 

درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت

ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن

 

شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم

ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن...

شاعر : سجاد سامانی

نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم

که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

 

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه

از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

 

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟

سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

 

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم

نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

 

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت

به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

 

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:

"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

شاعر : سجاد رشیدی پور

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

 

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

 

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

 

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

 

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

 

شاعر : سجاد سامانی

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

 

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

 

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

 

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علّت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

 

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

 

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

نمی گویم به این دیوانه بازیهایم عادت کن 

فقط مثل گذشته با دل تنگم رفاقت کن

 

گرفته جنگل تنهایی ام را درد در آغوش

بیا آتش بزن، قلبِ مرا از درد راحت کن

 

تویی که مثل برمودا دلم را جذب خود کردی

به عشق دخترانِ چشم رنگی هم حسادت کن

 

بیا و مرد باش و کمتر از آنی که می بینم

مرا با گرگهای هرزه گرد بیشه قسمت کن

 

دلم یخ بسته، اسکیموی شرقی، با دمِ گرمت

کمی از این دلِ یخ بسته ی قطبی حمایت کن

 

نیوتن گفت آری، هر عمل، عکس العمل دارد

تو هم "قانونِ دوّم شخص عاشق" را رعایت کن

شاعر : امید صباغ نو

اگر چه دست و دلی سخت ناتوان دارم

تورا نمی دهم از دست، تا توان دارم

 

سری به مستی نیلوفران صحرایی

«دلی به روشنی باغ ارغوان دارم»

 

اگرچه مرده ای، ای عشق! نعش نامت را

هنوز هم که هنوز است بر زبان دارم

 

چراغ یاد تو را در کجا بیاویزم

کز این کبود نفس گیر در امان دارم؟

 

میان سینه من آتشیست چون فانوس

اگرچه خواستم این شعله را نهان دارم

شاعر : عبدالجبار کاکایی

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

 

مگر که خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟

 

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

 

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

 

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من

 

اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

 

هوای بی تو پریدن نداشتم آری

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

 

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!

شاعر : محمد علی بهمنی

به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن

درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن

 

سعی کن وقتِ بی کسی هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی

فکر فردای پیری ات هم باش، گریه هم می کنی قناعت کن

 

زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمتِ عقب

شده ای عضو تیم یکنفره، پس خودت از خودت حمایت کن

 

بینِ تن های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت

دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن

 

گرچه خو کرده ای به تنهایی، گرچه این اختیار را داری

گاه و بیگاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن

 

شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد

ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن

شاعر : امید صباغ نو

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده

تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

 

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد

کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

 

نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر

درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

 

غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی

که از لبخندهای تلخ استهزاء ، سر خورده

 

شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم

به خاک افتاده ام ، در راه او بر صد نفر خورده

 

هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست

که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده 

شاعر : سید سعید صاحب علم

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

 

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

 

ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

 

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

 

گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

 

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

 

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت

 

شاعر : حسین منزوی

دست به دست مدعی شانه به شانه میروی

آه که با رقیب من جانب خانه میروی

 

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم

گرم تر از شراره آه شبانه میروی

 

من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو

بر سر آتش دلم همچو زبانه میروی

 

در نگه نیاز من موج امیدها تویی

وه که چه مست و بیخبر سوی کرانه میروی

 

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد

تا به مراد مدعی همچو زمانه میروی

 

حال که داستان من بھر تو شد فسانه ای

باز بگو به خواب خوش با چه فسانه میروی؟

شاعر : شفیعی کدکنی

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی..

اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!

 

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور

از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..

 

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!

 

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!

هشدار! که آرامش ما را نخراشی..

 

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم

اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..

شاعر : علیرضا بدیع

فروغ بخش شب انتظار، آمدنی ست

نگار، آمدنی غمگسار، آمدنی ست

 

به خاک کوچه دیدار آب می پاشند

بخوان ترانه شادی که یار آمدنی ست

 

ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد!

مترس از شب یلدا! بهار آمدنی ست

 

صدای شیهه رخش ظهور می آید

خبر دهید به یاران: سوار آمدنی ست

 

بس است هر چه پلنگان به ماه خیره شدند 

یگانه فاتح این کوهسار، آمدنی ست

شاعر : مرتضی امیری اسفندقه 

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی

چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی

 

به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم

برو که کام دل از دور آسمان بستانی

 

گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم

به کام من که نماندی به کام خویش بمانی

 

بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش

که چون همیشه بهار  ایمن از گزند خزانی

 

تو را چه غم که کسی پایمال عشق تو گردد

که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی

 

چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی

چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی

 

کنون غبار غمم برفشان ز چهره که فردا

چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی

 

چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم

که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی

 

تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم

کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی

 

به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم

هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی

 

چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم

چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی

 

خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب

ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

شاعر : هوشنگ ابتهاج

مباش در پی کتمان... که این گناه تو نیست

که عشق میرسد از راه و دل بخواه تو نیست

 

به فکر مسند محکم تری از این ها باش

که عقل مصلحت اندیش تکیه گاه تو نیست

 

مباد گوش به اندرز عقل بسپاری

فنا طبیعت عشق است و اشتباه تو نیست

 

سیاه بخت تر از موی سر به زیر تو باد!

هر آنکه کشته ی ابروی سر به راه تو نیست

 

سیاه لشگر مویت شکست خورده مباد!

نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست

 

کشیده اند دل شهر را به بند و هنوز

خیال صلح در این خیل رو سیاه تو نیست

 

هزار صحبت ناگفته در نگاه من است

ولی دریغ که این شوق در نگاه تو نیست

شاعر : علیرضا بدیع

لبخندهای ساده ات هر بار می میرند

یک دسته قو در آسمان انگار می میرند

 

در من هزاران حرف ناگفته است دور ازتو

اما به محض لحظه دیدار می میرند

 

مرگ اشتراک بین آدمهاست با یک فرق

افراد عاشق پیشه چندین بار می میرند

 

آنها که سقف آرزویی مرتفع دارند

پشت بلندی های آن دیوار می میرند

در مردم دنیای من هنجاریعنی عشق

نفرین به آنهایی که نا هنجارمی میرند

شاعر : نیما فرقه

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

 

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

 

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز

کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

 

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا

من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

 

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست

می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

 

گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی

بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

 

از دیار خواجه شیراز میآید رهی

تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

 

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب

تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

شاعر : رهی معیری

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید

چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

 

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد

که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

 

به رهگذار طلب آبروی خویش مریز

که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

 

ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی

که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید

شاعر : رهی معیری

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

 

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

 

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

 

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

 

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

 

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

 

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

 

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام

شاعر : رهی معیری

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

 

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

 

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

شاعر : فاضل نظری

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

 

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است

که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

 

مرگ؛آن قسمت دوری که به ما نزدیک است

عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

 

چشم در چشم من انداخته ای می دانی

چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

 

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست

چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

 

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟

ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست...

شاعر : مهدی فرجی

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

 

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

 

سرای خانه بدوشی حصار عافیت است

صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟

 

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟

 

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟

 

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما

به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟

 

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست

تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟

 

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

شاعر: رهی معیری

مرا تا پای مسلخ برد و با لبخند آبم داد

نگاهم کرد...گفتم: عشق! با نفرت جوابم داد

 

پرستو ها که رفتند از کنارم تازه فهمیدم

سفر رسم است! اما باز تنهایی عذابم داد

 

مداری ساختم دور سرش یکریز چرخیدم

زنی از دور با گرداندن چشمش شتابم داد

 

مرا بی تاب در رفتار آهوهای دشت انداخت

مرا در باغهای جاودان گرداند و تابم داد

 

تمام مست های کوچه گرد شوش میدانند

که او خواباند در جوی لجن اما شرابم داد

 

من آن پیغمبری بودم که قومم نا امیدم کرد

سواد چشمهای آیه گردانش کتــــــــابم داد

 

پرستوها...پرستو ها...پرستو ها سفر کردند

صدا کردم فقط پژواک در کوهی جوابم داد...

شاعر : مهدی فرجی

مجویید در من زشادی نشانه

من و تا ابد این غم جاودانه

 

من آن قصه تلخ درد افرینم

که دیگر نپرسند از من نشانه

 

نجوید مرا چشم افسانه جویی

نگوید مرا قصه گوی زمانه

 

من آن مرغ غمگین تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

 

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال مرا بی بهانه

 

من آن تک درختم که دژخیم پاییز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

 

که خفتست در من فروغ جوانی

که مردست در من امید جوانه

 

نه دست بهاری نوازد تنم را

نه مرغی به شاخم کند آشیانه

 

من آن بیکران کویرم که در من

نیفشانده جز دست اندوه دانه

 

چه میپرسی از قصه غصه هایم؟

که از من تورا خود همین بس فسانه

 

که من دشت خشکم که در من غنودست

کران تا کران حسرتی بی کرانه 

شاعر : حسین منزوی

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه دل ما در گلو شکست

 

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

 

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

 

"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت

"آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست

 

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا....در گلو شکست

شاعر : قیصر امین پور

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم

عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه آب گرفت؟!

شاعر : فاضل نظری

چشـمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست

جای گلایه نیـست کـه ایـن رسم دلبریست

 

هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست

تــنـــها گنــاه آیــنــه هـا زود بـــاوریـسـت

 

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

ســهـــم بـــرابـــر همـــگان نـــابرابریست

 

دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست

ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره پـروریست

 

ساحـــل جـــواب ســرزنــش مـــوج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست

شاعر : فاضل نظری

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جاتو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر : محمدعلی بهمنی

پیش بیا‌! پیش بیا‌! پیش‌تر !

تا که بگویم غم دل بیش‌تر

 

دوسترت دارم از هر‌چه دوست

ای تو به من از خود من خویش‌تر

 

دوست‌تر از آن که بگویم چه‌قدر

بیش‌تر از بیش‌تر از بیش‌تر

 

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویش‌تر

 

هیچ نریزد به‌جز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر

 

فوت وفن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه ‌اندیش‌تر

شاعر : قیصر امین پور

از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟

آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!

 

خون می چکد از بوسه گرمت .. چه بگویم؟

ای نشتر جانسوز به این سینه چه گفتی؟!

 

چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار

با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟

 

ای کاش که از رستم پیروز نپرسند

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

ازخویش مکدر شدوچشم از همگان بست

ای آه جگرسوز!... به آیینه چه گفتی!

شاعر : فاضل نظری

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

از کــنــارم رد شــدی بــی اعــتــنــا، نــشـنـاخـتـی

چـشـم در چـشـمـم شـدی امـا مـرا نـشـنـاخـتـی

 

در تـــمـــام خـــالــه بــازی هــای عــهــد کــودکــی

هـمـسـرت بـودم هـمـیـشـه بـی وفـا نـشـناختی؟

 

لـی لـه بـاز کـوچـه ی مـجـنـون صـفـت هـا فـکـر کن

جـنـب مـسـجـد، خـانـه ی آجـرنـمـا، نـشـنـاخـتی؟

 

دخــتـر هـمـسـایـه! یـاد جـرزنـی هـایـت بـه خـیـر

ایــن مــنــم تـک تـاز گـرگـم بـرهـوا، نـشـنـاخـتـی؟

 

اسـم مـن آقـاسـت امـا سـال هـا پـیـش ایـن نـبود

مــاه بــانــو یــادت آمـد؟ مـشـتـبـا! نـشـنـاخـتـی؟

 

کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است

آه! آری تـــازه فــهــمــیــدم چــرا نــشــنــاخــتــی

شاعر : مجتبی سپید

این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده

مرد رندی که رکب های فراوان خورده

 

غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم ؟

فرض کن کوهِ شنی طعنه ی طوفان خورده

 

عشق را با چه بسازد ، به کدامین ترفند

شاعری که همه ی عمر غمِ نان خورده ؟

 

چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند

قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده

 

دشتمان گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم

نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده

 

جرم من،فاشِ مگوهاست وَ حکمم سنگین

چه کند شاهدِ سوگند به قرآن خورده ؟

 

شعر هم عقل ندارد که در این شهرِ شعور

گذرش بر من دیوانه ی دوران خورده .......

شاعر: مجتبی سپید

نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

 

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینـی  با  النگویش

 

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

کـــه در باغــی درختــی مهــربان را  آلبالویش

 

کســوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

 

اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

 

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

 

قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

 

رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

شاعر : حامد عسکری

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی

چـه بـغـض ها که در گلو رسوب شد نیامدی

 

خـلـیـل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن

خـدای مـا دوبـاره سـنـگ و چوب شد نیامدی

 

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم ،نه

ولـی بـرای عـده ای چـه خـوب شـد نـیامدی

 

تـمـام طـول هـفـتـه را بـه انـتـظـار جـمعه ام

دوبـاره صـبـح ، ظهر ، نه ! غروب شد نیامدی

شاعر : مهدی جهاندار